هماناندازه که با بیاعتنایی بسیاری از دینداران به نقدها و واکاویهای علمی و فلسفی مقولات دینی و دستکم گرفتن فلسفه و تخفیف قدر عقل، زاویه دارم، به علمزدگان و عقلپرستانی که سنت شگفت، پُرمایه و جذاب دینی و مذهبی و نیز ذخائر عرفانی را جدی نمیگیرند، انتقاد دارم.
متأسفانه اغلب نقدهایی که در فضای عمومی به بنیادهای دینی میشود، فاقد ابتداییترین معیارهای لازم است. پنداشتهایم همهی کسانی که خداباور یا دیندار هستند، بیگانه با فلسفه و عقلانیت و محروم از استدلال و تعقلاند.
پنداشتهایم با نشان دادن رسواییهایی گروههای دینی و مذهبی در عرصه سیاست و قدرت و جامعه، میتوانیم به بیاعتنایی و خوشخیالی، از کنار خدا و دین عبور کنیم.
گمان میکنیم با نشان دادن ناتوانی مدرسههای فقهی از پاسخگویی به نیازهای زمانه، دین را مُحاق فرستادهایم.
وقتی با حرفها و آموزههای دینی و مذهبی و یا عرفانی و معنوی مواجه میشویم، به جای آنکه فروتنانه اعلام کنیم خودمان به آن نرسیده یا آن را تجربه نکردهایم، از بیخ و بن، انکار میکنیم.
انگار همهی معارف و حقایق هستی، لزوماً باید به تور ما هم بیفتند و اگر از درک حقایقی عاجز بودیم، به این معناست که آنها فاقد اعتبارند. زبان حال اغلب منتقدان این است: نمییابم، پس نیست.
همان اندازه که دینپرستی و عقل و علمستیزی بد است، عقل و علمپرستی و دینستیزی هم بد است.
اغلب دینداران هم به این گمان غلط گرفتارند که با تضعیف جایگاه عقل و نشان دادن ناتوانی فلسفه و عجز تعقل، میتوانند به اعتبار دین کمک کنند. غافل از اینکه اعتباریابی بنیادهای دینی و مذهبی در گرو اعتبار عقل است و نیز اگر اینهمه در رد و تنقیص عقل بگوییم، آنوقت با چه ملاک و معیار مشترکی میتوانیم میان انواع طاماتبافیها و دعاوی غریب، داوری کنیم؟
اگر عقل و فلسفه، غیرقابل اعتماد و پایچوبین است، میان بیشمار دعاوی دینی و مذهبی و طریقتها و مرامهای عرفانی و معنوی، چگونه میتوان دست به انتخابی سنجشگرانه زد؟
به گمانم بیش از آنکه نوع باورها و دعاوی مهم باشند، شیوهی توجیه، نحوهی پاسخگویی و طرز مواجهه با مخالفان، اهمیت دارد. مهم روشی است که در نقد دینداری و خداباوری و یا نقد بیدینی و خداناباوری در پیش گرفتهایم.
فکر میکنم شیوهی سلوک فکری ما است که تعیینکنندهی بهرهمندی ما از حقیقت، شرافت و رستگاری است.
آنچه اهمیت اساسی دارد باورها و مدعیات ما نیستند، شیوه و سیر تفکر ما است.
فرض کنید در اطرافتان زمزمههای شیرینی به گوش میرسد. از گوارایی آنها با معاشر و رفیقتان حرف میزنید. میگویید هیچ خبرت هست که چه نواهای جانپروری فضا را آکندهاند؟
آنوقت او، به جای اینکه در درنگی عمیق، گوشهایش را تیز کند و سعی کند در موقعیتی که سبب شده شما چنین زمزمههایی را دریابید خود را قرار دهد، شما را به باد سؤال و اشکال بگیرد. یکریز تشکیک کند و برای وجود چنین نغمههایی، از شما مطالبهی دلیل کند. بگوید از کجا میدانید دچار توهم نشدهاید؟ از کجا که خواب و خیال نبوده؟ غافل از اینکه نفس این روحیهی جدلی، مانع شنیدن زمزمههاست.
خواهید گفت: کمی آهستهتر، تو هم، آزمون را هم که شده، لختی گوش بدار. روحت را از آماج غلغلهها و واگویههای مکرر ذهن، دور کن. شاید اگر تو هم گوشات را بر این راه نهادی، صدای آن سوار را بشنوی.
«خاموش منتظر میمانم و نگاه میکنم. شاید برسد- شاید نرسد. شاید همین انتظار آرام و بیآرام، منادی رحمت یا خود آن باشد. نمیدانم. ولی این وضع، مشوشم نمیکند. در مدت این انتظار با نادانیام انس گرفتهام.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمهی فرامرز بهزاد)
آگاهی از برخی حقایق، با قرار گرفتن در موقعیتهای مشابه حکایتگر آن حقایق ممکن میشود.
مولانا میگفت:
پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که چو ما شوی بدانی
اینجا، تنها کاری که فرد تجربهگر می تواند بکند این است که دست شما را بگیرد و یاریتان دهد در موقعیت او قرار بگیرید. پشت پنجرهی او در آیید و به تعبیر مولانا:
«در دیدهی من اندر آ، وز چشم من بنگر مرا»
راهیابی به ساحت برخی از حقایق، با انس گرفتن، همافق شدن، تغییر موقعیت و فروخواباندن همهمهیهای ذهن، حاصل میشود.
این چیزی است که عارفان به ما میگویند و همان چیزی است که در تلقی امروزین ما غایب و یا به شدت کمرنگ شده است.
هستی، چرا که جان از عطش خالص و تمامناشدنی تو، آکنده است. هستی، از اینرو که دل، بیتاب تو است و کوچه به کوچه کو به کو، سراغ از تو میگیرد. هستی، چرا که این بانگ هوشرُبا، به عطر تو آمیخته است.
هستی، زیرا هنوز، خاک را جذبههاست و شوق جستجو در جوبارها جاری است.
جستوجویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو رَوَم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بُدی
گر نبودی جذبهای و هوی تو
(مولانا)
هستی؛ به همین برهان قاطع: من، دوستت دارم.
«کاملاً مطمئنم که خدایی هست به این معنا که کاملاً مطمئنم که عشق من امری وهمی نیست. کاملاً مطمئنم که خدایی نیست به این معنا که کاملاً مطمئنم که هیچ چیز واقعیای نمیتواند مانند چیزی باشد که من، هنگامی که این کلمه را تلفّظ میکنم تصور کنم. اما چیزی که نمیتوانم تصور کنم امری وهمی نیست.»
«اصول اعتقادی دینی اموری نیستند که باید مورد تصدیق واقع شوند؛ بلکه اموریاند که باید از فاصلهی خاصی، با دقّت، احترام و عشق بدانها نگریست... این نگرش دقیق و عاشقانه، با ضربهای که بر اثر این نگرش به آدمی وارد میشود، موجب میگردد که منبع نوری در نفس بتابد که همهی وجوه حیات انسانی را در زندگی دنیوی روشن میکند. اصول اعتقادی به محض اینکه تصدیق شوند این هنر را از دست میدهند.»
«هیچ موجودی ارزش عشقورزیِ مطلق را ندارد. بنابراین ما باید به آنچه وجود ندارد عشق بورزیم.»
(سیمون وی، استیون پلنت، ترجمهی فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر، 1382)
«خداوند نام جایی است که غفلت هرگز تاریکش نمیکند، نام یک فانوس دریایی در کرانهها. و شاید آن مکان خالی باشد و شاید این فانوس همواره رها شده باشد اما این هیچ اهمیتی ندارد. ما باید طوری رفتار کنیم که انگار این مکان اشغال است، انگار کسی در فانوس ساکن است. بیایید به کمک خدا بیاییم، روی صخرهاش و هر چهره را تکبهتک و هر موج را تکبهتک و هر آسمان را صدا بزنیم. بیآنکه حتی یکی را فراموش کنیم.»
