یکی از اتفاقات ماهِ زندگی، تماشا کردن جوجهها یا بچههایی است که مشغول دویدن و جستوخیز و بازی هستند و نگاه مراقب و حمایتگر مادر، امنیت سرخوشی آنها را تضمین کرده است. آزادانه خوشند و میدانند که در حریم توجه و مراقبت مادر هستند.
میبینی مرغِ مادر با اقتدار و آمادگی نگاهشان میکند و هر وقتی صدایی هم در گلویش میپرورد. صدایی به مثابهی اعلام حضور و اقتدار. جوجهها که دلگرم از حضور و مراقبت مادرند، در شعاع نزدیک به مادر، مشغول تجربهی زندگی و چمیدن هستند.
احساس میشود کرد نگرانی اندکی را که پیرنگِ آسودگی و رضایت مرغِ مادر است. خرسند و خودباور از اینکه جوجههایی دارد و جوجههایش در ظِلّ حمایت او، میتوانند خوش خوشانه بخرامند.
در میان انسانها هم این واقعه خیلی تماشایی است. کودکی که تازه راه افتاده است و هنوز قدمهایشان چندان که باید محکم نیست. مادر یا پدری که اندکی خم شدهاند که اگر کودک به سمت خطر رفت یا پایش به سنگی آمد، بیدرنگ به سویش بشتابند. حواسشان جمع است و حمایت و مراقبتشان که بیشتر در چشمهایشان هویدا است، گرداگردِ کودک، حلقه زده است. کودک همزمان، خوشی و امنیت را تجربه میکند. آزادی و ایمنی را. میداند که کسی حواسش به او هست و هوایش را دارد، پس دل میدهد به زندگی و هر سو که خوش دارد، میدَود...
چه خوب است آمیزهی امنیت و آزادی.
گاهی فکر میکنم اگر چیزی میتوانست فیصله پیدا کند، لابد تا کنون فیصله پیدا کرده بود. اینکه عمدهی مسائل جاری در حوزهی فلسفه، دین و هنر، به پاسخهای مورد وفاق و فیصلهیافتهای نمیرسند، شاید نشانهی آن است که اساساً جنس این سوالات جوری نیست که فیصلهپذیر و وفاقآور باشد.
انگار وقتی متفکری از مرگ، از تنهایی، از عشق، از معنای زندگی، از خدا، از نهادِ آدمی و مسائلی از این دست میگوید، بیشوکم، روایت ویژهی خود را که از کورهی تجربههای زیستهاش گذشته با ما در میان میگذارد. گر چه افقهای انسانها یکسره گسسته از هم نیست و از طرفی بازگویی روایت شخصی از مسائل بنیادین زندگی، میتواند به نزدیکی افقها و کشفِ رگههای مشترک هر چشمانداز بینجامد؛ اما در نهایت، هر کسی راویِ قصهی خویش است. راویِ خواب و خیالها، تمنا و سوداها، و هزار رمز و رازِ ویژهی خود.
به گمان من مسائلی که همچنان روی میز فلسفه باقی ماندهاند، جملگی خردگریزند و بعید است که بتوان ایده و باوری را قاطعاً اثبات یا واضحاً ابطال کرد و همچنان انسانها بتوانند از قبول یا ردّ آن امتناع کنند. ظاهراً این فیصلهنیافتگی، نشانهی خردگریز بودن این دست مسائل است.
البته که اگر چنین نگاهی پیدا کنیم لازم است با مدارای بیشتر با یکدیگر رفتار کنیم و بیش از آنکه در پی تغییر مرام و نگاه کسی باشیم، در فهم جهانِ او، بکوشیم و از طرفی با شنیدن روایتهای دیگران از مسائل بنیادی زندگی(مرگ، عشق، تنهایی، معنا، خدا و...) روایت ویژه و شخصیِ خود را غنی کنیم.
نگاه خود را روایت کنی، اما در برابر روایتهای دیگران گشوده باشی و سعی کنی پیوسته نگاه خود را ورز دهی.
اگر روایتهای فردی ما به دگرآزاری و تحکم نینجامد، همهی راویانِ قصههای زندگی میتوانند روبروی هم بنشیند و به روایت یکدیگر، گوش دهند.
روایتهایی که بویِ دلمان را میدهد.
