عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

در آغاز، نبودن، نبود.

دخترک دوازده ساله است. موهایش را شیمی‌درمانی‌های مکرر، ریخته است. ابروها و مژه‌های ناوک‌اندازش را هم. تماشای دختری که به جانش پرورده است و هم‌اکنون قطره قطره جلوی دیدگان او آب می‌شود جگرشکاف است. پدر اما تمام شکستگی‌های درون خود را هم می‌آورد تا لبخندی در کمالِ خلوص بر چهره خویش بنشاند. سرطان پیش رفته است و پوست کودکانه‌ی دختر، زرد شده است. پدر روی صندلی کنار تخت بیمار نشسته است. دست‌های دخترش را می‌گیرد. در چشم‌های دخترش لبخند می‌زند و سعی می‌کند محتوای قلبش را از طریق لبخند به نگاه دخترک تزریق کند. 


می‌گوید: بابا به یاد اون سال‌های بچگی، اون یکی‌بود یکی‌نبودهای شبانه که برایم می‌گفتی، می‌شه الان هم یه قصه بگی. یکی بود یکی نبودی بگی. نه، این بار داستانی بگی که توش «نبود» نباشه. داستانی از آغازِ آغاز بگی. از وقتی که نبودن نبود.


پدر سرش را نزدیک گوش‌های دختر می‌کند و قصه‌ای تعریف می‌کند:


در آغاز، من بودم تو بودی و نبودن نبود. 


در آغاز، پرنده بود. پرنده، کلمه بود. کلمه، روی شاخه‌ی همیشه سبز، نشسته بود. نشسته بود و به غلت خوردن دانه‌های برف از روی نَفَس‌های آسمان نگاه می‌کرد.


در آغاز، من چشم‌های تو بودم و انارها هر فصل، گُل می‌دادند.


در آغاز، دل ما بزرگ بود. آنقدر که آسمان وقتی خسته می‌شد آنجا می‌خوابید. در آغاز، عشق در نگاه تو دست ‌و رو می‌شست و اشک‌هایت وقتِ آمدن، لبخند می‌زدند.


در آغاز تو به گل‌ها بشارت باران می‌دادی و گل‌ها به تو اشاره‌ی پنهان می‌کردند. در آغاز، دست‌های من و تو از هم شرم نمی‌کردند و رزقِ روزانه‌ی غم‌های پاک‌شان را به سادگی با هم قسمت می‌کردند.


در آغاز دوستت دارم پنهانی نبود. به تصرف در نمی‌آمد. یخ نمی‌بست. مثل قطره‌ی آبی روی برگ‌های اطلسی‌ها ظاهر می‌شد و شفافیفت خود را فاش می‌کرد.


در آغاز، دورها نزدیک بودند و نزدیک‌ها، تر. 


در آغاز دریچه را که باز می‌کردم لبخند تو طلوع می‌کرد.


در آغاز ما می‌توانستیم قلب‌های هم را ببوسم و در سایه‌ی خواب‌هایمان راه برویم. در آغاز، پیشانی خورشید، چین نداشت. دست‌های مادرم جوان بود. پدر، برایم وقتِ خواب قصه می‌گفت. شب، دراز بود. صبح، آسمان، پیدا بود.


در آغاز، گنجشک‌ها دکمه‌های پیراهن تو را با دانه اشتباه می‌گرفتند. در آغاز تو برای همه‌ی پرندگان در موسم برف، شال می‌بافتی.


در آغاز، رونقِ بازارها از نوازش بود. سکوت، چراغانی می‌کرد و سرِ چهارراه‌ها نُقلِ شادی می‌فروختند.


در آغاز من تو را صدا کردم. تو لبخند زدی. باران آمد. چترها درخت شدند. ما به روشنی آب دادیم. آب، آبی بود. آبی، دریا بود. دریا ماه بود. ماه، تو بودی. 


در آغاز هر وقت که دل می‌گرفت یک چاره‌ی خنک داشت. لب پاشویه‌ی چشمه‌ی حیاط می‌رفتیم. پاها را به آب می‌سپردیم. دل، باز می‌شد. آب، لبخند می‌زد. من آب را می‌بوسیدم. تو به شادی‌های منعکس‌ات در آب، نگاه می‌کردی. آب، ماه می‌شد. ماه، تو بودی.