(جشنیبر بلندیها، کریستین بوبن، ترجمهِ دلآرا قهرمان، نشر پارسه، 1394)
«کسانی را که از خدا مانند قیمتی مقطوع حرف میزنند دوست ندارم. کسانی را که خدا را نتیجهی خللی در دستگاه هوش میدانند دوست ندارم. آنانی را که "میدانند" دوست ندارم، کسانی را دوست دارم که دوست دارند.»
(تصویری از من در کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع، 1386)
پیامبر اسلام(ص) گفته است:
«الدعاء هو العبادة / دعا، همان عبادت است.»(سنن أبوداود و ترمذی)
«الدعاء مخ العبادة / دعا، جان عبادت است»(سنن ترمذی)
«لیس شیء أکرم على الله تعالى من الدعاء/ هیچچیز به اندازهی دعا، نزد خداوند ارزنده نیست.»(بخاری در الادب المفرد و سنن ترمذی)
به گمان من روح دینداری در کیفیت دعا کردن ما نهفته است و آن کسی که دعا کردن میداند، حقیقت دین را دریافته است.
گوهر و مغزای دین مگر جز پیوندی ژرف و اتصالی از مرکز جان با خداوند است؟
هِبِل میگفت: «وقتی انسانی دعا میکند خدا در او تنفس میکند.»(1)
مأموریت اصلی دین مگر جز تسهیل گفتوگو با خداوند و راز گفتن و نیاز آوردن است؟
از این مهمتر و حیاتیتر که از سراچهی دل، روزنههایی به سمت عالَم بالا گشوده شود؟ از این پُربهاتر که انسانِ نشیمنگرفته در خاک، در گوش آسمان، زمزمه کند؟ به انس و مصاحبت با افلاک و افلاکیان توفیق یابد؟ تسوینگلی گفته است: «نیایش چیزی غیر از بالا بردن ذهن و ضمیر به سوی خدا نیست.»(2)
راستی چه چیز مهمتر از این که در مدرسهی دین، هنر دعا کردن بیاموزیم؟
چرا دعا چنین حیاتی است که در گفتار پیامبر(ص) جانمایه، روح و مغز عبادت نامیده شده است و بلکه تصریح شده که عبادت، چیزی جز دعا کردن نیست؟ عبادتی که به تعبیر قرآن، مقصود از آفرینش آدمی بوده است(ذاریات/ آیه 56)
اگر دعا در کیفیت اصیل خود انجام گیرد، به ورزهای روحی و تعالیبخش مبدل میشود که مُدام جان فرد را میتراشد و صیقل میدهد. سطح معنوی ما را ارتقا میدهد و ما را اخلاقیتر هم میکند.
جای نگرانی است اگر کوششهای دیندارانه، حرکتهای تبلیغی و جریانهای دینی، از این مهم غفلت کنند و آنچه اصل کار است را امری فرعی و جانبی و وانهاده به فرد بینگارند. گمان ببرند تأکید بر دعا و حضور قلب، آموزهای صوفیانه است که نمیتواند چندان محل توجه یک جریان اسلامی فراگیر، قرار بگیرد و کار ما، دفاع از هویت مسلمانان در برابرم هجمههای بیداد است، مأموریت ما تبیین اعتقادات دینی و مبارزه به شبهات القایی است.
اما من گمان میکنم، مهمترین رسالت و مأموریت دغدغهمندان این عرصه، باید معطوف به این مهم باشد که هنر دعا کردن را به دینداران بیاموزند و در بهبود و ارتقای کیفیت باطنی و حضور قلب در آن، تأکید و کوشش بلیغ کنند.
دعا کردن چه ساز و کاری دارد که میتواند به رُشد معنوی و اخلاقی و حتی بهبود وضع روانی ما بینجامد و از نگاه پیامبر(ص) جان و روح عبادت قلمداد شود؟
اگر به این توصیهی «جان بانیان» عمل کنیم که «چون نیایش میکنی، بگذار بیشتر، قلب تو بدون کلمات باشد تا کلمات بدون قلب»(3)، یعنی با حضور قلب و توأم با التفات به معانی و مقاصد، دعا کنیم، هم وضعیت روانی و هم وضع اخلاقی و مآلاً کیفیت معنوی زندگیمان، رُشد خواهد کرد.
هنر دعا کردن این است که تمرین کنیم، دعاهایمان آکنده از کارکردها و کیفیات نهگانهی دعا باشد. این کیفیات نُهگانه را استاد مصطفی ملکیان به خوبی از هم بازشناساندهاند و من اینجا به زبان و دریافت خودم و اشارهوار به آنها میپردازم:
اول اینکه در دعا، «تأمل» میکنیم و تأمل یعنی بررسی عملکرد گذشتهی زندگی خودم و این تأمل ما را از غفلت و فراموشی مصون میدارد.
دوم اینکه در دعا، «تمرکز» میکنیم و تمرکز یعنی یکدله شدن و متحد ساختن قوای روحی در رفع کاستیهای خود و این تمرکز ما را از پریشانحالی و تشویش، نجات میدهد. ریشهی بسیاری از گرفتاریهای روانی ما فقدان جمعیت خاطر و توجه است. دعا، توجه خالص است. سیمون وی گفته است:
«توجه؛ در عالیترین مراتب، همان دعاست؛ و مستلزم ایمان و عشق است. عملِ مطلقاً خالص دعاست.»(4)
سوم اینکه در دعا، «مراقبه» میکنیم و مراقبه یعنی بازشناسی مستمرّ آنچه خود حقیقی ماست از آنچه ناخود است و تا به حال گمان بُردهایم جزئی از حقیقت ماست و این مُراقبه، به ما آرامش، حقیقت و شهامت میبخشد.
چهارم آنکه در دعا، «مشاهده» میکنیم و میکوشیم به هستی، فارغ از منافع و تعلقات شخصی، نگاهی از سر تدبر و درسآموزی داشته باشیم و نظاره و تماشای جهان، اگر فارغ از تعلقات و منافع شخصی باشد، به حس یگانگی با جهان و وحدت با هستی میانجامد. آفرینشی که همچون من، زمزمهگر، تسبیحگوی و آگاه است.
پنجم اینکه در دعا، «اعتراف و گزارش وضع موجود» میکنیم. به گناهان، خطاها و کاستیها. وضع نامطلوب خود را به پیشگاه خدا عرضه میکنیم و اعتراف کردن ما را فروتن، پذیرا و گشوده میکند.
ششم اینکه در دعا، «حمد، ثنا و ستایش» میکنیم، و حمد ثنا کردن یعنی ابتهاج و شادی خود را از زیباییها و کمالاتی که در هستی و خداوند سراغ داریم، ابراز کنیم. حمد و ثنا گفتن چون معطوف به کمالات و زیباییهاست، ما را زیباپسند و زیبابین میکند. هر چه بیشتر ستایندهی زیباییها و اوصاف خداوندی شویم، به آن اوصاف، آراستهتر میشویم. آنگلوس سیلزیوس گفته است:
«عالیترین نیایش آنگاه است که فرد، از صمیم قلب، به کسی که در برابرش زانو زده است پیوسته شبیهتر گردد.»(5)
هفتم اینکه در دعا، «شکر و سپاس» میکنیم و قدردانی و حقگزاری خود را دررابطه با مواهبی که خداوند به ما عطا کرده است، ابراز میکنیم و از این طریق، فضیلت قدردانی در ما تقویت میشود. قدردان میشویم و از شرارت منفینگری و زیادهخواهی میرهیم.
هشتم اینکه در دعا، «طلب حاجت» میکنیم و از خدا طلب یاری میکنیم تا خود را بهتر بشناسیم و به وضع مطلوبتری نایل شویم. این کار، هم ما را متوجه این حقیقت میکند که نباید تنها به کوششها و تواناییهای خود، دلخوش نکنیم و از سویی بر توان روحی و معنوی ما در ادامه دادن مسیر، میافزاید.
و نهم اینکه، در دعا، «طلب خیر برای دیگران» و شفاعت میکنیم و احساس نوعدوستی و دیگرگزینی خود را در قالب دعای نیک کردن، ابراز و تقویت میکنیم. دعای برای دیگران، درون ما را آکنده از عشق و نیکخواهی به همنوع میکند.