- کدام دسته را بیشتر دوست داری؟ خداباوران، خداناباوران یا ندانمگرایان؟
- همانی که کریستین بوبن گفت:
«کسانی را که از خدا مانند قیمتی مقطوع حرف میزنند دوست ندارم. کسانی را که خدا را نتیجهی خللی در دستگاه هوش میدانند دوست ندارم. آنانی را که "میدانند" دوست ندارم. کسانی را دوست دارم که دوست دارند.»
فرض کن کسی طالب و جویای خداست، اما متقاعد نشده که خدایی هست. دوست دارد فیض رحمانی در رگهای جهان جاری باشد، اما دلایل کافی برای باورمند شدن نیافته.
حالا این را مقایسه کن با کسی که خدا برای او صِرفاً یک اعتقاد جزمی است. اعتقادی که نه چشمهایش را حیرتزده میکند نه دلش را غرق مهر.
من آنانی را دوست دارم که دوست دارند جهان، عاری از خدا نباشد. دوست دارند در فراسوی این پردهها و غلغلهها، روشنی ممتد و جاودانهای آرمیده باشد. مهم این است که از خلوص دل، دوستدار خدا باشند. دوست دارِ خیالِ خدا. اگر چه خداباور نباشند.
- یعنی برای تو فرق نمیکند کسی بگوید خدا هست یا خدا نیست؟
- با عقلش یا با قلبش؟
- تفاوت دارد؟
- ظاهراً. اونامونو میگوید: «آنکه شریر است در دل خود، و نه در عقل خود، میگوید که خدا نیست، و این سخن در حکم آن است که آرزو کند کاش خدایی نباشد.»(درد جاودانگی، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی)
یعنی کافر کسی است که قلباً دوست ندارد خدایی باشد. به تعبیر سرراست و گویای یاسر میردامادی: «کافر آن نیست که میگوید خدایی نیست، کافر آن است که میگوید کاش خدایی نباشد.»
- میتوانی نمونهای بیاوری از کسانی که دوستدار خدا هستند اما باورمند به او نه؟
- آری. مثلاً کارل پوپر: «من نمیدانم که خدا وجود دارد یا نه.[...] من خوشحال میشوم که خدا وجود داشته باشد، زیرا قادر خواهم بود که حس قدردانی خود را بر شخصوارهای متمرکز کنم که آدمی قدردان او است. با وجود بلبشویی که فیلسوفان و الاهیدانانِ بد درست کردهاند، جهان جای شگفتانگیزی است. این عده باید به خاطر بسی جنگها و بیرحمیها مورد ملامت قرار گیرند.»(از گفتوگوی ادوارد زرین با کارل پوپر، ترجمه یاسر میردامادی)
پدر! پدر!
من همه عمر دویدهام. در تکاپوی خدا. عارفی قبل از مرگ گفت: "قحط خدای میآید."
من آما به امید تابش رحمتی، همهی کلمات را به نام او متبرک میکردم. من فقط میخواستم قبل از مرگ، نام حقیقی او را بدانم و اینکه آیا زیرخروارها برف سیاه، نفسهای او همچنان گرم است یا نه؟ من میخواستم راز افسون گلها را بدانم و اینکه کدام دست نوازشی با آفتاب همخونشان کرده است.
پدر! پدر!
دیگر چشمهایم سو ندارند. گوشهایم سنگین شدهاند. پاهایم بیتوانند. مرگ، نزدیکتر از هر زمانی است. نگذار قبل از آنکه سکوتش را معنا کنم، بمیرم.
پدر! پدر!
میخواهم در ساعات اندک باقی مانده، با دست نورانیاش قلبم را متبرک کند. من همهی کلمات را در جستجوی او متبرک کردم به امید آنکه قلبم را بپذیرد.
آیا این خواستهی بزرگی است که بدانم او قلبم را دوست دارد و میپذیرد؟
پدر! پدر!
میشود این سفر آخر را همراه با مشعلی از رحمت او طی کنم؟ حال که شمع پیکرم آب شده و چیزی باقی نمانده، میشود او به شعلهی لاغر و رو به زوالم نفسی مهربان ببخشد و مرا خاموش کند؟ میشود نفسی از او در من بدمی؟
پیرمرد در لحظههای پایانی هم شعر میگفت.
و کشیش،
تنها،
اشک میریخت.