در آغاز قلب‌هایمان از فرطِ رسیدن، تَرَک می‌خورد. درست مثل انارها. انگشت‌هایمان خوراک عشق بود و شعرهای‌مان درد نمی‌کرد.


در آغاز، من بودم، تو بودی. نبودن، نبود.

علم بهتر است یا فهم؟

تردیدی در ضرورت آموزش ندارم، اما تصور می‌کنم به خطا درگوش ما خوانده‌اند و همچنان می‌خوانند که هر چه داناتر باشیم تواناتریم. شاید توانایی مادی گاهی از معبر دانایی حاصل شود، اما توانایی وجودی و معنوی برای تجربه‌ی یک زندگی روشن و معنامند، نیازمند فهمیدن است تا دانستن. وقتی با شعری مواجه می‌شوید برای حظ بُردن از آن نیازمند فهمیدن شعرید و نه دانستن آن. ممکن است تمام ریزه‌کاری فنّی شعری را به کسی بگویید، اما همچنان نتواند شعر را بفهمد.

در مواجهه با کتاب‌های مقدس هم به گمان من دچار همین خطا می‌شویم. می‌خواهیم کتاب‌های مقدس را بدانیم، حال آنکه کتاب‌های مقدس در پیِ دانا کردن ما نیستند، می‌خواهند به ما فهمی، روحیه‌ای، زاویه‌ای دیگر ببخشند. برای فهمیدن چیزی لازم است خود را در آن بریزیم. با آن بیامیزیم. سهراب می‌گفت: «الاغی دیدم، یُنجه را می‌فهمید». چرا که الاغ ینجه را می‌خورد. 

با دانستن کتاب‌های مقدس، حظ معنوی نمی‌بریم. با تلاش برای فهم جهانِ کتاب‌های مقدس که از معبرِ ریختن خود در لحن و آوای آن ممکن می‌شود، می‌توانیم مایه‌های معنا را شکار کنیم.


تصور کنید کسی را که سال‌های سال تنها با ادبیات کلاسیک مأنوس و محشور بوده است. بی‌مقدمه شعر سپیدی را پیش رویش می‌گذارید و سعی می‌کنید با ارائه‌ی توضیحاتی در خصوص اوصاف و بایسته‌های شعر سپید، او را به جهانِ شعر بکشانید. اما ناموفق خواهید بود. باید یاری‌اش کنید تا آهسته آهسته خود را با جهان و منطقِ ویژه‌ی شعر سپید آشنا کند. آرام‌آرام ذائقه‌ی او بتواند طعمی دیگر را دریابد و با آن صمیمانه احساس خویشاوندی کند و به «فهم» برسد. 


حظ معنوی بُردن از کتاب‌های عرفانی و دینی از مسیر «دانستن» ممکن نمی‌شود، از رهگذرِ «فهمیدن» رخ می‌دهد.


هر کو نکند فهمی زین کِلکِ خیال‌انگیز

نقشش به حرام ار خود صورت‌گرِ چین باشد


مولانا می‌گوید:


«بعد از این دانشمندی را بمان، بینش‌مندی را پیش‌گیر»(مناقب العارفین، ‌افلاکی)


بینش از بینایی می‌آید و بینا شدن یعنی فهمیدن. کسی هست که شما را می‌داند و کسی هم هست که شما را می‌فهمد. اولی ارتباط عمیقی با شما پیدا نکرده است. حقیقت ما چیزی نیست که به چنگِ دانستن بیفتد. آدمی را باید فهمید. شعر را باید فهمید. کتابِ مقدس را باید فهمید. 

فهمیدن، خود را سپردن است.

صورتگران نقّاش

 به گمان من هر دینی، صورت‌بندی مواجهه با امر متعالی یا واقعیت نهایی است. امر متعالی و واقعیت نهایی بی‌صورت است، اما برای بازگویی آن و شریک کردن همدیگر ناگزیریم که تجربه‌ی خود را از امر متعالی صورت‌بندی کنیم. به گمانم کم‌وبیش شبیه کاری است که هر هنرمندی در مواجهه با زیبایی انجام می‌دهد و ریخت هنری به تجربه‌ی بی‌صورت و رازورانه‌ی زیبایی می‌بخشد. زیبایی در یک اثر هنری هست و هم نیست. هست چرا که ما از طریق آن، ذوق و مزه‌ای از امر مطلق پیدا می‌کنیم و نیست چون امر مطلق گریزپاتر از آن است که در برکه‌ی میناگری‌های ما محدود شود. ماهیِ گریزانی که دمی در دستان ما می‌آید و بعد لیز می‌خورد و ما می‌مانیم و شمایل‌بخشی به این خاطره‌ی درخشان.