—---—
1-3. نیایش: پژوهشی در تاریخ و روانشناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمهی شهابالدین عباسی، نشر نی، 1392.
4. سیمون وی، استیون پلنت، ترجمهی فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر، 1382.
5. نیایش: پژوهشی در تاریخ و روانشناسی دین، فریدریش هایلر.
«از تنهایی مگریز! به تنهایی مگریز!
گهگاه آنرا بجوی و تحمل کُن.
و به آرامش خاطر مجالی ده!»
(مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو)
چیزهایی در این دنیا هستند که تنها زمانی که به جدال و پیکار با آنان نرویم، میتوانیم از گزندشان مصون بمانیم. پیروزی در برخی عرصهها، محصول پرهیز از تقلا و کشمکش است.
اگر دوست داریم پروانهی زیبایی که در گشت و گذار میان گلها است، بر آستین ما بنشیند، بهترین راه آن است که دست روی دست بگذاریم و هیچ کاری نکنیم.
اگر میخواهیم برکهی گِلآلودی را زلال ببینیم، بهترین کار این است که به تماشا کردن بسنده کنیم.
در رابطه با تنهایی و دلتنگی هم گویا، وضع به همین منوال است.
پادزهر تنهایی و دلتنگی، پذیرفتن و تقلا نکردن است. همین است زندگی. تنهایی و دلتنگی، همزاد ماست و از آنها گریزی نداریم. بهتر آن است که با همزادان خود صلح کنیم و از در آشتی درآییم.
هر چه در برابر تنهایی و دلتنگی، دچار خودباختگی و آسیمهسری شویم، ضربهپذیرتر شده و بیشتر زخم بر میداریم.
حتی برای گریز از تنهایی، پی همصحبت و رفیق نگردیم. تنهایی و دلتنگیمان را تماشا کنیم و اجازه دهیم مانند نسیمی سر به هوا، به هر کنج و زاویهای از روح ما، سَرک بکَشد.
تقلایی در بستن دریچهها نکنیم. اجازه دهیم این باد، در ما بوزد. از شاخهها بیاموزیم.
«جهان را با آغوش باز بپذیرید.
اگر جهان را این گونه بپذیرید...
شما چون کودکی کوچک خواهید بود.
آیا میتوانید بدنتان را همانند نوزادان دوباره نرم و انعطافپذیر کنید؟...
آیا میتوانید در برخورد با مسائل مهم و حیاتی زندگی هیچ دخالتی نکنید
و اجازه دهید آن چه باید، رخ بدهد؟
فرزانه تسلیم آن چیزی است که لحظهی حال برای او به ارمغان میآورد...
جاری همچون یخ در حال آب شدن.
شکلپذیر چون تکهای چوب.
پذیرا همچون درهها.
زلال همچون آب.
آیا برای انتظار کشیدن شکیبایید
تا زمانی که گلتان تهنشین شود و تنها آب زلال باقی بماند؟
آیا می توانید بیحرکت باقی بمانید
تا زمانی که عمل مناسب خود به خود رخ دهد؟
فرزانه در جستجوی رضایت خاطر نیست.
نه در جستجوست، نه انتظار می کشد.
او حاضر است؛ آماده برای خوشآمدگویی به هرچیز....
با اجازه دادن به رخدادها، همانگونه که رخ میدهند
و دخالت نکردن در جریان روی دادنشان،
فرزانگی پدیدار میشود.
انسان های عادی تنهایی را دوست ندارند
در حالی که فرزانه تنهایی را به کار میگیرد.
او در تنهایی درک میکند
که با هستی یگانه است.»
(تائوت چینگ، لائوتزو، ترجمه فرشید قهرمانی)
«در گریز از تنهایی و جدا افتادگی به دوست داشتن پناه میبری و آن گاه که دوست داشتن را یافتی آن را با هراسِ از کف دادنش، از هراس تنهایی و جداافتادگی، رنجآورش میکنی و سرانجام نیز از دست میدهیاش. احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن، تنها میمانی و گاه ته دلت حتی میترسی که قطعه گم شدهات را پیدا کنی که مبادا دوباره گمش کنی. تو از تنها ماندن میترسی و از همین رو تنها میمانی.»
(در جستجوی قطعه گمشده، شل سیلوراستاین، ترجمه رضی خدادادی)
«اگر نتوانیم تنهاییمان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین بینیاز از حضور دیگری- زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت.»(وقتی نیچه گریست، اروین یالوم، ترجمه سپیده حبیب)
«تنهایی بیماریی است که تنها در صورتی از آن شفا مییابیم که بگذاریم هرآنچه میخواهد بکند و به خصوص در پی علاج آن برنیاییم، در هیچ کجا... همواره از آنهایی بیم دارم که تنها بودن را تاب نمیآورند و از زندگی مشترک و کار و دوستی و حتی ابلیس چیزی را میخواهند که حتی زندگی مشترک و کار و دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن محافظت در برابر خودشان است.... و اطمینان از این حقیقت که هیچگاه با حقیقت تنهای زندگی خویش، سر و کاری نداشته باشند. این مردمان درخور همنشینی نیستند. ناتوانی آنها در تنها بودن، ایشان را به تنهاترین مردمان دنیا تبدیل میکند.»(فرسودگی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیّار)
حقیقتی که زندگی را بیرونق کند، از شور زیستن بکاهد، چراغ اشتیاق را خاموش کند، به چه کار میآید؟
بادهپرستانی در این عالَم هستند که بیش از آنکه پروای حقیقت داشته باشند، طالب سرزندگی و شورند. پی بادهای هستند که جانشان را روشن کند؛ قندیلهای روحشان را آب کند، به زندگی نفسهای تازه ببخشد.
اگر حقیقت، سردشان کرد، سُراغ خیال میروند و به مدد خیال، جهانی میآفرینند دلخواه.
میگویند باید در آستان باورهایی زانو زد که دل را گرم میکنند. دلگرمت میکنند. از باورهایی رخ برتافت که زمستان میآورند. دلسردت میکنند:
«هر اعتقاد که تو را گرم کرد، آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش!»(مقالات شمس تبریز)
«هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل می شود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش میشود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه اندر او و اندر سخن او قبض میبینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد میشوی که از سخن آن کس گرم شده بودی، اکنون به سبب سردی او آن گرمی نمییابی، آن شیطان است و دوزخی.»(همان منبع)
گریزان از حقیقتی که شیدایی و عشق را مانع شود و پای در بند خیالی که سودا بیفزاید. مولانا میگفت:
«من بندهی آن خیالم که حق آنجا باشد، بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد.»(فیه ما فیه)
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت
که ما بادهپرستیم، نه پیمانه شُماریم
(غزلیات شمس)
آنان که گرما و اشتیاق را بر حقیقت ترجیح میدهند، با توسل به خیال و جادوی هنر، به بازآفرینی واقعیت، روی میآورند. از نیروی خیال، واقعیتی دیگر میسازند و به آن واقعیت خودساخته، ایمان میآورند.
میتوان از زبان حال و حقیقت راهشان چنین تعبیر کرد: «میخواهم باشی، پس، میآفرینمت.»
شبیه این شعر از قیصر امینپور:
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان، سراب را
یا چنان که اریک امانوئل شمیت در یکی از داستانهایش گفته است:
« - خوب حالا فرض کن خدا هست. نامه بنویسم که چی؟
- به خدا که بنویسی تحمل تنهایی برات آسونتر میشه.
- کسی که خودش اصلا نیست رفع تنهایی میکنه؟
- اصلا نیست یعنی چه؟ تو هستش کن.
سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
هر قدر بش اعتقاد داشته باشی بیشتر برایت واقعی میشه. اگه خوب پافشاری کنی یه روزی میرسه که مثل چیزایی که میبینی و حس میکنی واقعی میشه. اون وقت کمکت میکنه.
