شاید خودِ واقعهی مرگ، ترسناک نباشد. خصوصاً اینکه برخی گفتهاند مرگ، پایان تجربه است و خودش تجربه نمیشود. با این حال، خیلی نمیشود دل را قرص کرد. برخی هم مثل لوکرتیوس گفتهاند «هر جا که مرگ باشد، من نیستم. هر جا که من هستم، مرگ نیست. پس چرا نگران باشم؟» یا مثل نیچه پرسیدهاند «به من بگو قبل از تولد کجا بودهای، تا به تو بگویم پس از مرگ کجا خواهی رفت.» ولی اطمینانی نیست.
با همهی این احوال، انگار حواشی و یا تبعات مُردن، بیشتر نگران کننده است تا خودِ «مُردن». شاید مُردن همین حواشی و تبعات مُردن است.
مثلاً از مرگ میترسیم چون خیلی از کارهایمان نیمه بماند و یا آرزوهایمان محقق ناشده، میترسیم. از حسرت میترسیم. سعدی میگفت: بیحسرت از جهان نرود هیچ کس به دَر / الا شهید عشق به تیر کمان دوست. اگر منظور سعدی از عشق را عام بگیریم، یعنی کسی که زندگیاش را در پای یک اشتیاق اصیل و از جانرُسته نباخته است، با حسرت میمیرد.
یا از مرگ میترسیم چون مرگ اجازه نمیدهد به حمایت و مراقبت خود از کسانی که دوستشان داریم ادامه دهیم. احتمالاً از همین روی بوده که راینر کُنسه گفته است: «زودتر از من بمیر! / کمی زودتر از من / تا تو آن کسی نباشی که مجبور است / راهِ خانه را تنها برگردد.»
من فکر میکنم آدم باید سبکروح باشد. بیخیال کارهای همیشه نیمهتمام و پروندههای همیشه گشوده. هر لحظهی آماده برای پر گرفتن. جَستن. مرگ هم مثل باد است. همیشه که منتظر نمیماند شکوفهها میوه شوند یا برگها از سیاحت تابستان برگردند. «جریان باد را پذیرفتن»، هنری است که باید در تمام زندگی تمرین کنیم.
انصافاً اینکه آدم انقدر از دست و پا بیفتد که ماهها یا سالهای منتهی به مرگ، اسباب مشقت دیگران شود هم فکر آزارندهای است. شاید به همین خاطر بود که نزار قبّانی میگفت دوست دارد مثل بیدهای مجنون، ایستاده بمیرد.(من ایستاده میمیرم، چون بیدهای مجنون)
تنهایی دمِ مرگ هم وحشتناک است. درست است که تنهایی هنگامهی مُردن، به طور کلّی محوشدنی نیست. اما اینکه کسانی در کنار آدم نباشند که در حضورشان احساس امنیت کنیم، مُردن را به واقعهای نگرانکننده مبدّل میکند. مثل رفتن به اتاق عمل میماند که تنها چند سبزپوشِ غریبه گرداگرد تو هستند. چقدر آدم احساس بیپناهی میکند آنجا. وقتی احساس امنیت میکنیم که بدانیم آنان که کنار ما هستند، از صمیم جان دوستمان دارند. البته نه نقابهایمان را، که برهنگیِ روحمان را دوست دارند.
شاید آنان که میخواهند مرگی غیرمنتظره و ناگهانی داشته باشند، نمیخواهند چنین موقعیتهایی را تجربه کنند. دلشان نمیخواهد اطرافیانشان بیشتر غصهدار شوند یا خودشان احساس تنهایی کنند و یا فرصتی دست دهد برای حسرت یا نگرانی.
شاید آنان که دوست ندارند مرگ بیاطلاع قبلی در بزند، میخواهند کارهای نیمهتمامشان را هر چه زودتر خاتمه دهند و دستی به سر و روی زندگیِ نازیستهشان بکشند. تو فیلم «لیست آرزوها» مونولوگ جالبی هست: «یه بار توی یه نظرسنجی از هزار نفر پرسیدن که اگه امکانش باشه، دوست دارن بدونن آخرین روز زندگیشون کیه؟ نود و شش درصدشون گفتن نه. من همیشه خودم رو جزء اون چهار درصد میدونم. به گمونم بهتره آدم این حق رو داشته باشه که بدونه چقدر برای کارهاش وقت داره. تموم میشه یا نه؟»
ولی گمان میکنم مهمتر از همه این باشد که موقع ترک جهان یا همان مُردن به این نگاه رسیده باشی که اینهمه سال، مثل غریبهها در جهان نبودهای. اینجا وطنت بوده. آشیانهات بوده. اینجا خانهات بوده است. مثل یک دوست با جهان و زندگی، بدرود کنی. در کمالِ صلح و آشتی. در نهایتِ خرسندی. مثل رابیندرانات تاگور:
«به کردار غریبان به ساحل تو آمدم
به کردار میهمان در خانهات ماندم
و چون دوست خانهات را ترک می کنم
ای زمین»
آدم باید جوری به زندگی نگاه کند و آن را در تماشا و رازجویی، در پیله شکافتن و پروانه شدن و «در صدف خویش، گُهر ساختن» تجربه کند، که بتواند آرزو کند کاش بعد از مرگ جسمانی، دوباره زنده و سبز شود. از آدمهایی که میگویند خوش ندارند دوباره زنده شوند یا به زندگی برگردند، میترسم. یعنی از طرز نگاهشان به زندگی میترسم. از آنگونه زندگی که در ذوق مکاشفه و شوق تماشا معنا نمیشود میترسم.
آنکه درد جاودانگی ندارد، ذوق زندگی را در نیافته است. هنوز زندگی، در او جاری نشده و تنور دلش را شُکوهِ زیبایی گرم نکرده است. جوری باید زندگی کرد که بتوانی دوباره زنده شدن را بخواهی و دوست بداری.
خلاصه، مُردن هم حوصله میخواهد. همهی عمر، در حالِ مشق مرگ هستیم. مرگهای خُرد و تدریجی. آنان که در زندگی، مرگ را به خوبی مشق کردهاند، در میعاد نهایی، ورزیدهتر میمیرند. شاید.