ادیان، پاسخ‌های مختلفی هستند به نیاز تعالی و تجربه‌ی مقدس. تجربه‌ی که سرشت فرامفهومی دارد و همواره بازگویی زبانی آن مقرون ناخالصی‌های وجود ماست. امر خالصِ مقدس، به تجربه در می‌آید، اما بازگویی آن تجربه بدونِ ناخالصی ممکن نیست. 


با ویتگنشتاین موافق نیستم که اگر قادر به گفتن از چیزی نیستیم باید درباره‌ی آن خاموش بمانیم. ما ناگزیریم از تجربه‌ی هنری، از شادی و از دیگر تجارب شهودی خود حرف بزنیم در عین حال که می‌دانیم حرف‌های ما هرگز حکایت‌گرِ تمامِ آن مساحت پهناور نیست. 


پیامبران، عارفان و فرزانگان حقیقی چاره‌ای جز شمایل‌بخشی و حتا تشخص‌بخشی به تجربه‌ی درخشان خود نداشتند. به تعبیر مولانا صورتگران نقّاشی هستند که نقش‌ها می‌زنند. نقش‌هایی را که می‌زنند با روح خود می‌‌آمیزند، اما همین‌که به وسعت آن تجربه نگاه می‌کنند، درمی‌یابند که آنچه کشیده‌اند محدود است. 


صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم

چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری

یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو

چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید

با مهر تو همرنگم با عشق تو همبازم


این غزل مولانا در درخشانی ممتاز است. تصور کنید نقاشی را که نگاهش به چهره‌ای افتاده است و دیگر دسترسی به آن ندارد. ناگزیر می‌کوشد تا طرحی از آنچه دیده است پدید آورد. تمامِ روح و جان خود را در آن می‌ریزد و با آن می‌آمیزد و از همین‌رو کم‌کم جانِ نقاش، بوی «او» را می‌گیرد. نه بی‌توجی به آن نقش‌های آغشته به روح و جانِ نقاشان، خردمندانه است و نه این تصور که آنچه ترسیم شده است، به تمامی بیانگر حقیقتی است که در روح نقاش تابیده است. 


دین و عرفان شمایل‌بخشی و ریخته‌گری به امرِ بی‌صورت و متعالی است. شمایلی که اگر حاوی تمام آن تجربه نیست، اما انباشته از عطر و بوهای آن امر مطلقِ بی‌زبان است. ببینید مولانا چه خوش می‌گوید که:


گفتم اندر زبان چو در نامد

این‌ت گویای بی‌زبان که منم


در عینِ بی‌زبانی و وقوف به تنگنای زبان و مفاهیم برساخته‌ی انسانی، از سرِ عشق و شُکر و میل به قسمت کردن با دیگران، می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید. می‌گوید و اعتراف می‌کند که نمی‌تواند بگوید. پارادوکس درخشان عارفان همین است.

گیاه‌خواری و چند پرسش

مدت زیادی است که با پرسش روایی یا ناروایی گوشت‌خواری درگیرم. در گفت‌وگوی اخیر برنامه‌ی پرگار با دکتر آرش نراقی و دکتر اسفندیار طبری با موضوع «آیا گوشت‌خواری غیراخلاقی است؟» همچنان پرسش‌هایی پاسخ گفته نشد.


آرش نراقی می‌گوید مگر آنجا که برای حفظ حیات خود ناگزیر باشیم، گوشت‌خواری روا نیست. اما وقتی بقای ما در مخاطره افتاد، اشکالی ندارد با اعمال کمترین درد به حیوانات، آنها را مصرف کنیم. آرش نراقی می‌گوید حیوانات هم حقی دارند. اسفندیار طبری می‌گوید مقوله‌ی حق تنها میان آدم‌ها که واجد کرامت انسانی هستند معنا دارد و نباید آن را به حیوانات تعمیم داد. کسی حق دارد که توان مطالبه‌ی آن را هم دارد، اما حیوانات توانایی مطالبه ندارند. آرش نراقی می‌گوید کودکان و نیز انسان‌های عقب‌مانده‌‌ی ذهنی نیز توانایی مطالبه‌ی حق ندارند، اما واجد حقوقی هستند. 