(گلهای معرفت، اریک امانوئل اشمیت، ترجمهی سروش حبیبی)
«...یکی از آقای کوینر پرسید که آیا خدایی وجود دارد یا نه؟
آقای کوینر گفت: به تو توصیه می کنم فکر کنی که آیا با دانستن جواب این سؤال رفتارت تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکند موضوع منتفی است. اگر تغییر بکند حداقل میتوانم اینقدر کمکت بکنم که تو تصمیم خودت را گرفتهای: تو به خدا نیاز داری!»
(فیل (داستانکهای فلسفی)، برتولت برشت، مترجم: علی عبداللهی)
«... حالا واقعاً ایمان داری؟
- به ایمان احتیاج دارم.
- آن موضوع دیگری است. منظورم این است که واقعاً ایمان داری؟
- همان طور که گفتم، به ایمان احتیاج دارم. دیگر ازم نپرس.»(هابیل و چندداستان دیگر، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی)
همه چیز به انتخاب ما بستگی دارد. حقیقت را بپذریم، حتی اگر ما را از هم بپاشد، یا به جادوی خیال و نیروی اعتقاد، حقیقتی فراخور حال خود بیافرینیم.
دو قاعدهی مهم و طلایی هستند که به نظر میرسد آنچنان که شایسته است محل توجه دغدغهمندان دین و مسلمانی قرار نگرفته است: آزادی و محبت. آزادی که لازمهی پیدایش و دوام ایمان است، چرا که ایمان سرشتی اکراهگریز دارد و دیگری محبت، که حلقهی وصل و پیوند و زمینهسازِ انعطاف و گشودگی آدمیان در برابر خطاب خداوند و پیام دین است.
1- آزادی، بستر رویش ایمان.
ایمان، جوشش طبیعی عواطف مثبت به خداوند است و نه تظاهرهای بیجان و نُمایشهای تزویر. سرشت و ماهیت ایمان دینی به گونهای است که تنها در هوای آزاد و فضای باز و در دامن آزادی، میروید و میبالد.
به صراحت قرآن، مؤمنان کسانی هستند که در دلشان هیبت و احتشام خداوند موج میزند و بر او اعتماد و توکل کردهاند(انفال، آیهی 2) و منتهادرجهی محبت را نثار خداوند میکنند(بقره آیهی 169). ایمان با چنین مؤلفههای درونی و نابی، چگونه ممکن است در اثر فشار و کنترل بیرونی، ایجاد یا تقویت شود؟
قرآن به این قاعده اشاره میکند که ایمان، اکراهبردار نیست:
«أَفَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتَّى یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ / پس آیا تو مردم را به اکراه وا میدارى تا اینکه مؤمن شوند؟(یونس: 99)
«لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ / در کار دین اکراه روا نیست»(بقره:256)
اکراه، یعنی خلاف خوشایند و طبع کسی، چیزی را بر او تحمیل کردن، با سرشت ایمان و دین، منافات دارد. آیات فوق و نظائر آن را باید به نحو جامعتری فهم کرد. مقصود، تنها، پرهیز از اکراه در پذیرش دین نیست، بلکه بیان این است که اساساً سرشت دینداری جوری نیست که با اکراه و خشونت جمع شود. مگر میشود محبت و عواطف خالصانهی ایمانی را بدون رضایت و خواست درونی فرد، در او تزریق کرد؟
ایمان، چونان بذر قابلی است که صِرفاً در محیطی عاری از فشار، به آرامی و به تدریج، جوانه میزند و سر از خاک بیرون میآورد. به بذری که تازه تَرک برداشته است چه کمکی میتوانید بکنید جز اینکه بگذارید روند طبیعی خود را طی کند و خودجوشانه ببالد؟
اگر از طبیعت تحول ایمانی آگاه نباشیم به کردار کسی عمل میکنیم که از سر خیرخواهی، کوشید به پروانهای که تازه پوستهی پیله را پاره کرده و آماده پریدن است کمک کند و روند پروازش را شتاب بخشد، اما آنچه اتفاق افتاد مرگ پروانه بود و نافرجامی پرواز:
«بلوغی صبورانه لازم بود، و باز شدن بالها میبایست آهسته در برابر پرتو خورشید صورت بگیرد، اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مأیوس و بیحال تکانی به خود داد و چند ثانیهی بعد در کف دست من جان سپرد.
این نعش کوچک به گمان من بزرگترین باری است که بر دوش وجدان خود دارم، زیرا من امروز خوب میفهمم که تعدّی به قوانین طبیعت کفر محض است، ما نباید شتاب کنیم، نباید بیتابی از خودمان نشان بدهیم، و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.... آه ای کاش آن پروانهی کوچک میتوانست همچنان در جلو چشم من بپرد و راه را به من بنماید!»(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی، نشر خوارزمی)
آنان که دغدغهی ایمان و دین مردم را دارند، باید بیشتر به سرشت اکراهگریز ایمان و ضرورت آزادی و هوای باز برای رویش ایمان و ارتقای معنویت، توجه کنند.
2- محبت، پیوند میزند
غالباً از یاد میبَریم که حلقهی وصل شدن، از مهمترین رسالتهای دیندارانهی ماست. از یاد میبَریم که روی آوردن انسانها به دین و ایمان و معنویت بیش از آنکه ناشی از اقامهی دلایل باشد، در گرو جذبه و جاذبه است. از یاد میبَریم که هیچ جاذبهای به اندازهی مهری ماندگار و محبتی نامشروط، آدمیان را مجذوب نمیکند. از یاد میبَریم که تنها با انتشار محبتی فراگیر، اصیل و بیشائبه، غیرتاجرانه و امنیتبخش است که میتوانیم پیاممان را دلنشین کنیم. حافظ میگفت:
دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
نشان و خصیصهی پیام عشق که به قبول میانجامد «دلنشینی» آن است و سخن را مهربانی و عشق است که دلپذیر میکند.
از یاد میبَریم که هر گاه در محبت و مهر، کم میگذاریم و یا نیکخواهی و عشق خود را از کسی دریغ میداریم، با دستِ خودمان دریچههای اثرگذاری را مسدود کردهایم و به دینگریزی دامن زدهایم:
«وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ القَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ / و اگر درشتخوی سختدل بودی بیشک از پیرامون تو پراکنده میشدند.»(آلعمران:159)
به خُلق و لطف توان کَرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مُرغ دانا را
آنچه میتواند به پیوند آدمیان با خداوند یاری دهد، محبت ناب و نامشروط دینداران و مبلغان دین است. محبت است که روزنهها را کشف میکند. محبت است که روزنه میآفریند و چنان که مولانا میگفت: «اصل دین ای بنده، روزن کردن است»
در کلام پیامبر اسلام(ص) تأکید رفته است که مبادا مایهی «تنفیر» شوید. مبادا اسباب فاصله و رمیدن باشید:
«بَشِّرُوا وَلَا تُنَفِّرُوا ، وَیَسِّرُوا وَلَا تُعَسِّرُوا / مژده دهید و نفرتپراکنی نکنید، آسان بگیرید و سختگیری نکنید.»(بهروایت بخاری).
هنگامی که پیامبر(ص) ابوموسی و معاذ بن جبل را به عنوان والیان یمن به آن منطقه روانه میکند، سفارش و تأکید میکند:
«یَسِّرا وَلاتُعْسِّرا، وَبَشِّرا وَلا تُنَفِّرا / آسان بگیرید و سرسختی نکنید. بشارت دهید و نفرت نیافرینید.»(به روایت مسلم).
چه چیز بیش از عتاب و زبری و زمختی، به رمیدن و فاصله گرفتن کمک میکند؟
پیامبر(ص) در خصوص امامی که سورههای بلند در نماز میخواند و همین عادت موجب شده بود، برخی دیر به مسجد بیایند تذکر میدهد که: «إِنَّ مِنْکُمْ مُنَفِّرِینَ»(بهروایت بخاری)، یعنی برخی از شما دیگران را میرمانید.