کدامیک درست گفتهاند؟ / روایت اول
"انسان، گرگ انسان است" و روشنیها، دامهای ظلمتاند. "آنکه بر در میکوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است". و آنان که" تو را میبوسند، در ذهنشان طناب دار تو را میبافند." همه چیز، کم و بیش، آلوده است و دست تاریک مرگ، روی شانهی شکوفههاست. به خندههایشان غره مشو.
"عشق، رطوبت چندشانگیز پلشتی است و آسمان سرپناهی تا به خاک بنشینی و بر سرنوشت خویش، گریه ساز کنی"
اصل حاکم بر این جهان، تنازع است. کشاکش بیرحمانه و مستمر برای زنده ماندن. تنازع برای بقا. در این کارزار، آنکه نمیدرد، دریده میشود و آنکه نمیدود، زیر پا میماند. جهان چیزی نیست جز مشتی سنگ و صخرهی یاوه و گنگ که زبان تو را نمیفهمند.
از قواعد جاری بر طبیعت، آگاه شو و جهان را در اختیار بگیر.
چیره شو و تسخیر کن.
آنکه به تو عشق می ورزد، مقهور هورمونهای سبکسر است که میخواهد از قدرت تو بکاهد و تو را شکست دهد. مغلوب نشو و نگذار چیزی در تو رخنه کند. "مانند کرگدن، تنها سفر کن". هر دیواری، کمین خنجری زهرآگین است. مبارزه کن. "بمیر، یا بمیران".
دانش، قدرت و تسخیر. اینها رمز و راز پیروزی توست. وقت نشسن و تماشا نیست و اگر پیش نروی، از قافله جا میمانی. به فکر نان باش که اسم اعظم خداست و از هر آنچه قدرت تو را میکاهد فاصله بگیر. پاهایت را از زمین سفت واقعیت برندار و برای شناختن هر چیز، تا جای ممکن به آن نزدیک شو.
هیچ چیز، فاصلهی تو را با جهان پر نخواهد کرد و "همیشه فاصلهای هست". هیچ چیز تو را "از هجوم خالی اطراف، نمیرهاند."
جهان با نهاد تو بیگانه است و اگر نستیزی، میبازی. خدا، بافتهی آرزوها و خوش خیالیهای کوتاهدستان ضعیف است و تو هر چه داناتر، تواناتر و داراتر شوی، خداگونتر خواهی شد.
هر چیزی را تا انتها بکاو تا از شرارت افسونزدگی در امان بمانی. الماس را که تجزیه کنی به کربن سیاه میرسی و به ماه طناز که نزدیک شوی، جز چالههایی تاریک نمییابی. رازها محصول بیدانشی ما هستند و هر چه علم پیشروی میکند، رازها عقبنشینی خواهند کرد.
تحلیل کن و مالک شو. شناخت و تصاحب. این دو کلیدهای کامروایی و قدرت تو هستند و ضامن پیروزی در کارزار زندگی.
بزرگ شو و نافت را از خیالات سبک کودکی، ببُر. دنیا، جدال واقعیتهاست، نه آرزوها. آرزو کردن را به شاعران بسپار.
دانایی، توانایی میدهد. بشناس و بر جهان حکمرانی کن.
جهان را بتراش، ستیزه کن و مرد باش.
++++
کدامیک درست گفتهاند؟ / روایت دوم
پروانهی زیبای من! چه پیلههای بسیار که باید بشکافی تا پروانه شدن بیاموزی و حضورت مثل پروانهها، صبور، عاشق، بیسر و صدا، و امنیت گلها باشد.
نخستین بار که چشم گشودی به نرمی سرانگشتان نسیم بهاران بودی. رفته رفته دیوارهای کلمات تو را از دیگران جدا میکنند. حرف میزنی و تاریک میشوی. در آغاز، تنها آواز میخواندی. نگاه میکردی. میگریستی و گاهی در خوابهایت لبخند میزدی. در آغاز، نگاهت صبور و آهسته، خطوط رنگها را دنبال میکرد. به آغاز برگرد.
جهان، خانهی توست و تو به میهمانی چشمکپرانی ستارهها آمدهای تا خندههایت را از عبور شهابها، سرخ کنی. جهان، مادر توست و تو مادرت را همواره خواهی بوسید.
تو با نیایش دریا همنوا میشوی و اساطیر صدفهای خالی ساحل را خواهی شنید.
