عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

سال نو، تازه

 زندگی راه خودش را می‌رود و گوشش بدهکار آرزوهای من و تو نیست. ما با آرزوهای‌مان خواب می‌بینیم و خواب‌های‌مان تلافیِ زندگی‌های نزیسته است. آرزو می‌کنم، یعنی خواب دیده‌ام.

 

آرزو می‌کنم در سال تازه، دل ما هم تازه شود. فوت عمیقی به سطحِ گَردگرفته‌ی جان بکنیم و از ضخامت حجاب‌ها بکاهیم.

 

آرزو می‌کنم در سال تازه، زمزمه‌های روشن زندگی را بیشتر بشنویم. زمزمه‌هایی که زیر همهمه‌ی جارچی‌ها گم شده‌اند.

 

آرزو می‌کنم در سال تازه، بیشتر به دنبال فهم جهان‌های دیگران باشیم تا صدور قرارهای محکومیت. ارزش‌گذاری‌هایی القایی و تزریقی مانع آن شده‌اند که به خوبی دیگران را فهم کنیم و هنوز پا به اقلیم کسی نگذاشته، در نیم‌گشوده را می‌بندیم.

 

آرزو می‌کنم در سال تازه، بیشتر یادمان باشد که خواهیم مُرد. و همین یقینِ مایل به فراموشی کافی است تا دریابیم زندگی شباهت بسیاری به بازی دارد و برای خوب بازی کردن نباید سخت بگیریم، حرص و جوش بخوریم، یا گمان کنیم نتیجه‌ی بازی مهمتر از خودِ بازی است. آرزو می‌کنم در سال تازه حواسمان به کیفیت بازی باشد و نه نتیجه‌ی آن.

 

آرزو می‌کنم در سال تازه دریابیم که زندگی دَرهم است. آمیزه‌ای از تاریک و روشن، تلخ و شیرین، زشت و زیبا. سِوا کردن با ماست. چشم‌های ما حّق انتخاب دارند. می‌توانیم سبد نگاهمان را انباشته از میوه‌های تلخ و پوسیده کرده و تکرار کنیم: زندگی همین است...

آرزو می‌کنم در سال تازه یاد بگیریم که هر چه وفور تاریکی را دریابیم، نیازمند توجه و اعتنای بیشتر به درخشش‌ شب‌تاب‌های کوچک خواهیم بود.

 

آرزو می‌کنم در سال تازه، مدت زمان بیشتری ساکن سمت‌های ملایم و مهربان زندگی باشیم. گازهای سنگین انباشته را آزاد کنیم و اجازه دهیم نسیم، مجالی برای سرودن پیدا کند.

 

آرزو می‌کنم در سال تازه، دل ما نیز تازه شود.

 

سال نو، تازه.

مولانا در فغان بلبل چه می‌دید؟

«ای بلبل مست از فغانت
می‌آید بوی آشنایی
می‌نال که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز ناله‌ی تو
چیزی ز حقیقت خدایی»
(غزلیات شمس)

 ۱) فغان بلبل، بوی آشنایی می‌دهد و با احوال غریب مولانا خویشاوند است. همه چیز در جستجوی اصلِ خویش و نیستانِ جان است و به زبانی از دلتنگی و جداافتادگی خود می‌نالد. مولانا آشنایی و هم‌سرشتی خود را با پرندگان دریافته است. دریافته که آواز عندلیب و شعرهای او، دو ترجمه از یک حقیقتند. درد که عمومی شد، تحمل آن آسان‌تر است. از این‌روست که حافظ می‌گفت: بنال بلبل اگر با من‌ات سرِ یاری است...
 
 ۲)  ناله‌های بلبل علاوه بر اینکه اشارت آشنایی است، «مرهمِ جراحت جدایی» نیز هست. هر چه احوالِ دل را بازگو کنیم، تسلای بیشتری می‌یابیم. زخم‌هایی هستند که وقتی به آواز درآیند و در برابر چشم‌های آفتاب گشوده شوند، تسلی پیدا می‌کنند. اقبال لاهوری گفته است: 

«سحر در شاخسار بوستانی 
چه خوش می‌گفت مرغ نغمه‌خوانی: 
برآور هر چه اندر سینه داری
 سرودی، ناله‌ای، آهی، فغانی!»

۳) بلبلان که ناله سر می‌دهند و سوز و شوق خود را فریاد می‌زنند «چیزی از حقیقتِ خدایی» را فاش می‌کنند. نغمه‌های بلبل تنها حظّ زیبایی نمی‌بخشد، بلکه می‌تواند ما را در تجربه‌‌ی امر متعالی شرکت دهد: «تا کشف شود ز ناله‌ی تو / چیزی ز حقیقت خدایی»

به گوش مولانا نغمه‌ی فاخته، اذان است و درختان اقامه می‌گویند. شکوفه، نور حق است و درخت مشکات خدا:

«بیا که نور سماوات، خاک را آراست
شکوفه نور حقست و درخت چون مشکات 
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات»

تنها آواز بلبل نیست که آن‌جهانی است. اذان است و راوی حقایق قدسی. دامن گُل را هم که بگیری به لطف مصطفی می‌رسی:

«گیریم دامن گل و همراه گل شویم 
رقصان همی‌رویم به اصل و نهال گل 
اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست...»(مولانا)

چرا که «گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان» و «گل آن جهانیست نگنجد در این جهان».
در چشم مولانا مرز میان این جهان و آن جهان، از میان رفته است. خود گفته است: 

«این جهان وان جهان مرا مطلب 
که این دو گم شد در آن جهان که منم»

«مرا ببخش» یعنی چه؟

وقتی به هم می‌گوییم مرا حلال کن یا ببخش چه مُراد می‌کنیم؟ بخشایش به چه معناست؟ ما چه وقت کسی را بخشوده‌ایم؟

به نظر می‌رسد وقتی از جانب کسی رنج و آسیبی متحمل می‌شویم و تصور می‌کنیم نوعی سوء‌نیت یا اهمال و بی‌مبالاتی عامل آن بوده است فضای تیره‌ای در قلب ما ایجاد می‌شود که آمیزه‌ای از «خشم»، «کینه» و «نفرت» است؛ و بخشایش، زدودن زنگارهای این سه احساس منفی است.

آیا بخشایش یعنی فراموش کردن خطا؟ صرف‌‌نظر کردن از جریمه؟ پرهیز از مقاومت و ایستادگی در برابر جور و سوء‌استفاده؟ به نظر نمی‌رسد.
بخشایش یعنی پیراستن دل از آثار تاریک و منفیِ «خشم»، «کینه» و «نفرت» که بیش از هر کس دیگری به خود ما آسیب می‌زند و ما را دچار انسداد می‌کند.