(أَنَّ رَجُلًا ، قَالَ : وَاللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی لَأَتَأَخَّرُ عَنْ صَلاَةِ الغَدَاةِ مِنْ أَجْلِ فُلاَنٍ مِمَّا یُطِیلُ بِنَا، فَمَا رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی مَوْعِظَةٍ أَشَدَّ غَضَبًا مِنْهُ یَوْمَئِذٍ ، ثُمَّ قَالَ : إِنَّ مِنْکُمْ مُنَفِّرِینَ ، فَأَیُّکُمْ مَا صَلَّى بِالنَّاسِ فَلْیَتَجَوَّزْ ، فَإِنَّ فِیهِمُ الضَّعِیفَ وَالکَبِیرَ وَذَا الحَاجَةِ)
هر روش و شیوهای که به ایجاد نفرت و فاصلهگرفتن از دین و مسلمانی منتهی شود، نکوهیده و غیرشرعی است و میشود با نظر به طبیعت انسان و نیز تصریحات درون دینی تأکید کرد که رفتارهای خشونتآمیز، به دینگریزی و واگرایی اجتماعی میانجامند. در ادبیات دینی، هر آنچه موجب واگرایی و پراکندگی شود، فتنه است.
در حدیث آمده است که معاذبن جبل برای قوم خود امامت نماز میکرد و باری سورهی بقره را در نماز قرائت کرد. طولانی بودن قرائت باعث شد یکی از نمازگزاران از صف خارج شود و نمازش را فرادی بخواند. پیامبر(ص) پس از اطلاع از ماوقع، معاذ را به خاطر طولانی کردن قرائت سرزنش میکند و سه بار میگوید: «یَا مُعَاذُ أَفَتَّانٌ أَنْتَ؟!»(بهروایت بخاری و مسلم)؛ یعنی میخواهی واگرایی، دینگریزی و فتنه ایجاد کنی؟
از نظر پیامبر(ص) بهترین والیان و عهدهداران امر، آنانیاند که محبوب مردماند و روشن است که آنچه موجب محبوبیت میشود مشی ملایمتآمیز است و نه خشونتورزی:
«خِیَارُ أَئِمَّتِکُمْ الَّذِینَ تُحِبُّونَهُمْ وَیُحِبُّونَکُم ْ وَتُصَلُّونَ عَلَیْهِمْ وَیُصَلُّونَ عَلَیْکُمْ وَشِرَارُ أَئِمَّتِکُمْ الَّذِینَ تُبْغِضُونَهُمْ وَیُبْغِضُونَکُمْ وَتَلْعَنُونَهُمْ وَیَلْعَنُونَکُمْ»(بهروایت مسلم)
حال باید پرسید اگر اکراه، فشار بیرونی، خشونت و زبری و زمختی، تا این اندازه با سرشت ایمان بیگانه است و بین آدمیان و خداوند، فاصله میاندازد، چه کسانی میتوانند بیشتر از همه موجب دینگریزی و تضعیف ایمان در جامعه شوند؟
خواجه پندارد که خدمت میکند، اما وقتی به دو اصل اصیل «آزادی» و «محبت» توجه نکند، به دینگریزی دامن زده و انسانها را از خداوند دور کرده است.
ما برای وصل کردن آمدیم، و وصل کردن جز از معبر «آزادی» و «محبت» ممکن نمیشود.
کوبههای دل و پنجره را همزمان میزند و بوسههای مرطوبش را پیچیده در خشمی ملایم، سوغات میآورد.
در این بارش شلّاقی، شاخههای درخت گلابی باغ، سر خم کرده است. چه تصویر محزونی.
من اما، غریو ممتد شاخهها را دوست دارم. به حقیقتی که از حنجرهی باران شنیده میشود ایمان دارم و بیقراری و ضجههای عظیم آسمان را به فال نیک میگیرم. آسمانی که قادر است با بیاعتنایی و سکوت خود، وضعیت تنفسمان را بحرانی کند.
غریو آسمان، گواهی است بر آن که ما را گوشی شنیده است. تو گویی وِردی در کار ابطال طلسم تنهایی است و دستی در پی مرهم گذاشتن بر زخمها. گر چه از پشت پنجره، نزدیکتر نمیآید، همین کوبههای بیوقفهاش، قرارِ دل است. قاصدی است که از پشت پنجره دست تکان میدهد.
صدای آهنگ را بلند میکنم. شجریان است که میخواند:
«ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون»
تماشایی است. گفتوگوی باران و پنجره تماشایی است. سکوت خیس پنجره، کم از آوازهای باران ندارد. در هر تماس، چه اشارتها نهفته است: برخوردی، درنگی و رفتنی. ضیافتی، غریوی و بدرودی.
کنار پنجره نشستهام و تلاش میکنم احساس خنک شیشه را درک کنم. انگشتانم در کار رمزگشایی از خطوط باراناند. شعر، پابرهنه، وسط سطرها دویده و صمیمت، عُریانتر از لبخند، آبی است.
جدال باران و درخت، انفعال عاشقانهی خاک، سرسپردگی پنجره، مقاومت سرسختِ سنگ و چشمهایی که ردّ احساسهای فرومُرده را از گامهای باران میپرسند... چشماندازی است که شعر را از همراهی واژهها، بینیاز میکند.
« ببار ای بارون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به یاد عاشقای این دیار
به کام عاشقای بیمزار...»
ببار... بیمضایقه ببار. ببار و غبارهای این سراچهی محزون را فروبنشان.
ببار... آنچنان نیرومند که وِزوزِ فرسایندهی اینهمه اندیشه و برنامه و آینده، شنیده نشود. پچپچهی نومیدانهی هزار قصهی بدفرجام، خاموشی گیرد. ببار و سرگشتگی عقربههای بیجان را، قراری بخش.
اینجا سبوها بیخبر از تاکها خمیازه میکشند، دندانهای محبت، کُند شدهاند و قبلهنُما، از نفس افتاده است.
ببار و تازیانههایت را بر کرختی عواطف، رؤیاهای خوابرفته و بیحسّی کلام، فرود آر.
پیالهها، به تازگیِ دستهای تو امید بستهاند.
طراوت را به چشمهای زندگی، بازآور...
ببار...
فراوان توصیه شده است که از قضاوت و داوری کردن بپرهیزیم. چرا داوری کردن نکوهیده است و کدامیک از اقسام داوری و قضاوت، پرهیختنی است؟
ابهام در مرزشناسی میان انواع داوری و قضاوت، موجب میشود گاهی به عذر اینکه در حال تحلیل هستیم، تن به داوری دهیم و یا گاهی از تحلیلهای موشکافانه به بهانهی اجتناب از داوری، کناره بگیریم.
به نظر میرسد وقتی معلمان اخلاق و فرزانگان دیدهور، داوری و قضاوت کردن را محکوم میکنند، مُرادشان اوّلاً داوری اخلاقی(و نه داوریهای حقوقی و علمی و قضایی و...) و ثانیاً داوری اخلاقی در خصوص ارزش اخلاقی فرد انسانی یا همان فاعل اخلاقی است؛ و نه داوری اخلاقی در خصوص فعل ارتکابی.
روشن است که وجود نهاد قضا و محاکم داوری برای فیصلهبخشی به منازعات انسانی ضروری است و قلع مادهی نزاع در گرو قضاوت، حُکم دادن و داوری کردن است.
وقتی عملی، پیامدهای اجتماعی منفی دارد و نظم عمومی را نشانه میرود و یا به حقوق دیگران تعدی و تعرض میکند، ناگزیر از داوری و قضاوت حقوقی و احیاناً کیفری خواهیم بود.
از طرفی، این توقع که آدمیان در خصوص نیک و بد رفتار یکدیگر ارزیابی نکرده و موضعی اتخاذ نکنند هم سنجیده و معقول نیست. هر کسی مبتنی بر نظام اخلاقی پذیرفتهشدهاش حق دارد، فعل دیگران را ارزیابی کند و موضع خود را در صورت لزوم ابراز کند.
همهی ما جنایات جنگی را محکوم میکنیم و استبداد و حقکُشی و ستم را داوری کرده و نکوهش میکنیم.
به نظر میرسد قضاوت اخلاقی و ارزشی در خصوص افعال آدمیان، نه تنها منفی و منفور نیست، که در غالب موارد نشانهی وجدان بیدار و طلب حقیقت نیز هست.