سؤالی که طرح نشد شاید این است که به چه مجوّز اخلاقی ما می‌توانیم برای حفظ حیات خود، حیات موجود دیگری را قربانی کنیم؟ چرا همانطور که اخلاقاً حق نمی‌دهیم انسانی که از فرطِ گرسنگی در شُرُف مرگ است، انسان دیگری را بخورد و یا کودک و معلولی را بخورد، ناروا نمی‌دانیم که برای حفظ حیات خود، حیات جانداری را که از گونه‌ی دیگری است از میان ببریم؟ 


پرسش دیگر این است که اگر مسأله دائر مدار درد و رنج است و نه کرامت ذاتی انسان، و صِرفاً گوشت‌خواری تا آنجا نارواست که مایه‌ی تحمیل درد و رنج بر حیوانی شود، نمی‌توان این روایی اخلاقی را به انسان‌خواری در شرایط ناگزیر و با حذف ماده‌ی درد و رنج تعمیم داد؟ مثلا فرض کنید سه نفر در قایقی گمشده در دریا هستند که از فرط گرسنگی در حال مرگند و فرض کنیم این امکان وجود دارد که دو نفر از این سه، فرد معلول ذهنی را به شیوه‌ی کاملاً بدون درد بکشند و از او تغذیه کنند. آیا عمل این دو که صِرفاً به منظور حفظ حیات خود و از سرِ ناگزیری است و ضمناً با حذف هرگونه درد و رنج است، رواست؟ اگر روا نیست، چرا مصرف گوشت حیوانات در چنین شرایطی رواست؟ 


به گمان من چه مبنای ناروایی گوشت‌خواری پرهیز از درد و رنجِ غیرلازم باشد و چه عقیده به حقِ حیات و حمایت از حیات دیگر موجودات، دشواری‌های نظری همچنان به قوت خود باقی است. 

به گمان من روا دانستن گوشت‌خواری در شرایط اضطرار و برای حفظ حیات، از رهگذرِ فرض گرفتنِ برتری ذاتی گونه‌ی انسانی بر دیگر گونه‌ها و عقیده به حیات عالی‌تر آدمی ممکن است. فرضی که بعید است جز از منظر ادیان ابراهیمی بتوان برای آن دلایلی دست‌وپا کرد. 

چگونه می‌شود به دین، مجد و عزّت بخشید؟

شیوه‌ی پاپ فرانسیس در القای مهمترین مضامین مسیحیت شایسته‌ی تحسین و الگوگیری است. به گمان من پاپ فرانسیس در هجده‌دقیقه، نطق دینی جامعی را ایراد می‌کند. سخنانی که شنوندگان غیرمسیحی و نیز شنوندگانِ بی‌دین یا خداناباور هم می‌توانند با کلّیت آن احساس همدلی کنند. پاپ فرانسیس که رهبر یک ملیارد و نیم کاتولیک است در این سخنان هیچ نگرانی‌ای از آینده‌ی دین مسیحیت یا مذهب‌گریزی معاصر ابراز نمی‌کند. نه مخاطبان را از دوزخ می‌ترساند و نه به انجام مناسک دینی و اهتمام بیشتر به کلیسا دعوت می‌کند. حرف‌های او گرچه رنگین به آیین مسیحیت است و با اتکا به ظرفیت‌های یک سنت دینی خاص می‌باشد، اما عاری از محدودسازی‌های مذهبی است. وقتی از لزوم توجه به رنجدیدگان و نادیده‌گرفتگان حرف می‌زند، همگان را مدنظر دارد. به رعایت احوالِ تنگ‌دستان و محرومان مسیحی دعوت نمی‌کند، از انسان حرف می‌زند. انسانِ رنج‌دیده و نادیده‌انگاشته. 