آندره کنت اسپنویل می‌نویسد:
«عشق یک شادی است و نه یک ناتوانی یا دست کشیدن: دشمنان خود را دوست داشتن به معنای دست کشیدن از پیکار نیست. بلکه جنگیدن شادمانه با آنهاست.
 بخشایش خطا را پاک نمی‌کند بلکه کینه را حذف می‌کند، خاطره را پاک نمی‌کند بلکه خشم را از بین می‌برد، پیکار را کنار نمی‌گذارد، بلکه از نفرت چشم‌پوشی می‌کند. بخشایش هنوز عشق نیست بلکه به جای آن کار می‌کند، وقتی عشق غیرممکن است، یا مقدمات آن را فراهم می‌کند، وقتی وجود آن زودهنگام است. می‌توان گفت، فضیلتِ درجه دوم است، ولی فوریت دسته اول است و به همین خاطر بسیار ضروری است! اندرز بخشایش: در جایی که نمی‌توانی دوست داشته باشی، دست کم از نفرت داشتن دست بکش.
خوشا به حال بخشایش‌گران که بی‌نفرت پیکار می‌کنند و بدا به حال کسانی که بی‌احساس ندامت نفرت دارند!»(رساله‌ای کوچک در باب فضیلت‌های بزرگ، ترجمه مرتضی کلانتریان)

مصطفی ملکیان می‌نویسد:
«من، به نوبه خود هر ظلم و جفایی که از دیگران می‌بینم را مانند نیشی تلقی می‌کنم که عقربی که هیچ دشمنی خاصی با من ندارد به من می‌زند از این رو درست مثل مورد عقرب سعی می‌کنم که خودم را از معرض آزار و آسیبشان دور نگه دارم؛ اما وقتی که به هر حال، آزار و آسیب‌شان به من رسید آن را ناشی از ناآگاهی و ناآزادیشان تلقی می‌کنم و بدین طریق خودم را از احساسات و عواطف منفی مانند خشم، کینه و نفرت نسبت بدان‌ها دور می‌دانم وانگهی خشم، کینه و نفرت من به آنها ضرری نمی‌زند فقط به خودم ضرر می‌رساند، و مرا با این وضع روبه رو می‌کند که هم مورد آزار و آسیب دیگران قرار گرفته‌ام و هم مورد آزار و آسیب خودم!  آزار و آسیب دیگران بس نیست که آن را با آزار و آسیب خودام تکمیل کنم؟!»

«مرا ببخش!» یعنی با اعتراف به خطای خود و دلجویی و عذرآوری، خواهان آنم که در زدودن کینه، خشم و نفرتی که در اثر عملکرد من در تو پیدا شده است، یاری‌ات کنم. من کم و بیش در پیدایش این سه احساس منفی در دل تو سهم داشته‌ام و از تو می‌خواهم با نظر به آنکه پشیمان و نیک‌خواهم، دل خود را با من صاف کنی.

«مرا ببخش»، کوششی است برای حذف نفرت، کینه و خشم. تلاشی برای مرمّت صفای آسیب‌دیده. کدورت‌روبی.

سه ملاحظه درباره‌ی «عشق و چیزهای دیگر»، داستانِ تازه‌ی مصطفی مستور

سه ملاحظه درباره‌ی «عشق و چیزهای دیگر»، داستانِ تازه‌ی مصطفی مستور


۱. داستان به روایت اول شخص است. هانی راوی داستان است. در اوایل داستان هانی از پدرش می‌گوید که با آهستگی و حضور قلب زندگی می‌کند و به جزئیات توجه وافر دارد. هانی می‌گوید «من زمین تا آسمان با پدرم فرق دارم» و دقیقاً در نقطه‌ی مقابل روحیه‌ی پدر «وقتی به خانه می‌رسم لباس‌هایم را با عجله در می‌آورم و تقریباً پرت می‌کنم روی تخت‌خوابم... باید به سرعت ناهار بخورم... وسط غذا خوردن مدام حرف می‌زنم... انگار فقط لقمه‌ها را قورت می‌دهم...اگر تصمیم بگیرم غزلی از حافظ بخوانم انگار چشم‌هایم روی کلمات غزل می‌دوند و بعدخوانده‌ونخوانده کتاب را کنار می‌گذارم و روی تختم ولو می‌شوم.»

نویسنده سعی می‌کند چهره‌ای بی‌قرار و بی‌توجه به جزئیات از هانی ترسیم کند. اما آنچه پذیرش این تصویر را مشکل می‌کند این است که هانی راوی داستان است و با جزئی‌نگری هر چه تمام و حوصله و توجهی ژرف به گزارش احوال خود و دنیای بیرون می‌پردازد. در واقع ما اثری از بی‌توجهی به جزئیات در ضمن داستان نمی‌بینیم.


۲. پرستو از ازدواج با هانی تن می‌زند چرا که آرامش را بر عشق ترجیح می‌دهد. پرستو، زنی محافظه‌کار و کم‌وبیش سردعاطفه است که بیشتر می‌خواهد با عقل و منطق زندگی کند: «او، خیلی ساده، یک زندگی معمولی را به یک زندگی نکبت‌بار ترجیح می‌داد. به من می‌گفت نمی‌خواهد «با عشق، عکس یادگاری بگیرد» و اگر قرار باشد با چیزی عکس یادگاری بگیرد آن چیز «آرامش» است... منطق پرستو این بود که تمامِ سرمایه‌ی من برای زندگی مشترک با او عشق است و یقین داشت که این مقدار سرمایه برای ازدواج مطلقاً کافی نیست... زندگی‌هایی که بر پایه‌ی چیزهای دیگری جز عشق – مثل فرزندآوری و بقای نسل یا رهایی از غم تنهایی و تجرد یا حتا ارضای غریزه‌ی جنسی- بنا می‌شوند، هر چند ایده‌آل نیستند، به مراتب از زندگی‌هایی که اساس آن‌ها عشق است ماندگارترند... عشق در ذات خود شکننده و موقتی است و اگر زندگی را روی آن بنا کنیم، کل زندگی هم شکننده خواهد شد...» پرستو بر اساس همین منطق از عشق هانی که خود به صداقت آن اذعان دارد کناره می‌گیرد و با پسردایی خود اسکندر ازدواج می‌کند. ازدواجی تنها بیست و یک ماه دوام می‌آورد و آن هم به دلایلی که پذیرش آن با گزارشی که قبلا از روحیات پرستو خوانده‌ایم، دشوار است: «پرستو بعدها سربسته به من گفت علت جدایی‌اش از اسکندر این بود که گرچه اسکندر برای او بیش‌تر از چیزی بود که او از ازدواج توقع داشت اما خودش برای اسکندر کم‌تر از چیزی بود که اسکندر فکرش را می‌کرد. می‌گفت اسکندر سرزنده و بانشاط و پُرانرژی و پُرحرف بود اما او تقریباً هیچ‌کدام از این‌ها را نداشت. با این‌حال به نظر می‌رسد اسکندر پرستو را خیلی دوست می‌داشت.» 

برای خواننده باورپذیر نیست که پرستوی محافظه‌کار چرا با منطق دوگانه رفتار می‌کند و  بعد از جدایی از اسکندر، با هانی ازدواج می‌کند؟ این تغییر نگاه اساسی چرا و چگونه اتفاق می‌افتد.


۳. مرادسرمه شخصیت دیگر داستان مستور است. آدمی که گویا کرامات و مکاشفاتی هم دارد. زبان گربه‌ها را می‌داند و در ارتباطی عمیق و شاعرانه با هستی است. برکنار از سودای قدرت و ثروت، به نوازش جانداران و زندگی مشغول است. اما آنچه در این روحیه عارفانه و دیگرنواز مرادسرمه جور در نمی‌آید نگاه بدبینانه‌ی او به زندگی و هستی است. به نظر می‌رسد مصطفی مستور نتوانسته است تصویری پذیرفتنی از مرادسرمه ارائه کند. مرادسرمه به هانی می‌گوید: «بذار یه راز رو به‌ت بگم. از او رازها که نه به دلیل مخفی بودن بلکه به عکس، به دلیل نزدیکی و شدت وضوح‌شون هیچ‌وقت دیده نمی‌شن... این راز روز هفتصدسال پیش یه صوفی گمنام توی نیشابور کشف کرد. این کشف به نظر من از کشف نیوتن مهم‌تره... اون صوفی بعد چند سال ریاضت فهمید که همه‌ی ما – بی‌استثنا- درست از وقتی که از شکم مادرمون می‌زنیم بیرون، بدون اینکه توی جنگی شرکت کرده باشیم، شکست‌خورده‌ایم و آدمی که شکست خورده نباید بیهوده تقلا کنه... دونستن این موضوع باعث می‌شه از تقلای بیهوده دست برداریم. درست مثل کسی که از پنجره‌ی طبقه‌ی بیستم یه ساختمون پرت‌شده پایین و داره سقوط می‌کنه. وقتی قراره کسی از طبقه‌ی بیستم یه ساختمون ولو بشه روی آسفالت، دونستن این موضوع هیچ کمکی به زنده موندنش نمی‌کنه اما باعث می‌شه تا وقت برخورد با آسفالت بیهوده تقلا نکنه.»