اما آنچه توصیه شده که از آن بپرهیزیم داوری اخلاقی و قضاوت ارزشی در خصوص جان آدمها و وضعیت اخلاقی آنهاست.
وقتی کسی به اموال شما دستبُرد میزند، میتوانید خواهان پیگیری حقوقی و یا قضایی شوید و از محاکم صالح، مُطالبهی حُکم و داوری کنید. خودتان نیز، سرقت ارتکابی را نکوهش میکنید و بد میدانید. اما آیا مُجازیم شخصیت و وضعیت اخلاقی فرد سارق را محل داوری و قضاوت قرار دهیم؟
به نظر میرسد پاسخ منفی است.
گاندی و بسیاری دیگر از معلمان اخلاق و فضیلت، به ما گفتهاند تنها باید از خطا و گناه متنفر باشیم و نه از خطاکاران و گنهکاران. تنفر از فرد خاطی و گنهکار، محصول داوری اخلاقی و ارزشی در رابطه با فاعل اخلاقی است و نه داوری در خصوص فعل ارتکابی.
اما چرا مُجاز به داوری اخلاقی انسانها نیستیم؟
از دلایلی که در این خصوص گفته شده است میشود به موارد زیر اشاره کرد:
(1)
درست است که –فرضاً- فعل ارتکابی، مذموم و نکوهیده است، اما معلوم نیست ارتکاب این فعل، به رذالت درونی و کمبهاشدن روح فرد بینجامد. چه بسیار گنهکارانی که گناهشان موجب عذرآوری، شکستهدلی و فروتنیشان شده است و به تنبّه و هوشیاری و بیداریشان انجامیده است.
کسان به چشم تو بیقیمتند و کوچک قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند
(سعدی)
ابن عطاء سکندری گفته است:
«رُبَّما فتَحَ لکَ بابَ الطاعة و ما فَتَحَ لک بابَ القبول، و ربَّما قضی علیک الذنبُ فکانَ سبباً فی الوصول / چهبسا دروازهی طاعت را بر تو بگشاید اما دروازهی پذیرش و قبول را باز نکند. چهبسا گناهی از تو واقع شود و سبب و زمینهی وصل و رسیدن شود.»
«معصیةٌ أورثت ذُلّاً وإفتقاراً، خیرٌ مِن طاعةٍ أورثت عزّاً واستکباراً / معصیتی که افتادگی و نیازمندی در پی داشته باشد بهتر از طاعتی است که نخوت و تکبر به همراه دارد.»(1)
عارفان به ما میگویند معصیتی که به عذرآوری منتهی شود، سبب بهبود حال فرد:
«هر آن معصیت که اول آن ترس بود و آخرِ آن عُذر، بنده را به حق رساند و هر آن طاعت که اولِ آن امن بود و آخر آن عُجب، بنده را از حق دور گرداند.»(2)
«مطیع با عُجب، عاصی است و عاصی با عُذر، مُطیع.»(3)
خواجه عبدالله انصاری گفته است:
«نیکا معصیتا که تو را به عذر آرد، شوما طاعتا که تو را به عجب آرد.»(4)
سعدی گفته است:
به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکناند در او باش
(2)
رفتارهای ما محصول شبکهی پیچیدهای از علل و عوامل است. اگر توجه کنیم که عوامل متعددی دخالت داشتهاند تا فردی به رفتاری خطا اقدام کند و انتخاب عامدانه و گزینش بدخواهانه، تنها یکی از عوامل دخیل است، آن وقت، به رغم نکوهش فعل خطا و داوری در خصوص آن، از محکوم کردن اخلاقی فرد گناهکار، پرهیز میکنیم.
در قرآن کریم آمده است که فرعون از موسی(ع) میخواهد دربارهی گذشتگان داوری اخلاقی کند:
«قَالَ فَمَا بَالُ الْقُرُونِ الْأُولَى / [فرعون] گفت: حال نسلهاى گذشته چون است؟»[طه:51]
پاسخ موسی(ع) درسآموز و هوشمندانه است. او به طور کلّی از داوری در خصوص درگذشتگان کناره میگیرد و داوری نهایی را مختص خداوند و منحصر به او میداند:
«قَالَ عِلْمُهَا عِندَ رَبِّی فِی کِتَابٍ لَّا یَضِلُّ رَبِّی وَلَا یَنسَى / [موسی] گفت: علم آن، در کتابى نزد پروردگار من است. پروردگارم نه خطا مىکند و نه فراموش مىنماید.»[طه:52]
«هیچ موجودی را تحقیر نکن. هر موجود زندهای برای خودش داستانی دارد و هنگامی که این داستان را بشناسی، خواه این موجود یک انسان باشد، خواه یک دد و خواه یک پرنده نمیتوانی از دوست داشتن او خودداری کنی.»(5)
داوری اخلاقی در خصوص شخصیت خطاکاران، وقتی رخ میدهد که از سرگذشت پُرفراز و نشیب فرد مرتکب، غفلت کنیم و سهم عوامل خارج از اختیار فرد را نادیده بگیریم. ما نمیدانیم فعل خطا یا مجرمانهی سرزده از فرد، تا چه اندازه برآمده از اختیار آزاد او بوده است. هر چه انسانها را بیشتر فهم کنیم، داوری کردن برایمان دشوارتر میشود.
آندره مالرو، نویسنده و منتقد هنری فرانسوی گفته است:
«داوری کردن آشکارا یعنی درک نکردن، زیرا اگر انسان درک کند دیگر نمیتواند داوری کند.»(6)
ویتگنشتاین میگفت:
«انسانها را بفهم! هر وقت میخواهی ازآنها متنفر باشی، سعی کن به جایش آنها را بفهمی.»(7)
گفتهاند:
«قبل از اینکه بخواهی در مورد من قضاوت کنی، کفشهای مرا بپوش و در راه من قدم بزن. از خیابانها، کوهها و دشتهایی گذر کن که من کردم. اشکهایی بریز که من ریختم. دردها و خوشیهای مرا تجربه کن. سالهایی را بگذران که من گذراندم. روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم. و دوباره بر پاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بردار. همان طور که من انجام دادم... بعد آن زمان میتوانی در مورد من قضاوت کنی.»
(3)
گفتهاند: «حتی خداوند هم به قضاوت نمیپردازد، مگر پس از آنکه انسان عمر خود را به پایان برساند.»
هیچ انسانی را نباید تنها بر اساس بُرههای از زندگیاش ارزیابی کرد. آیندهی ما و دیگران نامعلوم است و روشن نیست در ادامهی مسیر و خصوصاً در پایان راه، چه وضعیت اخلاقیای خواهیم داشت. محکوم کردن اخلاقی کسی مستلزم آن است که از آیندهی او و روندی که پیشرو دارد آگاهی حاصل کنیم و محدودیتهای دانشی ما چنین امکانی را به ما نمیدهند. نمیتوان بر مبنای لحظهای از زندگی یک انسان، در خصوص وضعیت اخلاقی کلّی او داوری داشت.
توصیهی قرآن به ما این است که تمامِ توان خود را مصروف شتاب گرفتن در زمینههای خیر کنیم، و داوری نهایی در خصوص اختلافات را به خدا محوّل کنیم:
«... فَاسْتَبِقُوا الْخَیْرَاتِ إِلَى اللَّـهِ مَرْجِعُکُمْ جَمِیعًا فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ»[مائده:۴۸]؛ «...پس در کارهاى نیک بر یکدیگر سبقت گیرید. بازگشت [همه] شما به سوى خداست؛ آنگاه در باره آنچه در آن اختلاف مىکردید آگاهتان خواهد کرد.
داوری و قضاوت اخلاقی انسانها، کار ما نیست چرا که دانش ما ناچیز است. آنچه وظیفه و مأموریت ما است، شتافتن به امور خیر و بذر نیکی افشاندن است. از همین روی بوده است که حسن الهضیبی میگفت: «دعاة لاقضاة/ ما تنها فرامیخوانیم، داوری نمیکنیم.»