پاپ در این سخنرانی مفهوم «دیگری» را که از بایسته‌های مبرم زمانه‌ی ماست، برجسته می‌کند. دیگری نه به مثابه‌ی عدد و رقم، بلکه به مثابه‌ی هویتی ممتاز و متفرّد: «دیگری آمار و ارقام نیست. دیگری چهره‌ای دارد. «شما» همیشه یک وجود واقعی است، کسی که باید به او رسیدگی کرد». تردید ندارم که در این تلقّی نظر به دیدگاه‌های امانوئل لویناس(فیلسوف فرانسوی) در خصوص دیگری و چهره داشته است. پاپ در این سخنرانی نه از ضرورتِ جستجوی رستگاری از طریق تشرّف به مسیحیت و نه از چالش‌های پیشاروی دین، حرفی به میان نمی‌آورد. نگران خدا و مسیحیت نیست. نگران تضعیف دینداری نیست. نگران «آدمی» است که نیاز به رعایت و دیده شدن دارد. اصلِ پیام پاپ، صبغه‌ی دینی ندارد، گرچه از یک سنت دینی ریشه گرفته است. چه اهمیتی دارد ریشه‌های یک درخت در کدام زمین و چه نوعی از خاک قرار گرفته است، وقتی میوه‌های آن به رنگِ آفتاب و آسمان است؟


پاپ به قدرت مهربانی و ضرورت انقلاب مهربانی اشاره می‌کند. از خطرات قدرتی که عاری از فروتنی است می‌گوید. از ضرورت همبستگی نوع انسان و ضرورت غلبه بر فرهنگ اتلاف و مصرف‌زدگی می‌گوید و از مسؤولیتی که همگان و نه تنها سیاست‌مداران در بهبود وضع جهان و توجه به «گریه‌ی خاموش خانه‌ی مشترک‌مان زمین» بر عهده دارند.


گفتن ندارد که من یک مسلمان هستم و سخنان خردمندانه‌ی پاپ را قرینه‌ای بر رجحان دینی خاص نمی‌دانم. به گمانم بسیار تأمل‌انگیز است که بزرگ‌ترین رهبر یکی از ادیان جهان می‌تواند از دین خود به زبانی عمومی و مشترک حرف بزند. پیامِ دین را باید به زبانی عمومی باز گفت. می‌توان در خاکِ سنت‌های دینی ریشه زد، اما میوه‌هایی پدید آورد که با همه‌ی دست‌ها، آشناست.


امیدوارم عالمان، واعظان و روحانیون تمام ادیان و مذاهب جهانی با بهره‌گرفتن از ظرفیت‌های ارزنده‌ی سنت دینی خود،  زبانی عمومی پیدا کنند و با بیانی رساتر از مهربانی و حرمت به «دیگری» حرف بزنند. 


آنها که بدون تبلیغ یک دین خاص و تحقیر دیگران، و برکنار از تمنّای تفوّق و سودای برتری، از عالی‌ترین مضامین دین خود حرف می‌زنند، بیشتر می‌توانند به دل و ضمیرِ مخاطبان خود نفوذ کنند و به سنت دینی خویش، آبرو و اعتبار ببخشند. 


مولانا جلال‌الدین رومی به مراتب بیش از متکلّمان پرشوری که در پی اثبات حقانیت دین خویش بودند، مایه‌ی اعتبار و غنای اسلام و مسلمانی بوده است. 


کاش این حقیقت ساده را در می‌یافتیم.

---


سؤالی به وقت شکفتن گل

- چنین رعنا نفس کشیدن

در هوای آلوده به مرگ

بی‌پروا پیرهن دریدن

در کارزار باد

چه معنا دارد؟


+باروتی که نمی‌خواهد پیش از انفجار

بمیرد

اشتیاقی

که ماده‌ی اشتعال خود را

در زندگی یافته است

همین.

آن‌سو مرو! این‌سو بیا!

حرف اصلی یا از حرف‌های اصلی عرفان این است که رستگاری در گروِ دانایی‌های انباشته نیست، بلکه میوه‌ی رفتن است. رفتن، هجرت کردن، رو به سویی داشتن، گسستن و به سویی پیوستن:


«إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّی سَیَهْدِینِ»(صافات/۹۹)؛ من به سوى پروردگارم رهسپارم زودا که مرا راه نماید

«إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی»(عنکبوت/۲۶)؛ من به سوى پروردگار خود روى مى‌آورم

«إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ»(انعام/۷۹)؛ من از روى اخلاص پاکدلانه روى خود را به سوى کسى گردانیدم که آسمانها و زمین را پدید آورده است و من از مشرکان نیستم.

«وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا»(مزمل/۸)؛ و نام پروردگارت را یاد کن و از همه گسسته و با او پیوسته شو.

«فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ»(ذاریات/۵۰)؛ پس به سوى خدا بگریزید.