این نگاه بدبینانه به زندگی که در آن به محض تولد، سقوطی محتوم و رو به تباهی آغاز می‌شود، نمی‌تواند راز صوفیان باشد. مرادسرمه نیز با آن پیوند عارفانه و آکنده از شفقت و آشنایی که با جانداران و حتی اشیای بی‌جانی چون سنگ دارد، قاعدتاً نباید نگرش تحقیرآمیزی به سرشت زندگی داشته باشد. مجموعاً به نظر می‌رسد اجزای چهره‌ای که از مرادسرمه ترسیم می‌شود با هم ناسازگارند.

من چند نفرم / ۲

می‌گویند باورها و رویکردهای ضدونقیضی داری. فکر می‌کنم یک علت داشته باشد: من چند نفرم.

-

می‌‌گوید آخر اصلِ دین تعبد است و انقیاد بی‌چون‌وچرا. مولانا، شمس تبریز و روشنفکران دینی به چه معنا مسلمانند؟


می‌گویم: به همان معنا که تو یک فارس‌زبان هستی... از همه‌ی تعابیر تاریخی این زبان استفاده نمی‌کنی، اخذ و اقتباس‌ها و تعابیر وارداتی به زبان فارسی را پذیرفته‌ای، لغات تُرکی و مغولی و عربی که جذب زبان فارسی شده‌اند را کنار نمی‌زنی... و نیز بر اساس ظرفیت‌های این زبان، دست به خلقِ تعابیر و ترکیبات تازه می‌زنی و به نحوی زبان فارسی را بسط می‌دهی... تو متعبد به زبان فارسی نیستی، اما در اتمسفرِ زبان فارسی می‌اندیشی و احوال خود را گزارش می‌کنی. از این منظر، تو یک فارسی‌زبان هستی...

آنها که خدا را می‌خواهند

راهی برای یافتن او می‌یابند

آنها که خواهان خدا نیستند

دلایلی پیدا نمی‌کنند.


محبت، دلیل‌یاب است.

-

من به حقیقت اعتقادی ندارم. به قصه باور دارم. حقیقت قصه است و قصه، حقیقت.

-

قصه و رمان بیشتر از کتاب‌های حکمی و فلسفی، زندگی می‌آموزند. شاید به دلیل این‌که زندگی را جز در موقعیت نمی‌توان آموخت. زندگی را جز با زندگی کردن نمی‌شود فهمید. قصه و رمان با خلق موقعیت، تو را درگیر زندگی می‌کنند. تو را به زندگی‌هایی که هنوز نزیسته‌ای می‌بَرند. به «وُسعت اندوه‌ِ زندگی‌ها»

فلسفه به کلیات زندگی می‌پردازد  و قصه به جزئیات زندگی. کلیات خارج از گود زندگی نشسته‌اند.


مزیت دیگر قصه، تمرین تمرکز و حضور قلب است. یکی از بهترین راه‌ها  برای جمعیت خاطر و رهایی از آشفتگی ذهن.


-

از سطحی‌نگری ماست که گمان می‌کنیم آنها که کمتر حرف می‌زنند یا مرموز و خودپوش‌ترند، حرف‌های مهم و شنیدنی‌ بیشتری دارند. 

از سطحی‌نگری ماست که گمان می‌کنیم حرف‌های مهم، حرف‌هایی هستند راجع به کلیات زندگی. مهم جزئیات است. خدا در جزئیات است. شیطان هم.

-

یعنی پرندگان امروز

صورت تناسخ‌یافته‌ی شاعران دیروزند؟

یعنی جیک جیک گنجشک‌ها

ترجمه‌ی قصه‌های زندگی است

از گلویی شفاف‌تر؟

یعنی پرنده

آرزوی فردای شاعر است؟

من چند نفرم / ۱

هیچ‌سالی مثل سالِ جاری به زیبایی شاخه‌های برهنه‌ی درختان زمستانی، توجه نداشته‌ام. نه شاخه‌های آکنده از برگ‌های پاییزی، که شاخه‌های عریانی که در انتظاری صبور و امیدی غیور، سرتاسر هوشیاری و مراقبه‌اند. خودتکانیِ بی‌پروای شاخه‌ها در استقبال بهار، با سری بلند و رو به آسمان، حقیقت بلندی را تداعی می‌کند: «من کسی در ناکسی دریافتم / پس کسی در ناکسی دربافتم». وقتی بوسعید می‌گفت بهترین معرّفی از او «هیچ‌کس بن هیچ‌کس» است، از سرِ تعارف و ادب نمی‌گفت. شاعری گفته است: «من هر چه که دارم از ندارم دارم».

از آلوده‌ترین حرف‌هایِ چشم‌آزار:‌ «انتصاب بجا و شایسته».

پرده‌های مزوّرانه‌‌ای از این دست، آلودگی بصری شهر کوچک ما است.

قدم تُند کرده‌ام که به وقت برسم. ناگهان گنجشکِ مُرده‌‌ای که نقش خیابان است، با چشم‌ بسته و جراحت‌ باز، آشوبی در بیشه‌زار من می‌افکند. گنجشک، در آستانِ بهار، ناکام رفته است. 

زیبایی، گر چه زندگی را تشدید می‌کند، اما نمی‌دانم چرا گاهی طرف مرگ می‌ایستد. گاهی چنان در برابر زیبایی مات می‌شوی که می‌خواهی بمیری. انگار چیزی پا به زندگی می‌گذارد که حصارشکن و محدوده‌ستیز است.  انگار چیزی در مویرگ‌ های زندگی جاری می‌شود که اسباب تورّمی بی‌مهار است. تورّمِ رگ‌های زندگی تا سر حدِّ پاره شدن. زیبایی گاهی زندگی را می‌شکافد.  

حدس می‌زنم کیفیت زندگی از یک حدّی که بیشتر شود، مرگ را صدا می‌زند. شاعران می‌گویند پلنگ‌هایی را دیده‌اند که درست وقتی قرص ماه کامل می‌شود، می‌روند بالای صخره‌ی بلندی و پس از جَستی عاشقانه، در خاموشی درّه آرام می‌گیرند. شاعران می‌گویند ماه که کامل می‌شود، پلنگ‌ها تاب نمی‌آورند. 

اگر بهشتی در کار بود، و مرا نادیده گرفتند تا اجازه‌ی ورود پیدا کنم، از حضرت فعال ما یشاء تقاضا خواهم کرد که به من امکانِ مادر شدن عطا کند. چه تجربه‌ی شگرف شیرینی:‌ بالیدن زندگی را در درون خویش، نظاره کنی، مادرانه به کودکت شیر بدهی و هنگامی که مست از شیر، پلک‌هایش از خواب سنگین می‌شود، یکسره حضور شوی تا بوی شیرین خدا را تنفس کنی. 

گاهی فکر می‌کنم خوشبختی آدم تا چه اندازه به چیزهای به ظاهر کوچک، وابسته است. مثلا باغ خیلی کوچکی داشته باشی با حوض کوچکِ گِردی به رنگ فیروزه در وسط، با یک خروس و یک مُرغ پاکوتاهِ خوشگل. جوری که خودت همه روزه به آنها رسیدگی کنی، جوری که حضور تو برای آنها أمن باشد، جوری که از تو فرار نکنند... و هر وقت به سراغ‌شان می‌روی بتوانی ناز‌شان کنی.