آندرهژید میگوید:
«بپرهیزیم از اینکه دربارهی مردم تنها بر مبنای لحظهای از زندگیشان داوری کنیم.»(8)
داستایوفسکی میگفت: «روح هیچ انسانی به تمامی به تسلط پلیدی در نخواهد آمد.»، روزنههای خیر برای همیشه در وجود کسی مسدود نمیشود. گفتهاند: «هر قدیس گذشتهای دارد و هر گناهکار آیندهای!» ما از بازیهای سرنوشت بیخبریم:
«نوجوانان و جوانان بزهکاری که در یکی از مؤسسات تأدیبی امریکا، دورهی بازسازی و بهروزی خود را طی میکردند خطاب به کشیشانی که هفتهای یک بار برای موعظه و ارشاد به آنجا میآمدند، نوشته بودند و بر درآن مؤسسه آویزان کرده بودند: لطفاً صبر داشته باشید، هنوز کار خدا با من تمام نشده است:
واعظ صبور باش که ما را هنوز هم/ با این خدای مذهب تو افت و خیزهاست»(9)
امام محمد غزالی گفته است:
«اگر بگویی چگونه ممکن است که نسبت به فاسقِ متظاهر به فسق و شخص بدعتگزار تواضع روا داشت، پس بدان که این با اندیشیدن در آنچه در پایان زندگی آن شخص روی میدهد، ممکن میشود. اگر از این منظر به کافر هم نظر شود در حق او نیز نمیتوان تکبر ورزید. زیرا میتوان تصور کرد که آن کافر، مسلمان شود و خاتمهی حیات وی با ایمان باشد و آن متکبر بر کفر بمیرد.»(10)
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او
تا بگردانی ازو یکباره رو
[مثنوی، دفتر ششم]
سعدی میگفت:
مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست
نظر به حسن معادست نه به حسن معاش
و به گفتهی حافظ:
حُکم مستوری و مستی همه بر عاقبت است
کس ندانست که آخر به چه حالت بروَد
(4)
محکوم کردن اخلاقی دیگران، نه تنها، به بهبود وضعشان منتهی نمیشود که تنها مایهی سرخوردگی، نومیدی و احساس حقارت فرد مرتکب میگردد؛ از دیگر سو، ما را نیز از محبت کردن و مهر ورزیدن باز میدارد. داوری اخلاقی در باب دیگران، انرژیسوز است.
عزّت نفس، شرط ضروری ترمیم و اصلاح خویشتن است و ما با داوریهایمان به عزت نفس انسانها صدمه میزنیم. علی بن ابیطالب(ع) گفته است:
«من هانت علیه نفسه فلا تُرْجَ خیرُه، از آنکه در چشم خود، بیقدر و خوار باشد، امید خیری نیست.»(غررالحکم، جلد2)
«من کرمت علیه نفسه هانت علیه شهواته؛ هر که پیش خود عزیز و مکرّم باشد، شهوات در چشم او، خوار میگردند.»(نهجالبلاغه، حکمت 449)
قدیس توماس آکمپیس گفته است:
«برخویشتن داوری کن اما از داوری بر دیگران برحذر باش. در قضاوت بر دیگران، ما نیروی خویش را بیهوده هدر میدهیم؛ اغلب به غلط میافتیم و بسادگی گناه میکنیم. اما اگر بر خویشتن قضاوت کنیم، همواره بر سعی ما فایدهای مترتب است. قضاوت ما غالباً از احساسات شخصیمان متأثر است و هرگاه اغراض شخصی الهامبخش ما باشد، بهسادگی بسیار از داوری صواب ناکام میمانیم.»(11)
مادر ترزا گفته است: «اگر به قضاوت دربارهی مردم بپردازی، فرصت دوست داشتن آنها را از دست خواهی داد.»
(5)
ما زمانی به داوری کردن در خصوص ارزش اخلاقی دیگران روی میآوریم که نسبت به ضعفها، خطاها و گناهان خود غفلت کرده باشیم. آنکه خودآگاهی ژرفی داشته باشد، داوری در باب خود و ملاحظهی خطاهای خویش، او را از داوری در باب دیگران باز میدارد:
در آینه، عیب خویش چندان دیدم
کز عیب کسان، دگر نیامد یادم
(یمین الدوله)
پیامبر اسلام(ص) گفتهاند:
«یبصر أحدکم القذى فی عین أخیه، وینسى الجذع فی عینه»(به روایت ابنحبان)
«خاشاکی را در چشم برادرت میبینی، اما درختی را در چشمان خود از یاد میبَری.»
شبیه این سخن در انجیل آمده است:
«از چه رو پر کاهی را که در دیدهی برادرت است میبینی و دیرکی را که در دیدهی خویش داری نمیبینی! یا چهسان برادر خویش را میگویی: «بگذار پر کاه از دیدهات برگیرم»، حال آن که خود دیرکی در دیده داری! ای ریاکار، نخست دیرک از دیدهی خویش برگیر تا از برای گرفتن پر کاه از دیدهی برادرت، به روشنی ببینی.»[انجیل مَتّی، باب 7](12)
توماس آکمپیس میگوید:
«خطاهای ناچیز دیگران را سرزنش میکنیم اما از خطاهای بزرگتر خود چشم میپوشیم. بسی زود از رنجهایی که از دیگران به ما میرسد آزرده خاطر میگردیم و آنها را به دل میگیریم، اما به شدت رنجی را که از ما به آنها میرسد، در نظر نمیآوریم. آن کس که معایب خود را به تمامی و با صداقت در حساب آورد، دلیلی نمییابد که با بیرحمی بر دیگران داوری کند.»(13)
در حدیثی از پیامبر اسلام(ص) آمده است:
«طُوبى لمنْ شَغَلَهُ عَیبُه عن عُیُوبِ النّاسِ»(به روایت بزاز)
(خوشا به حال کسی که عیبشناسی نفس، او را از عیبجویی دیگران باز دارد.»
علی بن ابیطالب(ع) نیز در این رابطه گفته است:
«مَنْ نَظَرَ فِى عَیْبِ نَفْسِهِ اشْتَغَلَ عَنْ عَیْبِ غَیْرِهِ»(نهج البلاغه، حکمت 349)
«آن کس که در عیب خود بنگرد از عیبجویى دیگران باز ماند.»
«أَکْبَرُ الْعَیْبِ أَنْ تَعِیبَ مَا فِیکَ مِثْلُهُ»(نهج البلاغه، حکمت 353)
«بزرگترین عیب آن است که چیزى را در خوددارى، بر دیگران عیب بشماری!»
«فَلْیَکْفُفْ مَنْ عَلِمَ مِنْکُمْ عَیْبَ غَیْرِهِ لِما یَعْلَمُ مِنْ عَیْبِ نَفْسِهِ، وَ لْیَکُنِ الشُّکْرُ شاغِلاً لَهُ عَلَى مُعافاتِهِ مِمَّا ابْتُلِیَ بِهِ غَیْرُهُ»(نهج البلاغه، خطبه 140)
«هر کس از شما که به عیب دیگرى آگاه است ، باید از عیبجویى باز ایستد. زیرا مىداند که خود را نیز چنان عیبى هست. باید به سبب عیبى که دیگران بدان مبتلا هستند و او از آن در امان مانده است، خدا را شکر گوید و این شکرگزارى او را از نکوهش دیگران به خود مشغول دارد.»
«که هستی
که زندگی مرا به قضاوت نشستهای؟
میدانم بینقص نیستم
و آنقدر زندگی نخواهم کرد که بتوانم باشم
اما
پیش از آنکه انگشتانت را
به اتهامی بسوی من نشانه بگیری
ببین دستهایت چقدر آلودهاند.»