اصل کار آن است که قلبت به پهنای جهان شود. جهان در قلبت آرام بگیرد. اصل کار آن است که یکپارچه قلب شوی و سرتاسر نگاه.
تو با حضورت به جهان، لطافت و شفافیت خواهی بخشید و رسالت تو آن خواهد بود که چنان شفاف شوی تا نورِ همه چیز بتواند از تو عبور کند. رسانا شوی.
کار تو، نه تصاحب و تسخیر جهان یا غلبه بر آن، که نوازش هستی است.
درخت با نوازش تو درختتر میشود و زنبورهای عسل، در بارش لبخندهای تو شیرینتر پرواز میکنند.
دستمالی بردار و از آینه جهان، غبارافشانی کن. کویرزدایی و صفابخشی کار توست. "بر روشنی بپیچ. از زبالهها رو مگردان، که پارههای حقیقتاند".
جهان را روشنتر بخواه و "چراغ خود برافروز".
"روی تخته سیاه جهان، با گچِ نور بنویس".
تنها عشق است که نشانی ابدیت را میداند. عشق، ممکن است؛ و تو زمانی پیروز میشوی که در برابر آن شکننده و پذیرا باشی و اجازه بدهی تو را بشکافد. تنها وقتی رویینه خواهی شد که در برابر درخششهای زندگی، بیدفاع بمانی.
حقیقت، انفسی است و زندگی در چشمهای تو، معنای خود را پیدا میکند. جهان به قوارهی نگاه توست. چشمهایت را هر روز در خیال باران شستشو ده. آرزوهای توست که جهان را زیباتر میکنند و خیال توست که میتواند جهان را رنگیتر کند. کودک باش. همیشه کودک بمان.
در آغاز، هر چیزی آبستن رازی بود و چشمان تو از حیرت، آبیاری میشد.
جهان، تنها زمانی در چشمهای تو میدرخشد و از خندههایت میتراود که حیرتزده نگاهش کنی.
حیرت و نوازش. این دو کلیدهای گشایش جهانند.
تو روزی فاتح جزائر آبی خواهی شد و تا ارتفاع سبزهها اوج خواهی گرفت.
در رازهای جهان شناور شو و هر چیزی را با نوازش، بیدار کن.
جهان، آکنده از زمزمههاست و از تو تا ابدیت، فاصلهای نیست. تنها لبخندهایت را آبی کن.
زندگی را حیرتزده تماشا کن که "کار ما تماشاست و تماشا گواراست. تماشا تو را به آسمان خواهد بُرد".
وقتی در روشنای ژالههای صبحگاهی، آبتنی کردی، زیباترین ترانهات را با پرندگان قسمت کن و بنگر که خدا چگونه از لبهای تو جاری میشود و در تو تنفس میکند. اسم اعظم خدا، بوسه است.
جهان را پذیرا شو. زن باش.
بابا بابا...
جان بابا؟
خدا چرا حرف نمیزنه با من؟
خدا بیشتر با بوسه حرف میزنه دخترم.
صورتمو میبوسه؟
نه، دلت رو.
کی میبوسه؟
هر وقت دوسش داشته باشی.
هر وقت باهاش قهر باشم نمیبوسه؟
خوب، میخواد به حال خودت باشی. آخه وقتی اوقاتت تلخه، بوسه کلافهت میکنه.
من چی بابا، چطوری میتونم ببوسمش؟
تا حالا گلوی گلها رو بوسیدی؟ با عشق که گلوی گلی رو بوس کنی، خدا رو بوسیدی.
یعنی گلها خدا هستن؟
انگشتای خدا هستن.
خدا دلمو دوست داره یعنی؟
اگه نداشت که نمیبوسید.
آخه از کجا بدونم واقعنی بوسیده منو؟
وقتی لبخندات مهربون میشن، یعنی کسی دلت رو بوسیده و جز خدا کی میتونه دل آدمو ببوسه؟
خدا چه بویی داره؟
بوی ماه.
بابا؟
جان بابا.
بوی ماه رو میشه بوسید؟
آره که میشه. ترانهی باران رو هم میشه بوسید تازه. و دلتنگی پنجره رو.
خدا چقدر نازکه پس.
آره. خیلی خیلی نازک. به نازکی یه بوسه.
پس ممکنه زودی بشکنه. چقدر سخت.
آره میشکنه. ولی اگه دوباره با عشق بهش لبخند بزنی، خوب میشه.