برای رهایی از چرخه‌ی میل و ملال راهی باید جُست. راهی باریک، خلوت و خالص. مثل زُل زدن محض به پوستِ تازه‌رنگ‌شده‌ی شکوفه‌ای.

مرگ. با آنکه پس می‌زنیمش، اما قطعیت عریان آن است که به کلمه‌ها، به لحظه‌ها، به نگاه‌ها و به پیوندها جان می‌بخشد. درک پوشیده‌ی مرگ اگر از همان آغاز نبود، چراغ زندگی از کجا سوخت می‌گرفت؟‌ شعر چگونه به تپیدن می‌افتاد؟ تب مرگ و تپش اندام زندگی هم‌زادند. 

کدام واقعیت است که همچون مرگ، ضروری است و هم‌زمان گریختنی. ضروری است تا ما را از خویش بترساند، برماند، و به آغوشِ فریبای زندگی و زیبایی پناهنده سازد.

برای دومین بار است که می‌گوید. پدرم را می‌گویم. جالب آن است که با گشاده‌رویی و خنده هم می‌گوید. می‌گوید شش هفت ساله بودم که برادرم محمدفاضل بر اثر بیماری مُرد. یک سال از من بزرگ‌تر بود. و من همیشه به این فکر می‌کنم که اگر من هم مثل او در همان سنین می‌مُردم مگر چه می‌شد؟ ‌حالا که اینهمه سال زندگی کردم چه به جهان افزودم؟ بودن من با نبودنِ او چه فرقی دارد؟

در پایبندی به نماز جماعتِ اول وقت و تلاوت قرآن و باور به حقانیت عقاید دینی هیچ تزلزلی ندارد. و عجیب است که این رگه‌ی تفکر خیّامی چگونه چنین درخشان و اصیل در بیان ساده‌ و چهره‌‌‌ی خندان او بازگو می‌شود. انگار همیشه تکه‌ای از وجود ما با خیام هم‌داستان است.

نمی‌دانم چرا. احساس می‌کنم هر آنچه غم‌آلود نیست، حقیقی نیست. حتا زیبایی. وقتی دست تو را در دستِ عتیقِ اندوه نسپارد، ناخالص است. تجربه‌ی خالصِ زیبایی لاجرم آلوده به اندوه است.

اثر هنری وقتی ممتاز است که تو را از شدت شعفی ناب، به مرزِ اندوه برساند. 

اندوهِ ناشی از ادراک این نکته که نمی‌توانی ابدیت و بی‌انتهایی را بغل کنی. هرگز نمی‌توانی. 

قسم به زندگی. هر شعری که آغشته به مرگ نیست، تازه نیست.

کلمات خدا

در دو جای قرآن آمده است که کلمات خدا بی‌انتها هستند. همه‌ی درختان اگر مداد شوند و همه‌ی دریاها مرکّب، هنوز از شمارش کلمات خدا عاجزند. 


 وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ یَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ کَلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ(لقمان:۲۷)

قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِکَلِمَاتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّی وَلَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِ مَدَدًا (کهف:۱۰۹)


کلمات خدا، بی‌شمارند. کلمه تنها مسیح نیست. کلمات تنها در کتاب‌های مقدس نیستند. کلمات خدا بی‌کرانند. خوشا کسی که دل به بی‌کرانی کلمات خدا بسته است. می‌تپد و می‌رود و هر بار کاشفِ سخن و سوره‌ای تازه می‌شود. هستی را می‌توانی ماده ببینی. می‌توانی ابزار ببینی. اما تنها وقتی مؤمن و خداکیشی که هستی را سرتاسر کلمه ببینی. لبالب از سخن، ایما، اشاره، شعر، آیه... 


شاید مهمترین رسالت کتاب‌های مقدس و نداهای ایمان‌پرور انبیا، پروردن و تربیتِ چنین نگرشی به وجود است. جهان، خانه‌ی کلمات است. کلماتِ خدا...

جادوی زبان و جدال فلسفه

«فلسفه نبردی است علیه جادو شدن آگاهی ما به وسیله زبان». سخن شهیری است از ویتگنشتاین که به نظر می‌رسد تعبیر دقیقی است از مأموریت فلسفه. به نظرم می‌رسد ادبیات صورتِ معکوس این جمله است: تلاشی است برای جادو کردن توسطِ زبان. 


تا آنجا که خلاصی از جادو می‌تواند به بهبود زندگی اجتماعی و رهایی از شرارتِ خودکامگی‌ها، قیم‌مآبی‌ها و تحکّم‌ها بینجامد، خیلی هوادار فلسفه‌ام. از یک جایی به بعد خوب است مراقبِ ظرفیتِ جادوپذیری خود باشیم. زندگی هنری، با چرخ‌های جادوپذیری پیش می‌رود. جادوها را که تماماً کنار بزنیم تنها خطوط خُشک زمان می‌ماند و اعدادِ رام.


جنگل زندگی را تا حدّی باید هرس کرد. تا حدّی که اعجاب و ابهامِ جنگل، از میان نرود. انقدر زندگی را هرس می‌کنی که دیگر چیزی برای حیرت کردن نمی‌ماند. سرشتِ وحشی و جنگلیِ زندگی را از بین نبریم.

چرا مُفت؟!

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

(سعدی)


تلقی من این است که قراردادن قواعد سفت و سخت برای گفتار و «حرفِ مُفت» شمردن گفته‌هایی که مرزهای قراردادی ما را نادیده می‌گیرند، ناکارآمد است. انسان‌ها همان‌طور که مایلند یا نیاز دارند که عاطل و بی‌هدف پرسه بزنند، دوست دارند گاهی بدون تشویش و چارچوب، حرف بزنند. آدم‌ها اخلاقاً آزادند هر چه می‌خواهند انجام دهند به شرطی که کرده‌های آنان متضمنِ رنج و آسیب و آزار نباشد. نکته‌ی حکیمانه‌ی حافظ است که: «مباش در پیِ آزار و هر چه خواهی کن». همین منطق را می‌شود در گفتار نیز پی گرفت: «مباش در پیِ آزار و هر چه خواهی گوی».


به گمانم بهتر است به آدمیان بگوییم آزادید هر چه می‌خواهید بکنید و هر چه مایلید بگویید، تنها حواس‌تان باشد که کرده‌ها و گفته‌های شما تعرض و تعدّی به حقوق دیگران و راحت و آرام آنها نباشد: «هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگوی / کبر و ناز و حاجب و دربان در این درگاه نیست»


آدم‌ها را راحت بگذارید. راحت در پرسه‌زدن‌های بی‌دلیل و بی‌‌هدف. ما نیاز داریم بازیگوش و سبکسرانه درجاده‌های نامعلوم قدم بزنیم و سوت‌زنان سنگ کوچکی را به جلو غلت دهیم. ما آدم‌ها اغلب از وحشت تنهایی به جان می‌آییم و دل‌مان می‌خواهد همچنان که برای غلبه بر وحشت تاریکی، با خود یا کسی حرف می‌زنیم، در جدال با تنهایی ناگزیر و محتوم زندگی، با دیگران حرف بزنیم. از پنداشت‌ها و روایت‌ها و تصویرهای ذهنی خود بگوییم. ما آدم‌ها نیاز داریم بدونِ آنکه مزاحمتی برای همدیگر ایجاد کنیم یا انگیزه‌ی سوء‌ داشته باشیم، حرف بزنیم. حرف‌های پوشیده بزنیم. حرف‌های مبهم و دوپهلو بزنیم. با کلمات بازیگوشی کنیم. گنگ‌ها را گویا کنیم، گویاها را گنگ بگوییم. به زبانِ اشاره حرف بزنیم. 