مولانا می‌گفت: «هر ندایی که تو را بالا کشید / آن ندا می‌دان که از بالا رسید». از نشانه‌ی وحیانی بودن یک سخن همین است که توجه ما را به سوی امرِ متعالی برمی‌انگیزد. کششی در ما به سوی تعالی می‌آفریند. وحی بیش از آنکه حاوی معارفی باشد، خاصیتِ رُبایش دارد. کشش تعالی دارد. انگار مزه‌ای سرمدی را در ما بیدار می‌کند. از خاطره‌ای ازلی غبار می‌افشاند. ذائقه‌ی ما را تحریک می‌کند: «چندان چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود / چندان کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیا»

اصلی‌ترین مأموریت کتاب‌های مقدس چشاندن طعم‌های فراموش امر متعالی است. بیدار کردن بخشی از شامه و ذائقه‌ی ماست و از همین‌ روست که نامِ قرآن «ذکر» است و کارِ پیامبران هوش‌پروردن و بیداری بخشیدن است: «فَذَکِّرْ إِنَّمَا أَنْتَ مُذَکِّرٌ»


«آن سو مرو! این سو بیا!»، ترجیع مکرّر سوره‌های آسمانی است. 

شفیعی کدکنی شعری دارد با نام «غزل برای گل آفتاب‌گردان» که تماماً در ستایش گل آفتاب‌گردان است. می‌گوید سحرگاهان گل آفتاب‌گردان همه‌ی صبر و خواب خود را به آب‌ها می‌بخشد و از هر سو آفتاب را رصد می‌کند و اگر چه رسیدنی در کار نیست، اما دمی از جستجو باز نمی‌ایستد. مُدام سوی آفتاب می‌گردد. و جستجوی پیوسته‌ی آفتاب است که او را هم‌شکل و مانند آفتاب می‌کند و رمز و نشانی می‌شود از وحدت. از اتحاد عاشق و معشوق. اتحادی مستغنی از وصل:


«نفست شکفته بادا و

ترانه ات شنیدم

گلِ آفتابگردان!

نگهت خجسته بادا و 

شکفتن تو دیدم

گل آفتابگردان!

به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره

تو به آب‌ها سپاری همه صبر و خواب خود را

و رَصَد کنی ز هر سو، رهِ آفتاب خود را

نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه

دم همتی شگرف است تو را درین میانه

تو همه درین تکاپو

که حضورِ زندگی نیست

به غیر آرزوها

و به راهِ آرزوها

همه عمر

جست و جوها.

من و بویه‌ی رهایی

و گَرَم به نوبت عمر

رهیدنی نباشد

تو و جست و جو

و گر چند، رسیدنی نباشد.

چه دعات گویم ای گل!

تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی

شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی

نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!»

الغیاث

گویی مسأله‌ی اصلی و اساسی هماره و هنوز ماست. بودن؟ یا نبودن؟ 

شکسپیر می‌گوید مسأله اصلی این است. گویا باقی همه شبه‌مسأله‌اند. سوء‌تفاهم‌‌‌اند. لحظاتی هم که شده به طغیانی تن می‌دهی، صحنه‌ی نمایش را ترک می‌کنی و می‌آیی در صندلی ردیف جلوی مربوط به تماشاگران می‌نشینی و خیره می‌مانی به صحنه‌ی نمایش. همه‌اش یک بازی پُرهیجان و شاید ملالت‌بار است. همه‌اش نمایشِ به غایت ابلهانه و نیز بی‌اندازه درخشان و غنی است. خاصیت زندگی همین است. چندپهلو و گُنگ. در آن دقایق تصمیم، چه در ذهن دکتر امامی می‌گذشت؟ محسابه‌ای عُقلایی در کار بود یا خروشِ بی‌مهار یک احساس؟ چه کارزاری در درونِ تنهای مَرد برپا بود؟ جدالی میانِ «دست از گمان بدار، بودن به از نبودن شدن» یا «آه اسفندیار مغموم! تو را آن به که چشم فروپوشیده باشی». معرکه‌ای جاودانه میانِ «زیستن و ولایت والای انسان بر خاک را نماز بُردن، زیستن و معجزه کردن» چرا که «امید هیچ معجزی ز مُرده نیست» و یا «خاک، خاکِ پذیرنده، اشارتی است به آرامش... دیگر تمام شد... همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»؟...


کشتی وجود ما در جدالی فرساینده با این مسأله، به پیش می‌رود: «یکسو کشان سوی خوشان، یکسو کشان با ناخوشان / یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها»... این بار اما کشتی‌ای می‌شکند.