بابا؟
جان بابا؟
چقدر دلم خوشبخته.
آره دخترم. بوسههای خدا دل آدمو خوشبخت میکنن.
اگر حقیقت، صِرفاً از آن رو که حقیقت است، خوب بود؛ لازم بود بکوشیم سرائر و خفایای همه را بدانیم. در حالی که میدانیم دانستن سرائر و خفایای انسانها، گر چه بر دانایی ما میافزاید اما از روشنایی ما میکاهد.
اگر حقیقت، صِرفاً از آن رو که حقیقت است، خوب بود، لازم بود بکوشیم هر لحظه تمام اخبار ناگوار و مصیبتبار جهان به سمع و نظر ما برسد. در حالی که میدانیم اطلاع بیوقفه از این دست حقایق، جز تلخکامی و زمینگیری چیزی عایدمان نمیکند و اگر چه اطلاع از این اخبار، بر دانایی ما میافزاید اما از شیرینی زندگی ما میکاهد.
حقیقت و دانایی را در خدمت روشنایی(فضیلت) و شیرینی(خوشی) بخواهیم.
گر چه غالباً حقیقت به روشنی و شیرینی وفادارتر است، اما همیشه اینطور نیست.
نیتهای بد، میتوانند حقیقتجویی و حقیقتگویی را به یک ضدارزش تبدیل کنند. مثل کسی که دنبال مدارکی از زندگی شماست تا به نهادهای امنیتی یک ساختار سیاسی ناسالم تحویل دهد. یا کسی که با کندوکاو در گذشتهی شما میخواهد به حقایقی دست یابد که میتوانند آبرو و حرمت اجتماعی شما را از بین ببرند.
پیامدهای مجموعاً بد هم میتوانند حقیقتجویی و حقیقتگویی را به یک ضدارزش تبدیل کنند.
مثل پیگیری زیاده از حد اخبار دردناک و سوانح ویرانگر، مجموعاً به خرابی حال و ناخوشی شما میانجامد. (پیامدهای بدِ روانشناختی)
یا کنجاوی در سرایر و خفایای مردم که میتوانند درون شما را انباشته از نفرت و یا کینه کنند.(پیامدهای بدِ اخلاقی)
یا تقریر حقایقی که میتوانند زیانهای جبرانناپذیری برای دیگران به بار بیاورند. مثل اینکه خبر مرگی را به کسی بدهید که میدانید شرایط روانی چنان شکننده و نامطلوبی دارد که احتمال خودکشی زیاد است. یا نشانی محل اقامت فردی را به یک جانی بدهید که میدانید قصد قتل دارد.(پیامدهای جبرانناپذیر برای دیگران)
البته که بالغ شدن درد دارد و باید رنجها و زیانهایی را برای دستیابی به خوشیها و سودهایی به جان خرید و صِرف اینکه دانستن حقیقت یا تقریر آن میتواند متضمن رنجی باشد، توجیهگرِ کنارهگیری از حقیقت نیست.
اما بهتر است بپذیریم که حقیقت تا آنجا خوب و خواستنی است که مجموعاً به بهبود وضع و حال درونی ما و یا دیگران بینجامد و به تعبیر اپیکور: «سخن آن فیلسوف که رنجی از انسان را نکاهد پوچ و تهی است و همانند دارویی است که بیماری را از بدن نراند. در چنین دارویی سودی نیست و بدین قیاس سودی هم در فلسفهای که از رنج فکری ما نکاهد وجود ندارد.»(به نقل از: فلسفه اجتماعی، ترجمه رضا صدوقی، انتشارات علمی و فرهنگی)
شاید خودِ واقعهی مرگ، ترسناک نباشد. خصوصاً اینکه برخی گفتهاند مرگ، پایان تجربه است و خودش تجربه نمیشود. با این حال، خیلی نمیشود دل را قرص کرد. برخی هم مثل لوکرتیوس گفتهاند «هر جا که مرگ باشد، من نیستم. هر جا که من هستم، مرگ نیست. پس چرا نگران باشم؟» یا مثل نیچه پرسیدهاند «به من بگو قبل از تولد کجا بودهای، تا به تو بگویم پس از مرگ کجا خواهی رفت.» ولی اطمینانی نیست.