ما آدم‌ها نیاز داریم دیده شویم و برای دیده شدن نیازمندِ هم‌رسانی دانایی‌ها و درایت‌های خویشیم. ما آدم‌ها نیازمند دریافت گرمای توجهیم. اغلب مهم نیست که محتوای سخنانی که رد و بدل می‌کنیم چیست. مهم آن است که دریابیم کسی ما را دیده، شنیده و پاسخ گفته است. صدایی غیر از صدای خودمان در اطراف جاری است. من تنها نیستم، تو هستی، و با من حرف می‌زنی.


البته که ورّاجی در حدّی که به سردرد و ملالِ مخاطب بینجامد بد است. البته که سخنان ناراست که با نادیده گرفتنِ دیگران و خودخواهی محض همراه است روا نیست. اما اظهار آنچه در درون ما می‌گذرد چرا باید نکوهیده باشد؟ به ویژه وقتی که به دور و برکنار از زورگویی و تحکّم، تنها به بیان روایت و رؤیت خود می‌پردازیم؟


 تردیدی نیست که اگر به شکلِ واضحی بررسی‌های عالمانه نشان دهد تصویر ما از واقعیت خطاست، پای فشردن بر حرف خود، نارواست. منتها به نظر نمی‌رسد در بسیاری از مواقع بشود واقعیتِ محض را به شکلِ همگانی افشا و آشکار کرد. «ناآشکارگی حقیقت»  مؤیِّدی است بر روایی اظهار تصاویر ذهنی از واقعیت.


 آدم‌ها حق دارند از آنچه بدان معتقدند و یا از حدس‌ها و گمانه‌زنی‌های خود با یکدیگر گفتگو کنند و از رهگذرِ هم‌رسانی تصاویرِ ذهنی به خلقِ تصاویر تازه‌تر دست یابند و یا دست‌ِکم به تفاهم و همدلی نزدیک‌تر شوند.


فایده‌ی سخن گفتن تنها تقریر حقیقت‌های مسلّم و محرز و انتقالِ آنها نیست. سخن گفتن از تصاویری که از جهان داریم، حتا اگر تنقیح‌ناشده، می‌تواند ثمرات و آثار مثبتی در پی داشته باشد. می‌تواند ما را به فهم متقابل و همدلی نزدیک ‌کند. خودافشاگری است و خودافشاگری در شرایطی مایه‌ی التیام و حتی درمان است. ارتباط است و نیاز ما را به دیده و شنیدن شدن تأمین می‌کند. خلاصه اینکه قواعد ما تا زمانی که مددکارِ زندگی و مایه‌ی زندگیِ آسوده‌تر و راحت‌تر باشد شأنی دارد و چون تنها به قواعدی دست‌وپاگیر و بغرنج‌کننده تبدیل شود، اعتبار خود را از دست خواهد داد. 


پروای ما از حرفِ مفت زدن می‌تواند مانع اظهار تصویرمان از جهان شود و ما را از مرمّت و تعمیر یکدیگر محروم کند. به آدم‌ها اجازه دهیم دانه‌های رؤیت و روایت خود را برای هم آشکار کنند. 


«هر اناری

عاشق دستی است که دانه‌هایش را

پیدا کند.

هر اناری، التماس سرخ خورشید است

برای تَرک برداشتن»

آرزوهای دروغِ خوب!

شوپنهاور در کتابِ «درباره حکمت زندگی» جمله‌ای از ولتر نقل می‌کند که پیداست با آن موافق است:

«این جهان، هنگامی که ترکش می‌گوییم، همان قدر احمقانه و پلید است که آن را به هنگام ورود یافتیم.»


به گمان من فارغ از درستی یا نادرستی تلقی شوپنهاور از سرشت جهان، با مضمون دیگر سخن او، که جهان هنگامی که ترکش می‌کنیم فرق چندانی با وقتی که به آن پا گذاشتیم ندارد، می‌توان همدل بود. هر سال به وقت بدرقه‌ی سال کهنه و استقبال از سال نو، برای خود و همدیگر آرزو می‌کنیم که سالی خوشتر و بهروزانه‌تر از آنچه پشت سرگذاشتیم، تجربه کنیم. آرزویی که اگر به تجارب گذشته‌ و سال‌های پشت‌ِ‌سرنهاده بنگریم، محقق‌شدنی به نظر نمی‌رسد. 


کم‌وبیش سال نو به اندازه‌ی سال قبل گرفتاری و تباهی و جراحت‌های جسمی و روانی دارد. تجربه‌ به ما می‌گوید که واقعیت جهان و مشخصات وجودی و سرشتی آدمی چندان دستخوش تغییر نمی‌شود. ظاهراً آرزوهای ما در آغاز هر سال تازه، بیشتر نوعی تسلی‌دادن و دل‌خوشی بخشیدن است. نوعی دلگرمی فریب‌آلودِ ضروری که در غفلتی خودخواسته به همدیگر می‌بخشیم. 


همچنان که وقتی با بیماری که پزشکان جوابش کرده‌اند و می‌دانیم که در حال سپری کردن روزهای پایانی زندگی است و تزریق‌های مکرر مسکّن‌های قوی هم چاره‌ساز دردهای او نیست، رفتار می‌کنیم:‌ آرزوی بهبودی و سلامتی. و نفرینی در لباس دعا: الهی زنده‌ باشی.(تا بیشتر درد بکشی)


گوینده و شنونده و اطرافیان همگی می‌دانند که چه می‌گویند و چه می‌کنند. می‌دانند که واقعیت با آنچه بر زبان می‌رود، همسو نیست. اما همچنان به ضرورت تعارف فریبی شیرین باور دارند. 

به گمان من این تعارف و مبادله‌ی فریب‌های آشکار، عُقلایی است. در حقیقت به نظر می‌رسد مضمون اصلی و زیرین این آرزوها این است: دلم می‌خواهد فرداهای بهتری داشته باشی، دلم می‌خواهد زنده بمانی، سالم باشی. اگر چه می‌دانم که آنچه دلم می‌خواهد مطابق حساب‌وکتاب‌های رایج، محقق نمی‌شود. اما همین که دلم را نشانت می‌دهم، همین که اظهار می‌کنم خوش داشتم جهان برای تو چگونه باشد، خود می‌تواند تسلایی باشد برای تو.


تعارف و تبادلِ آرزوهای خوب(نه از آن دست آرزوهای ویرانگر که ان‌شالا مهندس بشی، دکتر بشی، پسردار بشی)، خوب است. خوب است چرا که بیش از آنکه چشم داشتن تغییری در واقعیتِ فردا باشد، اظهارِ نیت‌های خوب و محبت‌های صمیمی است و هر آدمی از لمسِ قلب‌های خوب، تسلایی می‌یابد.


هایده می‌خواند:

ای عزیزای دلم، یه روزی، ایوون از پرستوها پُر می‌شه باز

ای عزیزای دلم، یه روزی، سبزه رو باغچه‌ها چادر می‌شه باز

 ای عزیزای دلم، دوباره، غصه‌ها از دلامون رُونده می‌شن

ای عزیزای دلم، یه روزی، غزلای مهربون خونده می‌شن


و می‌دانیم که نمی‌شود. اما اگر این حرف‌ها دستمایه‌ی ایدئولوژی‌های ورشکسته نشود که در سوداهای ناممکن، فردا را بدتر از امروز می‌کنند، شنیدن و دل دادن به آ‌نها خوب است. با علم به آنکه دروغند.


آرزوهای ما بیش از آنکه گمانه‌زنی درباره‌‌ی آینده باشد، روکردنِ دستِ باطن ماست. اظهارِ مهربانی است.

