سلام مامان
دیروز روز مادر بود. ولی من نخواستم دیروز بیایم پیشت. آخر اینجا خیلی شلوغ بود و نمیشد دلم را زمزمه کنم. یعنی میشد، ولی حدس زدم در میان همهمههای مغشوش اینجا، زمزمهی من زخمی خواهد شد. راستش را بخواهی من بیش از همه چیز نگرانِ سلامتِ زمزمههایم هستم و اینکه در اثر آشفتگیها و آشوبها، خراش بر ندارد. گاهی فکر میکنم بزرگترین دلمایه و دارایی من همین زمزمههاست...
مامان
اصلا یادم نیست وقتی بچه بودم لالاییهای تو چه بود. فقط میدانم ولرم بود و مثلِ آبِ ولرمی بر سطح روحم جاری میشد. فقط میدانم سوزِ اندوه آن مانع خواب نمیشد. حُزن مهربانی بود. من هنوز به دنبال آن حُزن مهربان هستم. در هر واژه و نگارهای.
مامان، اسفندِ سال پیش زنده بودی و میتوانستی از واشدن گلهای باغچهی حیاط ذوق کنی. یک روز که آمدم دیدم روی کتیل چوبی نشستهای و داری پامچال و بنفشه میکاری. بنفشهها و پامچالهایی که کاشته بودی، امسال هم گُل دادهاند. چند بوتهی بنفشه و پامچال آوردهام که روی مزارت بکارم. بگذار به حسابِ هدیهی روز مادر. میدانم چقدر از حیاطِ گلکاریشده خوشت میآمد.
مامان میدانی که من عاشق اسفندماهم... عاشق تماشای پابهماهی درختها، شکوفههای نوپا، بادهای آبستن از بهار و بوی نازک خاک در آستانهی زایش... دارم فکر میکنم که چقدر زندگی بیرحم است. بیرحمانه کوتاه، و بیرحمانه فراموشکار. مثلاً همین بهاری که این روزها از راه میرسد، از آوار چه برگها و گلهای آرزومندی راه باز میکند. همین خاکِ غنیشده از زندگی، چه آسان خاطرهی بیشمارِ آرزوهای پرپر را نادیده میگیرد. مامان، زندگی خیلی بیرحم است. بیرحم و بیاعتنا و فراموشکار. نمیدانم. ولی شاید اگر نادیده نمیگرفت، اگر بیرحمانه فراموش نمیکرد، درجا میزد. از تعهدی که به زیبایی و شکوه داشت، باز میماند. مامان، تو دیگر در میان ما نیستی، در میان گلهای حیاط نیستی. شصت سال ندیم زندگی بودی و حال که رفتهای، زندگی عینِ خیالش هم نیست.... راه خودش را میرود و ذوقزده چشمبهراه بهار است. بیرحم است و به خاطر فقدانِ تو، یک روز هم اعتصاب نمیکند. یکروز هم توقف نمیکند. سوگواری در منطق جهان، به زایش دوباره ترجمه میشود.
مامان
قطاری ناشکیب و سوتزنان از برابر ما میگذرد. مارپیچِ ریلها را درمینوردد. بوتهها و گربههایی را زیر میگیرد و بیآنکه دمی از حرکت بازایستد، به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت است. حرکتِ سوتزنان و منحنیوارِ قطار، زیبا و دلنواز است. بیرحمانه کوتاه و بیرحمانه زیباست.
مامان
هپروتی در کار نیست. میدانم. تو نیستی و دیگر نمیتوانم دستهایت را لمس کنم. تن تو گرم نیست. خندههایت هم دیگر نخواهند بود و من تنها با فکر کردن به غیبت خندههایت، اشکبار میشوم. با اینحال، من تو را از این پس در نشانههای تو میجویم. در هر آنچه روزی به قلبت راه یافته و در چشمهایت شعلهور شده است. هر آنچه تو در عُمر شصتسالهی خود -در فراز و نشیبِ قصهای یگانه که راوی آن تو نبودی، اما بازیگر اصلی آن چرا- لمس کردهای.
در هر آنچه خود را به آن آغشتهای، تصویری از تو و خندههای مهربان چشمانت جستجو خواهم کرد.
مامان
روزت مبارک. دلم برای تماشای دوباره بنفشهکاریهایت در حیاط خانه، تنگ شده است... به جای دستهایت، به نرمی و احتیاط، گلهای پامچال را خواهم بوسید.