با همهی این احوال، انگار حواشی و یا تبعات مُردن، بیشتر نگران کننده است تا خودِ «مُردن». شاید مُردن همین حواشی و تبعات مُردن است.
مثلاً از مرگ میترسیم چون خیلی از کارهایمان نیمه بماند و یا آرزوهایمان محقق ناشده، میترسیم. از حسرت میترسیم. سعدی میگفت: بیحسرت از جهان نرود هیچ کس به دَر / الا شهید عشق به تیر کمان دوست. اگر منظور سعدی از عشق را عام بگیریم، یعنی کسی که زندگیاش را در پای یک اشتیاق اصیل و از جانرُسته نباخته است، با حسرت میمیرد.
یا از مرگ میترسیم چون مرگ اجازه نمیدهد به حمایت و مراقبت خود از کسانی که دوستشان داریم ادامه دهیم. احتمالاً از همین روی بوده که راینر کُنسه گفته است: «زودتر از من بمیر! / کمی زودتر از من / تا تو آن کسی نباشی که مجبور است / راهِ خانه را تنها برگردد.»
من فکر میکنم آدم باید سبکروح باشد. بیخیال کارهای همیشه نیمهتمام و پروندههای همیشه گشوده. هر لحظهی آماده برای پر گرفتن. جَستن. مرگ هم مثل باد است. همیشه که منتظر نمیماند شکوفهها میوه شوند یا برگها از سیاحت تابستان برگردند. «جریان باد را پذیرفتن»، هنری است که باید در تمام زندگی تمرین کنیم.
انصافاً اینکه آدم انقدر از دست و پا بیفتد که ماهها یا سالهای منتهی به مرگ، اسباب مشقت دیگران شود هم فکر آزارندهای است. شاید به همین خاطر بود که نزار قبّانی میگفت دوست دارد مثل بیدهای مجنون، ایستاده بمیرد.(من ایستاده میمیرم، چون بیدهای مجنون)
تنهایی دمِ مرگ هم وحشتناک است. درست است که تنهایی هنگامهی مُردن، به طور کلّی محوشدنی نیست. اما اینکه کسانی در کنار آدم نباشند که در حضورشان احساس امنیت کنیم، مُردن را به واقعهای نگرانکننده مبدّل میکند. مثل رفتن به اتاق عمل میماند که تنها چند سبزپوشِ غریبه گرداگرد تو هستند. چقدر آدم احساس بیپناهی میکند آنجا. وقتی احساس امنیت میکنیم که بدانیم آنان که کنار ما هستند، از صمیم جان دوستمان دارند. البته نه نقابهایمان را، که برهنگیِ روحمان را دوست دارند.
شاید آنان که میخواهند مرگی غیرمنتظره و ناگهانی داشته باشند، نمیخواهند چنین موقعیتهایی را تجربه کنند. دلشان نمیخواهد اطرافیانشان بیشتر غصهدار شوند یا خودشان احساس تنهایی کنند و یا فرصتی دست دهد برای حسرت یا نگرانی.
شاید آنان که دوست ندارند مرگ بیاطلاع قبلی در بزند، میخواهند کارهای نیمهتمامشان را هر چه زودتر خاتمه دهند و دستی به سر و روی زندگیِ نازیستهشان بکشند. تو فیلم «لیست آرزوها» مونولوگ جالبی هست: «یه بار توی یه نظرسنجی از هزار نفر پرسیدن که اگه امکانش باشه، دوست دارن بدونن آخرین روز زندگیشون کیه؟ نود و شش درصدشون گفتن نه. من همیشه خودم رو جزء اون چهار درصد میدونم. به گمونم بهتره آدم این حق رو داشته باشه که بدونه چقدر برای کارهاش وقت داره. تموم میشه یا نه؟»
ولی گمان میکنم مهمتر از همه این باشد که موقع ترک جهان یا همان مُردن به این نگاه رسیده باشی که اینهمه سال، مثل غریبهها در جهان نبودهای. اینجا وطنت بوده. آشیانهات بوده. اینجا خانهات بوده است. مثل یک دوست با جهان و زندگی، بدرود کنی. در کمالِ صلح و آشتی. در نهایتِ خرسندی. مثل رابیندرانات تاگور:
«به کردار غریبان به ساحل تو آمدم
به کردار میهمان در خانهات ماندم
و چون دوست خانهات را ترک می کنم
ای زمین»
آدم باید جوری به زندگی نگاه کند و آن را در تماشا و رازجویی، در پیله شکافتن و پروانه شدن و «در صدف خویش، گُهر ساختن» تجربه کند، که بتواند آرزو کند کاش بعد از مرگ جسمانی، دوباره زنده و سبز شود. از آدمهایی که میگویند خوش ندارند دوباره زنده شوند یا به زندگی برگردند، میترسم. یعنی از طرز نگاهشان به زندگی میترسم. از آنگونه زندگی که در ذوق مکاشفه و شوق تماشا معنا نمیشود میترسم.