زندگی را قسمت کنیم

فضیلت «قسمت کردن» در درک و دریافت دینی ما چندان مهم و مبنا واقع نشده است. حال آنکه قرآن به ما می‌گوید گردنه‌های مهم زندگی را با دستگیری از مستمندان و نیازمندان می‌توان پشت سر گذاشت. با قسمت کردن داشته‌های خود با دیگران. گردنه‌ها(عَقَبات) زندگی ما دهش‌های رخ‌نداده و محرومیت‌های نادیده‌گرفته است.(بلد، ۱۲ تا ۱۶).

جالب است که قرآن به دنبالِ گذر از گردنه‌های سختی از این دست، به اهمیت ایمان و عمل صالح می‌پردازد.(بلد، ۱۷)


قرآن به ما می‌گوید هرگونه دستیابی به «بِرّ» و نیکی اخلاقی در گروِ دهش و چشم‌پوشی از داشته‌های خویش به نفع دیگران است.(آل‌عمران، ۹۲)

در قریب به اتفاق آیاتی که به اجمال، مهمترین اسباب رستگاری را بر می‌شمارند، به «بخشیدن» و چشمی‌پوشی از دارایی‌های خویش به نفع دیگری اشاره می‌شود.(آل‌عمران: ۱۳۳ تا ۱۳۶؛ اسراء:۲۲ تا ۳۹؛ مؤمنون: ۱ تا ۱۱؛ فرقان: ۶۳ تا ۷۶؛ قصص: ۵۲ تا ۵۵؛ شوری: ۳۶ تا ۴۰؛ معارج: ۱۹ تا ۳۵)


جالب آنکه تعبیرِ قرآنیِ «وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ»(بقره، ۱۹۵) یعنی «خود را به دست خویش به هلاکت نیندازید»، با نظر به توصیه‌ی ماقبل آن، مربوط به قضیه‌ی انفاق و دهش است: «انفاق کنید و با دست خویش خود را هلاک نکنید». تباهی آدمی وقتی است که از آنچه دارد به نفع دیگری صرف‌نظر نکند. تباهی در نگه داشتن و نم پس ندادن است. تباهی در جاری نکردن زندگی به سمت دیگران است.


نکته‌ی شایان توجه دیگر مقوله‌ی «تبذیر» است. تبذیر یا همان ریخت و پاش در ادامه‌ی توصیه‌ی قرآن به انفاق می‌آید: «وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ وَالْمِسْکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ وَلَا تُبَذِّرْ تَبْذِیرًا»(اسراء،۲۶). گویا خوف این رفته که در پیِ توصیه به بخشش و انفاق، مخاطب تمام دارایی خود را تقدیم کند و هیچ چیز برای خود باقی نگذارد. این معنا و تذکر در آیه‌ی ۲۹ همین سوره نیز آمده است.

برخی از مسلمانان صدر اسلام حتی از آنچه خود به آن نیاز مبرم داشتند به نفع دیگری چشم‌پوشی می‌کردند: «وَیُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ»(حشر، ۹)


قرآن در دو موضع، شرط اصلی رستگاری و فلاح را در غلبه‌ی بر «خسّت» می‌داند: «وَمَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(تغابن،۱۶) و (حشر، ۹)


به نظر می‌رسد تعلیم «رستگاری از رهگذرِ رها کردن»، یا «باز یافتن از طریق فراموش کردن» یا «گرفتن از طریق دادن»، از محورهای مشترک و بی‌اندازه مهم تمامی ادیان است. 


گاهی قاعده‌ی پیش‌گفته در چشم ما اهمیت شایان دینی ندارد چرا که هویتِ متمایز دینی ما را تقویت نمی‌کند و از توصیه‌های هویت‌بخش دینی نیست. ما به‌گونه‌ای بارآمده‌ایم که گمان می‌کنیم آن دسته از تعالیم دینی که تنها مختص دینداران است مهمترند و آنچه همگان به خوبی و درستی آن متفق هستند، چندان دینی نیست. در میان تعالیم ادیان هم، گمان می کنیم آن دسته از تعالیم که خاصِ دین ما هستند، مهم‌ترند.  اصلِ «قسمت کردن»، مشترک میان ادیان است و برای ما تمیّز هویتی ایجاد نمی‌کند. شاید به همین خاطر است که چندان ملاک مسلمانی نیست. اگر قرآن را مبنا قرار دهیم، مسکین‌نوازی و تقسیم دارایی خویش با دیگران به مراتب مهم‌تر از حفظ حجاب، حضور در مسجد، نمازهای نافله و حج‌های مستحب است.


کافران از نظر قرآن بیش از آنکه باورهای خاصی داشته باشند، خُلقیات خاصی دارند. سوره‌ی ماعون به ما می‌گوید مشخصه‌ی کسانی که دین خدا را تکذیب می‌کنند بی‌اعتنایی به خیر عمومی و خسّت و بُخل است: «أَرَأَیْتَ الَّذِی یُکَذِّبُ بِالدِّینِ، فَذَلِکَ الَّذِی یَدُعُّ الْیَتِیمَ، وَلَا یَحُضُّ عَلَى طَعَامِ الْمِسْکِینِ»(ماعون،۱ تا ۳)


فرانسیس آسیزی(از مشهورترین عارفان مسیحی قرن دوازدهم میلادی) این قاعده‌ی مبنایی نجات را که مشترک میان ادیان است، به شیوایی بیان کرده است:


«با دادن است که میگیریم،

با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می‌یابیم،

با بخشودن است که بخشایش به کف می‌آوریم،

با مُردن است که به زندگی برانگیخته می‌شویم.»

آبستن و زایش

امروز متوجه یکی از خطاهای محرز سعدی شدم. گفته: «بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم،  به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را». می‌دانم که عاشق بهاری سعدی جان و اینها همه بازیگوشی‌های توست برای دل‌رُبایی. ولی بهتر نیست تو و او، مشترکاً به تماشای باغ و صحرا بروید؟ مگر چند بار امکان تماشای شکفتنِ درختان را خواهی داشت؟ چند بهارِ دیگر؟ 


خلاصه دل می‌بری، ببَر؛ اما نگو «وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها، بی‌خویشتنم کردی برگ گل و ریحان‌ها، گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل، با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها، تا خار غم عشقت آویخته در دامن، کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها». به تماشای بهار که می‌روند برای نظر به چهره‌ی یار می‌روند. ببین شاعر همشهری‌ات چه خوب گفته: «مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟،  به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن»


بگذریم. خیلی عزیزی. سعدیِ شگفت. نشنیده بگیر اما، اگر گلستان تو همیشه خوش است از آن‌روست که گل‌های پنج‌وشش روزه را رعایت کرده‌ای. همیشگی و مانایی، فرزندِ مراقبت از فرصت‌های کوتاه است. از همین پنج‌ و شش روزها. تو خوب اینها را می‌دانی و زندگی‌ات گواه است.


ها. چه می‌گفتم؟ می‌گفتم که اگر از آنچه در تو موج بر می‌دارد، چیزی به ساحل نبخشی، انگار ناسپاسی کرده‌ای. اگر راوی شگرفی و شیرینی‌هایی که می‌چشی نباشی، حق نگزارده‌ای. تعهد هنری یعنی قسمت کردن چشم‌های خود با دیگران.


در چشم من که قصد قسمت کردن آن را با شما دارم، همه‌ی گوشه‌‌های بهار، نُمایش یک چیز است: آبستن و زایش.

هر وقت درختی در آستانه‌ی بهار می‌بینم، شورِ منتشر در هوا و نسیم را لمس می‌کنم و جنبش جانانه‌ی بهار را در مویرگ‌های گل و سبزه و جوانه ادراک می‌کنم و شوقِ بی‌مهارِ پرندگان را در آواز و پرواز می‌نگرم؛ بیش از هر چیز به ضرورتِ «آبستن» و «زایش» پی می‌بَرم. 


