فرض کنید در اطرافتان زمزمههای شیرینی به گوش میرسد. از گوارایی آنها با معاشر و رفیقتان حرف میزنید. میگویید هیچ خبرت هست که چه نواهای جانپروری فضا را آکندهاند؟
آنوقت او، به جای اینکه در درنگی عمیق، گوشهایش را تیز کند و سعی کند در موقعیتی که سبب شده شما چنین زمزمههایی را دریابید خود را قرار دهد، شما را به باد سؤال و اشکال بگیرد. یکریز تشکیک کند و برای وجود چنین نغمههایی، از شما مطالبهی دلیل کند. بگوید از کجا میدانید دچار توهم نشدهاید؟ از کجا که خواب و خیال نبوده؟ غافل از اینکه نفس این روحیهی جدلی، مانع شنیدن زمزمههاست.
خواهید گفت: کمی آهستهتر، تو هم، آزمون را هم که شده، لختی گوش بدار. روحت را از آماج غلغلهها و واگویههای مکرر ذهن، دور کن. شاید اگر تو هم گوشات را بر این راه نهادی، صدای آن سوار را بشنوی.
«خاموش منتظر میمانم و نگاه میکنم. شاید برسد- شاید نرسد. شاید همین انتظار آرام و بیآرام، منادی رحمت یا خود آن باشد. نمیدانم. ولی این وضع، مشوشم نمیکند. در مدت این انتظار با نادانیام انس گرفتهام.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمهی فرامرز بهزاد)
آگاهی از برخی حقایق، با قرار گرفتن در موقعیتهای مشابه حکایتگر آن حقایق ممکن میشود.
مولانا میگفت:
پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که چو ما شوی بدانی
اینجا، تنها کاری که فرد تجربهگر می تواند بکند این است که دست شما را بگیرد و یاریتان دهد در موقعیت او قرار بگیرید. پشت پنجرهی او در آیید و به تعبیر مولانا:
«در دیدهی من اندر آ، وز چشم من بنگر مرا»
راهیابی به ساحت برخی از حقایق، با انس گرفتن، همافق شدن، تغییر موقعیت و فروخواباندن همهمهیهای ذهن، حاصل میشود.
این چیزی است که عارفان به ما میگویند و همان چیزی است که در تلقی امروزین ما غایب و یا به شدت کمرنگ شده است.