[باب مارلی]
داستانی که در انجیل یوحنا آمده است، نظر به همین نکته دارد:
کاتبان و فریسیان زنی را آوردند که هنگام زنا گرفتار شده بود و او را در میانه نهادند، عیسی را گفتند: «استاد، این زن حین ارتکاب زنا گرفتار شده است. باری، موسی در شریعت بر ما حکم کرده است که این زنان سنگسار گردند. پس تو چه میگویی؟» این را از برای آزمودن او گفتند تا دستاویزی بهر متهم کردن وی بیابند. لیک عیسی سر به زیر افکند و به سرانگشت خویش، در کار نگاشتن بر زمین شد. چون در پرسش از او پای فشردند، سر بلند کرد و ایشان را گفت: «از میان شما آن کس که از گناه بری است، نخستین سنگ را بر او زند!» دگر بار سر به زیر افکند و در کار نگاشتن بر زمین شد. لیک ایشان چون این را بشنیدند، یکایک برفتند و نخست پیرتران روانه شدند؛ و او با آن زن که همچنان آنجا در میانه بود، تنها ماند. آنگاه عیسی سر بلند کرد و او را گفت: «ای زن، ایشان کجایند؟ هیچ کس ترا محکوم نکرد؟» زن گفت: «هیچ کس ای خداوند.» آنگاه عیسی گفت: «من نیز ترا محکوم نمیکنم. برو و زین پس گناه مکن.»[انجیل یوحنا، باب 8 آیات 3 تا 11](14)
عارف مسیحی گفته است:
«اگر پاکدامنی دربارهی زناکار داوری مکن، زیرا اگر داوری کنی، تو نیز به اندازهی او از شریعت تخطّی کردهای. زیرا همو که گفته است زنا مکن این را نیز گفته است که داوری مکن.»(15)
سخن این عارف مسیحی ناظر به گفتهای از مسیح است که:
«داوری مکنید تا بر شما داوری نشود؛ چه همان داوری که میکنید، در باب شما خواهد شد و با همان پیمانه که میپیمایید، از برای شما پیموده خواهد شد.»[انجیل متی، باب 7](16)
نتیجه و جمعبندی:
داوری اخلاقی دربارهی شخصیت و شرافت آدمها، ناروا است، چرا که:
- صِرف فعل خطاکارانه، نشانگر خباثت درونی فاعل آن نیست و آنچه مبنا و ملاک اصلی است نیّات و مقاصد درونی فرد است که تنها علّامالغیوب از آنها مطلع است و در تیررس دانش ما قرار نمیگیرد. تنها چیزی که ما در مییابیم قباحت فعل است و نه رذالت فاعل.
- ارزیابی اخلاقی آدمها نمیتواند تنها با نظر به بُرههای از زندگی آنها باشد و ما از خاتمهی کار آدمیان و آیندهی آنها و تحول و دگردیسیشان بیخبریم.
- ما از حدود تأثیرگذاری عوامل محیطی و جبری بر انتخاب و گزینش انسانها، بیاطلاعیم.
- داوری اخلاقی اگر ابراز شود، عمدتاً عزت نفس مرتکب را مخدوش و تضعیف میکند و به خوددوستی او آسیب میزند. شرط ضروری تعالی اخلاقی هر کسی، عزت نفس و خوددوستی است. کسی که از خودش متنفر باشد و خود را موجودی بیمایه تصور کند، انرژی و انگیزهی کافی برای تحول را از دست خواهد داد.
- داوری اخلاقی، فرد قضاوتگر را از موهبت دوست داشتن و محبت، محروم میکند. هر اندازه داوری منفی در خصوص دیگران داشته باشیم، ظرفیت و فرصت کمتری برای دوست داشتن آنها خواهیم داشت. با داوری منفی در خصوص آدمیان، ارزشمندی وجودی آنها نزد ما کاسته میشود و به میزان منفی بودن داوریمان، از احساس نفرت و تحقیر، آکنده میشویم. نفرت و تحقیر، پیش از هر چیز به سلامت روان و اخلاق ما لطمه میزند.
عارف مسیحی سدهی چهارم میلادی گفته است:
«آدمی باید با دوستانش مانند مردهای باشد، چرا که مردن نسبت به دوست خود یعنی متوقف ساختن مطلق داوری دربارهی او.»(17)
سر آخر اینکه به گفتهی حافظ، داوری کردن به عداوت و دشمنی میانجامد و به نهال آسیبپذیر دوستی صدمه میزند پس بهتر است «کهاین داوریها را به پیش داوری اندازیم»:
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
==
ارجاعات:
1- الحکم العطائیه، ابن عطاءالله سکندری، دارالکتب العلمیة، بیروت، الطبعة الاولی،۲۰۰۶م
2و3- تذکرة الاولیاء، فریدالدین عطار نیشابوری، به تصحیح رینولدآلن نیکلسون، نشراساطیر، چاپ دوم، 1383
4- در هرگز و همیشهی انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ اول، 1394
5- سرگشته راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی، انتشارات امیرکبیر، چاپ هشتم، 1390
6- رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ، اندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه، چاپ اول، 1384
7- ویتگنشتاین و حکمت، مالک حسینی، نشر هرمس، چاپ دوم، 1389
8- درِ تنگ، ترجمهی عبدالله توکل و سید رضا حسینی، نشر نیلوفر، چاپ ششم، 1386
9- مهر ماندگار: مقالاتی در اخلاق شناسی، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، چاپ اول، 1385
10- احیاء علوم الدین، ابوحامد غزالی، تصحیح محمدبن مسعود الاحمدی، بیروت، عالم الکتب، 1426 ق.
11- تشبه به مسیح، توماس آکمپیس، ترجمه سایه میثمی، نشر هرمس، چاپ دوم،1384
12- عهد جدید، ترجمهی پیروز سیّار، نشرنی، چاپ دوم، 1387
13- تشبه به مسیح، توماس آکمپیس
14- عهد جدید، ترجمهی پیروز سیّار
15- حکمت مردان صحرا، تامس مرتون، ترجمه فروزان راسخی،نشر نگاه معاصر، چاپ اول، 1385
16- عهد جدید، ترجمهی پیروز سیّار
17-حکمت مردان صحرا، تامس مرتون.
«ممکن است درچشم دیگران کسی شوی اما خودت را از دست میدهی، خودت که مهمترین چیز درزندگیت هستی. نیمشبی خواهد رسید که به این مطلب پی خواهی بُرد، اما آنوقت دیگر کار از کار گذشته است و دستت نمیرسد کاری کنی. اصل کار در زندگی این است که خودت را بیابی و منِ خودت رابه دست آوری.»
جملات بالا را در کتابی خواندم که خشایار دیهیمی دربارهی سورن کرگور ترجمه کرده است. خوب روشن نبود که سخنان خودِ کرکگور است، یا نویسندهی اثر، استیون کرایتس.
برای کسانی که در برزخ وفاداری به خود و توجه به ردّ و قبول دیگران ماندهاند، کلام شفابخشی است. از بَر کنند و همه روزه با خود بازگویند. یا قاب بگیرند و هر روز به آن نگاه کنند. اثر دارد. بیشک.
ممکن است در چشم دیگران کسی شوی، اما خودت را از دست میدهی...
با طلا باید نوشت.
میترسی اگر خودت باشی، اگر به خودت متعهد باشی، تنها شوی و دیگران از تو فاصله بگیرند؛ اما اگر خود اصیلات را نادیده بگیری تا همراهی دیگران را داشته باشی، آنچه رخ میدهد زندگیای ناشاد است که از وجود تو نرُسته است؛ زندگیای که بر خود بربَستهای؛ و به تعبیر ابوسعید ابوالخیر: «بر رُسته دگر باشد و بر بَسته دگر»(نفحاتالانس)
میشوی حکایت آن شغال که در خُم رنگریزی افتاده بود و دعویِ طاووسی میکَرد. آنچه مینُمود از بودش بر نُرسته بود.
«اگر از تنها شدن بترسی
کارهای زیادی انجام میدهی
که هیچ کدام از وجود تو نشأت نگرفته است.»
(ریچارد براتیگان)
در رگهایمان تازگی نیست، چرا که از تنها شدن میترسیم و این ترس، ما را از خودِ راستینمان دور کرده است. تا بر ترس از تنها ماندن غلبه نکنیم، با خویش غریبهایم. به تعبیر کریستین بوبن:
«لطف و خوشی همیشه به بهایی گزاف به دست میآید. شادیِ بینهایت، بدون شجاعتی به همان اندازه بینهایت میسر نیست.»(فراتر از بودن، ترجمه مهوش قویمی)