جهان آبستن از باد بهار می‌شود و در پیِ آن زایندگی اتفاق می‌افتد. زایایی در گروِ پذیرایی است. شرط اول قدم، پذیرا بودن است. آبستن یعنی آب‌ستان. ستاننده و پذیرای آب و باران و نور و باد بودن. مولانا گفته است:‌ «کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر، بهار را ز چمن پُرس و لاله و شمشاد». چمن و لاله و شمشاد آبستن از بهار می‌شوند و از همین‌روست که تازه‌روی و شکفته‌خوی‌اند. «در بهاران کی شود سرسبز سنگ؟» چرا نمی‌شود؟ چون آبستن شدن نمی‌تواند. 


مولانا می‌گفت: «گفت درختی به باد: چند وزی؟ باد گفت: / باد بهاری کُند، گر چه تو پژمُرده‌ای.» کارِ بادها آبستن کردن است. کارِ باران هم. رهایی درخت از پژمردگی جز از طریق راه دادن باد و باران به درون خویش چه می‌تواند باشد؟


آبستن باید شد. آبستن از نور و باران و باد. از ریزش‌های نامکررّ هستی. 

آن‌وقت زایندگی و دهش می‌تواند رخ دهد. می‌ستانی و می‌بخشی. ریشه‌هایت از آب و خاک می‌خورند و شاخه‌هایت از باد و آفتاب، و آن‌وقت میوه‌ای، سایه‌ای، پناهی می‌بخشی به دیگران. 


خلّاق می‌شوی و از آن‌رو که خدا خلّاق و مُبدع است، خلیفه و یاور او خواهی شد: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا أَنْصَارَ اللَّه». یاور خدا در ابداع و افزودن بر جهان. در تشدید و توسعه‌ی زندگی. هر چه خلّاق‌تر، به خدا شبیه‌تر. که او هر روز در کاری و هر بار در جلوه‌ای است: «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْن» و آفتاب هر صبح، راویِ شعر تازه‌ای است. 


به تماشای بهار که می‌روی بنگر که چگون همه چیز در حال بار گرفتن و نطفه بستن از زندگی است. که چگونه درخت، آبستن از باد می‌شود و چه‌ رامشگرانه زایاست. 

بنگر که چقدر زایایی زیباست. زایا باش و زایایی فرزندِ پذیرایی است. پذیرا باش و به باد و آفتاب و خاک، به پرنده و ترانه و علف، «آری» بگوی.


موسی‌ای  نیست که دَعویِّ اناالحق شنود

ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست

زنده‌تر...

کسانی هستند که می‌توان آن‌ها را جلوه‌گاه زندگی دانست. و مگر زندگی جز از تارِ خلوص و پودِ عشق است؟ هر چه حضور ما خالص‌تر، تمام‌عیارتر و همه‌جانبه‌تر، زندگی جلایافته‌تر.


زنده‌تر باید بود. زنده‌تر از آنچه هم‌اکنون هستیم. زنده‌تر زندگی کردن در گروِ آغشته بودن به همه‌ی چشم‌اندازهای روشن است. وفاداری ولنگارانه به طبیعت هزاررنگِ خویش و تعهدی سرسخت به همه‌ی ابعادِ خلوت زندگی. وفادار به زندگی و خویش. به اشک، به خنده، به نجابت و به سرکشی. به تعبیر حسین منزوی «آمیزه‌ی حیا و هیاهو». سیاحت‌گری جسور در شهر اندوه‌ها و پرسه‌زنی بازیگوش در اقلیم کودکی. 


تعهد به زندگی، تعهد به ماجراهای بی‌پایان زندگی است. روحی جاری می‌طلبد که در پیِ ماجراها با سماجتی عجیب، بدود. تعهد به زندگی، تعهد به جزایرِ غریزی خویش است. اطاعت از باد، آب، آتش، خاک و آنچه از لابه‌لای انگشت‌های خدا فرومی‌ریزد، چنان که فروغ می‌گفت: «من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌‌کنم و کار تدوین نظامنامه‌‌ی قلبم، کار حکومت محلی کوران نیست.» 


رفتن، رفتن و توقف نکردن. در جستجوی هواهای تازه. «از تبارِ درختان» شدن که «تنفس هوای مانده» ملول‌شان می‌کند. 

ما در این هستی عابرانیم و هر چشم‌انداز بِکر و منظره‌ی زنده‌ای که از سرِ کاهلی و بی‌ذوقی نادیده می‌گیریم، عبور ما را کم‌نور می‌‌کند. عبور کردن از سواحل زندگی بدونِ آغشتگی تمام عیار با جلوه‌های موّاج آن ناتمام است. 

کسانی از قدم زدن در ساحل ذوق وافر می‌برند که موج‌ها را در نقطه‌های اوج، رصد کنند.


به نحوِ بایسته و خیره‌آسایی «مهیّا» بودن. آخر می‌دانی هیچ چیز به اندازه‌ی «مهیابودن» برای خدا خواستنی نیست. مهیّای جذبه‌های نور و شور. مثل منشور. 

پرنده‌ی کوچکی بودن که بی‌قرار و ذوق‌زده از این شاخه به شاخه‌ی دیگری می‌پرد. و پریدن چه خوش است. مگر در زندگی جز آواز خواندن، خندیدن و در خلوصیِ ملایم و مهربان از شاخه‌ای به شاخه‌ای پریدن، کارِ دیگری هم داریم؟

روز مادر

سلام مامان


دیروز روز مادر بود. ولی من نخواستم دیروز بیایم پیشت. آخر اینجا خیلی شلوغ بود و نمی‌شد دلم را زمزمه کنم. یعنی می‌شد، ولی حدس زدم در میان همهمه‌‌های مغشوش اینجا، زمزمه‌ی من زخمی خواهد شد. راستش را بخواهی من بیش از همه چیز نگرانِ سلامتِ زمزمه‌هایم هستم و اینکه در اثر آشفتگی‌ها و آشوب‌ها، خراش بر ندارد. گاهی فکر می‌کنم بزرگ‌ترین دل‌مایه و دارایی من همین زمزمه‌هاست... 


مامان

اصلا یادم نیست وقتی بچه بودم لالایی‌های تو چه بود. فقط می‌دانم ولرم بود و مثلِ آبِ ولرمی بر سطح روحم جاری می‌شد. فقط می‌دانم سوزِ اندوه آن مانع خواب نمی‌شد. حُزن مهربانی بود. من هنوز به دنبال آن حُزن مهربان هستم. در هر واژه و نگاره‌ای.


مامان، اسفندِ سال پیش زنده بودی و می‌توانستی از واشدن گل‌های باغچه‌ی حیاط ذوق کنی. یک روز که آمدم دیدم روی کتیل چوبی نشسته‌ای و داری پامچال و بنفشه می‌کاری. بنفشه‌ها و پامچال‌هایی که کاشته بودی، امسال هم گُل‌ داده‌اند. چند بوته‌ی بنفشه و پامچال آورده‌ام که روی مزارت بکارم. بگذار به حسابِ هدیه‌ی روز مادر. می‌دانم چقدر از حیاطِ گل‌کاری‌شده خوشت می‌آمد. 