آنکه درد جاودانگی ندارد، ذوق زندگی را در نیافته است. هنوز زندگی، در او جاری نشده و تنور دلش را شُکوهِ زیبایی گرم نکرده است. جوری باید زندگی کرد که بتوانی دوباره زنده شدن را بخواهی و دوست بداری.
خلاصه، مُردن هم حوصله میخواهد. همهی عمر، در حالِ مشق مرگ هستیم. مرگهای خُرد و تدریجی. آنان که در زندگی، مرگ را به خوبی مشق کردهاند، در میعاد نهایی، ورزیدهتر میمیرند. شاید.
«چیزی که یک کویر رو زیبا میکنه اینه که یه جایی تو خودش یه چاه قایم کرده.»
(شازده کوچولو)
از عمیقترین حرفهایی هست که در کتاب به ظاهر سادهی «شازده کوچولو» وجود دارد.
شاید رازِ زیبایی کائنات و هر پدیدهی دیگری همین است. اینکه میدانی یا امید داری، جایی، چاه آبی پنهان است و گوش خیال تو، صدای خنک آب پنهان در این کویر را میشنود.
«من فکر میکنم
که پشت همهی تاریکیها
شفافیّت شیری رنگ حیات است
این راز را
از حفرهی ماه و
روزنههای ستارگان دریافتهام»(شمس لنگرودی)
راز جاذبه و کششمندی هستی و زندگی، چاههای آبی است که جایی پنهان است.
امید به اینکه جایی در این کویر، چاه آبی پنهان است، تولّد زیبایی و جذبه است.
دوست دیدهورم، توحیدِ عزیز، میگفت اگر میخواست برای ریچارد داوکینز تنها یک بیت بنویسد این را مینوشت:
«زین قصه هفت گنبد افلاک، پُرصداست
کوتهنظر ببین که سخن مختصر گرفت»
القصه، این تو و کویر زندگی.
- از دین چیزی باقی نگذاشتهاید با روشنفکریتان. همهچیز شده است اقتضائات زمان و عوارض ناگزیری تاریخ. نه انصافاً، داستانها را کردهاید تمثیلی و استعاری و مجازی. روایتها را از جهان طبیعی کردهاید ناگزیریهای متن که تصورات رایج را مفروض گرفته است. گفتهاید دین که کتابِ قانون نیست تا احکام اجتماعی را مو به مو تنظیم کند. کتاب علم نیست که به ما از جهان طبیعت بگوید. وجداناً اینهمه که از دین میتراشید، دیگر چه باقی میماند؟ منظورم چیزی آنقدر مهم که همچنان دینداری را خواستنی و یا ضروری کند.
+ چه سؤال خوبی. اول بگویم که از نظر روشنفکران دینی اصل کار دین آن است که به آدم، احوال خاصی بدهد و نه «احکام و قوانین» یا «باورها و عقاید». آنها هم هستند، اما خادم آن احوالند
.
راستش را بخواهی به نظر من، مهمترین «حال»ی که یک دینداری ژرف نصیب آدم میکند «امید» است.
از این مهمتر که دینداری، نگاه تو را به جهان و آغاز و انجام و سرشت آن، امیدوار کند. از این حیاتیتر و ارزندهتر که نگرش دینی، حالِ امیدوارانهای ارزانیات کند؟ من فکر میکنم آنکه عمرش را در امیدواری طی کرده اصلاً نباخته است تا بگوید: «عُمری دیگر بباید بعد از وفات ما را»
میگویند آنه ماری شیمل آلمانی، مولوی شناس معروف گفته است:
«اگر از من سؤال شود که کدامیک از ابیات مولانا طی پنجاه سال اخیر، در عمیقترین غمهایی که احساس میکردم، بارها به من تسلّی خاطر داده است، بیت زیر را میخوانم:
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها / رهِ پنهان بِنَماید که کَس آن راه نداند.»