مامان می‌دانی که من عاشق اسفندماهم... عاشق تماشای پا‌به‌ماهی درخت‌ها، شکوفه‌های نوپا، بادهای آبستن از بهار و بوی نازک خاک در آستانه‌ی زایش... دارم فکر می‌کنم که چقدر زندگی بی‌رحم است. بی‌رحمانه کوتاه، و بی‌رحمانه فراموش‌کار. مثلاً همین بهاری که این روزها از راه می‌رسد، از آوار چه برگ‌ها و گل‌های آرزومندی راه باز می‌کند. همین خاکِ غنی‌شده از زندگی، چه آسان خاطره‌ی بی‌شمارِ آرزوهای پرپر را نادیده می‌گیرد. مامان، زندگی خیلی بی‌رحم است. بی‌رحم و بی‌اعتنا و فراموش‌کار. نمی‌دانم. ولی شاید اگر نادیده نمی‌گرفت، اگر بی‌رحمانه فراموش نمی‌کرد، درجا می‌زد. از تعهدی که به زیبایی و شکوه داشت، باز می‌ماند. مامان، تو دیگر در میان ما نیستی، در میان گل‌های حیاط نیستی. شصت سال ندیم زندگی بودی و حال که رفته‌ای، زندگی عینِ خیالش هم نیست.... راه خودش را می‌رود و ذوق‌زده چشم‌به‌راه بهار است. بی‌رحم است و به خاطر فقدانِ تو، یک روز هم اعتصاب نمی‌کند. یک‌روز هم توقف نمی‌کند. سوگواری در منطق جهان، به زایش‌ دوباره ترجمه می‌شود.


مامان

قطاری ناشکیب و سوت‌زنان از برابر ما می‌گذرد. مارپیچِ ریل‌ها را درمی‌نوردد. بوته‌ها و گربه‌هایی را زیر می‌گیرد و بی‌آنکه دمی از حرکت بازایستد، به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت است. حرکتِ سوت‌زنان و منحنی‌وارِ قطار، زیبا و دل‌نواز است. بی‌رحمانه کوتاه و بی‌رحمانه زیباست.


مامان

هپروتی در کار نیست. می‌دانم. تو نیستی و دیگر نمی‌توانم دست‌هایت را لمس کنم. تن تو گرم نیست. خنده‌هایت هم دیگر نخواهند بود و من تنها با فکر کردن به غیبت خنده‌هایت، اشک‌بار می‌شوم. با این‌حال، من تو را از این پس در نشانه‌های تو می‌جویم. در هر آنچه روزی به قلبت راه یافته و در چشم‌هایت شعله‌ور شده است. هر آنچه تو در عُمر شصت‌ساله‌ی خود -در فراز و نشیبِ قصه‌ای یگانه که راوی آن تو نبودی، اما بازیگر اصلی آن چرا- لمس کرده‌ای.

در هر آنچه خود را به آن آغشته‌ای، تصویری از تو و خنده‌های مهربان چشمانت جستجو خواهم کرد.


مامان

روزت مبارک. دلم برای تماشای دوباره بنفشه‌کاری‌هایت در حیاط خانه، تنگ شده است... به جای دست‌هایت، به نرمی و احتیاط، گل‌های پامچال را خواهم بوسید.

همراه با سنکا

سنکا (فیلسوف رواقی، ۶۵ قبل از میلاد) می‌گوید: «حیوانی که با حلقه‌ی طناب در می‌افتد، آن را سفت‌تر می‌کند. هیچ یوغی آن قدر سفت نیست که اگر حیوانی با آن کشیده شود کمتر از هنگامی که با آن بجنگد آسیب نبیند. یک راه تسکین شرور طاقت‌فرسا این است که به آن‌ها تن دهیم و در برابر ضرورت زانو بزنیم.» (به نقل از: تسلی بخشی‌های فلسفه، آلن دوباتن، عرفان ثابتی، انتشارات ققنوس، چاپ هفتم، ۱۳۹۰)

عالَم آکنده از رنج‌ها و محنت‌هاست، اما بازنُمایی رنج‌ها و ترجیع ساختن از آنها چه حاصلی دارد؟ فکر کن بنویسیم «زندگی ابلهانه است» و هر کسی موظف باشد روزی چندبار از روی آن مشق بنویسد. خوب می‌شود؟

حکیمانه‌ترین شیوه‌ی رویارویی با رنج‌ها و محنت‌ها دستِ‌کم واجد دو مؤلفه زیر است:

- معنابخشی به رنج‌ها 
توجه به اینکه رنج و محنت می‌تواند دریچه‌گشا و آگاهی‌بخش باشد: «یک دم به باغم می‌کشی / یک دم به داغم می‌کشی / پیش چراغم می‌کشی / تا واشود چشمان من». محنت می‌تواند اسباب فروتنی و شکسته‌دلی شود، شفقت و همدلی ما را با دردمندان ارتقا بخشد، روح‌مان را صیقل دهد، با هویداکردن شکنندگی زندگی، از دل ما غفلت‌روبی کند، قدردانی ما در خصوص مواهب هستی افزون کند. 

- خرسندی و تمرین تسلیم
آنجا که قادر به دفع و رفع رنج و محنتی نیستیم، هر چه بیشتر به خود بپیچیم، بر قدرتِ رنج می‌افزاییم. آرام گرفتن، رضایت دادن و پذیرش خرسندوارِ آنچه بدان دچاریم می‌تواند از سهمناکی رنج بکاهد و تاب و توان ما را بالا ببرد. در شرایطی که به رنج روحی یا درد جسمی دچاریم و راه چاره‌ای نمی‌بینیم، چه چیزی بهتر از فراموش کردن گرفتاری، نادیده گرفتن رنج، و تن و دل شستن در افسون‌ها و خوشی‌های کوچک زندگی؟

در موقعیت محنت و رنج، آدمی به شدت استعداد لجبازی پیدا می‌کند. گمان می‌کند در گیر و دار درد، اگر به آواز پرنده‌ای دل بسپارد یا لبخندِ ناشکفته‌ی غنچه‌ای را انتظار بکشد، ساده‌لوحی و یا کناره‌گیری از مقاومت است. در حالی‌که از بهترین مقاومت‌ها در برابر رنج‌های ناگزیر و فرساینده همین سنگر گرفتن پُشت زیبایی‌ها و درخشش‌های بی‌شمار زندگی است. 

جایی که شکایت بُردن و فریادکردن دردها می‌تواند مایه‌ی آگاهی عمومی و جلبِ همیاری دیگران باشد، البته باید به صدای رسا از آلام و محنت‌ها سخن گفت. اما به نظر می‌رسد بسیاری از شکایت‌های ما توأم است با تحقیر یا نادیده‌گرفتنِ افسون‌های زندگی یا تلاشی است برای نشان دادن موقعیت والا و بلندنظری خودمان که دردها را می‌بینیم و به شادی‌های حقیر و عامیانه‌ی مردم تن نمی‌دهیم. عالَم آکنده از محنت است و در این محنت‌گاه، بهتر است به تبادل و تراکنش ناکامی‌ها بپردازیم. نومیدانه به سرنوشت غم‌آلود باغچه نگاه می‌کنیم و نومیدی خود را پوشیده در امیدی پنهان، عرضه می‌کنیم. راستی عرضه کردن نومیدی در زروَرقِ کلمات و در شمایلِ هنر، قرینه‌ای نیست بر امیدواری پوشیده‌ی ما به اینکه جهان می‌تواند زیباتر از آنی شود که هست؟ هر نومیدی اظهار شده در فُرم هنری، اقراری به سودِ امید نیست؟

بازگردیم به سخن ژرف سنکا. وقتی آگاهیم که پای‌مان در بندِ حلقه‌ی طنابی است و می‌دانیم که دست‌ِ‌کم تا زمانی معین امکان رهایی نداریم، همان بهتر که تقلا نکنیم. با طناب درنیفتیم. از جدال و کشمکش دست برداریم. در همان محدوده‌ی امکان بنشینیم و به گل‌گشت زنبورهای عسل چشم بدوزیم.

هر چه رنج و محنت شدید‌تر باشد، اعتنا و توجه به افسون‌های کوچکِ زندگی ضرورتِ بیشتری پیدا می‌کند.

افسون‌های زندگی را نادیده نگیریم.