ابیات آغازین غزلی که بیت مزبور در آن است را بخوان:
«هله نومید نباشی که تو را یار براند
گَرَت امروز برانَد نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پسِ صبر تو را او به سرِ صدر نشاند»
فکر میکنم اصلِ اصلِ کار دین این است که بگوید «بلی». به تمناهای اصیل روح ما. شاید کسی به گوهر دیانت رسیده که گوشش آشنای این نداهاست. نداهای امیدوار و چراغافروزی که مولانا با ما در میان گذاشته است:
«باز گردد عاقبت این در؟ بلی
رو نماید یار سیمینبَر؟ بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر؟ بلی
نوبهار حُسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخههای تر؟ بلی
دامن پُرخاک و خاشاک زمین
پُر شود از مُشک و از عنبر؟ بلی
این سرِ مخمورِ اندیشهپرست
مست گردد زان می احمر؟ بلی
این دو چشمِ اشکبارِ نوحهگر
روشنی یابد از آن منظر؟ بلی
گوشها که حلقه در گوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر؟ بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر؟ بلی
چون بُراق عشق از گردون رسید
وارهد عیسیِّ جان زین خر؟ بلی
من خمش کردم ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکّر بلی»
مریم میرزاخانی، با آن شور و شرمِ کودکانهی چشمها که زندگی را یکپارچه در شوق دانایی، معنا میکرد. شوری شیرین برای کشف قلمروهای تازه.
چقدر خوبند. چقدر خوبند آدمهایی که سراپا شوقاند و همهی زندگیشان سرگذشت یک اشتیاق است. آدمهایی که تمامِ گوشههای دل را به آتش اشتیاق میسپارند و زندگیشان میشود داستانِ شورانگیزِ یک مکاشفه.
مریم میرزاخانی، با آن شور و شرمِ کودکانهی چشمها که رسالتی جز تلطیف زندگی نداشتند. حال چشمهایش که خوب بود، پس چرا مُرد؟
گیرم جهان به آنهمه نبوغ و ریاضی، به آنهمه هندسه و نظریه محتاج نبود، اما به چشمهای روشنِ مکاشفه چطور؟
جنابِ مرگ! مسؤول قشنگیِ پرَ شاپرک! هر کاری میکنی، لطفاً بیشتر مراقبِ چشمهای روشنِ مکاشفه باش. قبل از آنکه پلکها را ببندی، تمنّای زندگی را در چراغ چشمها ببین. شاید دست نگهداری...
جهان ما کودکی چهلساله را از دست داد.
درست است که در به چشمآمدن تعدادی از مرگها و اتفاقات ناگوار، رسانهها نقش اساسی دارند و چه بسا موارد مشابه بسیاری اتفاق افتاده یا میافتند که صِرفاً چون توجه رسانهها را نینگیختهاند، محل توجه همگانی قرار نمیگیرند.
درست است که غالباً احساسات جمعی ما، گذرا و کمعُمقاند. اغلب آهی و حسرتی هستند و به اقدامات و تدابیر پایهای منتهی نمیشوند. فراموش میکنیم و تنها با ناله و فریادی، خودمان را تسلا میدهیم.
با این حال، همنوایی با احساسات پاک هممیهنان، اتفاق خوبی است که نباید به بهانههای روشنفکری از آن پرهیز کرد. جامعهی متکثّر ما نیاز مُبرم به انواع و اقسام پیوندها دارد و هر تارِ مویی که بتواند رشتهی پیوند ملّی و انسانی ما را تقویت کند، شایستهی توجه است.
جامعهی ما، از سوءتفاهمها قومی و مذهبی رنج میبَرَد. گسستها و فاصلهها کم نیستند. دیوارها همچنان بلندند. هر احساس و عاطفهی مثبتی که همدلی جمعی ما را تقویت کند، خوب است.
آنان که همراهی خود را در عواطف و هیجانهای خوب و سالم مردم نشان میدهند، بهتر میتوانند در شرایطی که جامعه دچارِ تب انتقام و هیجانهای خشمآلود میشود، برابر مردم بایستند و بگویند: نه. اینجا نه.
از هر آنچه سالم و خوب، که میتواند رشتهی پیوند جمعی ما باشد، استقبال کنیم.