احمد شاملو می‌گفت مسأله نیست. وسوسه است. پرسشی نیست در انتظار پاسخی، بلکه وزوزِ یکریز وسوسه‌ای است آشوب‌ناک: «بودن یا نبودن / مسأله این نیست / وسوسه این است». 


حامد می‌گفت زمانی این وسوسه تنومند می‌شود که احساس می‌کنی قلبت بزرگ‌تر از زندگی است و یا کوچک‌تر از زندگی. یا احساس می‌کنی فشار هوا برای تنفس خیلی کم است، یا بی‌اندازه‌ زیاد. هر چه هست از عدم تناسب قلب تو با زندگی ناشی می‌شود. حامد می‌گفت آدم‌های بزرگ یا قلب‌شان خیلی بزرگ‌تر از زندگی است و یا فکر می‌کنند زندگی خیلی بزرگ‌تر از قلب آن‌‌هاست، و در هر دو حالت، وا می‌دهند. حامد می‌گفت اگرچه فقط آدم‌های بزرگ درگیر این مسأله هستند، اما خوش به حالِ آدم‌های کوچک. گفتم حامد دردهای تو واقعی نیستند. فانتزی‌اند. گفت: درد را از هر طرف که بخوانی درد است. 


گفتم حامد و صدای خنده‌های او دوباره وزیدن گرفت. خواهرم می‌گوید «اسم و نشان کامل حامد را بگو برایت پیدا کنیم». «هه. حامد که مُرده است». «واقعا؟». «اوهوم،‌ حامدی که هم‌کلاسی سال دوم راهنمایی من بود، مُرده است. آن‌سوی دیوارهای زمان. و تو می‌دانی دیوارهای زمان، عبورناپذیرند.» 


لعنت به این جریان سیّال ذهن و دورباش‌های ناممکن.


ساعت را زنگ گذاشته‌ام ساعت شش و نیم. قرار است فردا صبح پدرم برای عمل جراحی کوچکی بستری شود. قرار است همراهش باشم. امشب برای نماز عشا به مسجد می‌روم. خیلی وقت است که به مسجد نرفته‌ام. بعد از نماز پدر را می‌بینم. ذوق می‌کند. انتظار نداشت مرا ببینید. «بابا فردا همراهت می‌آیم». «زحمت است، خودم می‌روم». «نه می‌آیم، فردا وقتم آزاد است». در چشم‌های هفتاد و چندساله‌اش کودکی هفت ساله نشسته است و از اینکه می‌بیند کسی هوای او را دارد خرسند است. مهربانی همیشه دست در دست کودکی‌های‌ ما دارد و مادرانه مراقب است. مهربانی، تنها سرمایه‌ی قلب‌های فانیِ ماست. 


پشت پنجره، هنوز همهمه است. یک لحظه کلمات در من آرام می‌گیرند... شُرشُر شیرین باران است... غریب و بی‌پروا مساحت شب را شستشو می‌دهد. باران، شاعر نرم‌دلی است. شعرهایش را به جای گفتن، می‌گرید. باران، طبع روانی دارد. شعرهایش را در چشم‌های ما می‌خیساند و می‌رود. گفتم باران و دهانم به یکبارگی تازه شد. پنجره را باز می‌کنم و تمام کلماتی را که در حافظه دارم به دامن باران می‌پاشم. کلماتِ تفتیده در حالت اضطرارند. الغیاث ای طراوت آغاز...

روبروی وضوح کبوتران

دو گونه می‌شود با هستی مواجهه و رویارویی داشت. در یکی با حفظ فاصله، از طریقِ مفاهیم و به مدد استدلال در پیِ فهم و شناخت جهانیم. میان ما و جهان فاصله‌ای است و هستی موضوع بررسی و تحقیق ماست. در مواجهه‌ی دیگر، خویشتن را تماماً به جادوی هستی می‌سپاریم و با آمیختن و شناور شدن و گشودنِ تمام منافذِ روح، سعی در فهم آن داریم. فاصله‌ها را در می‌نوردیم و جهان را به قلب خود فرا می‌خوانیم. یا شاید روزنه‌ای به قلبِ جهان می‌گشاییم.

یکی مقام تحقیق است و دیگری تحقّق. عارفان به ما می‌گفتند درک عمیق میوه‌ی گیلاس تنها با خوردن گیلاس ممکن می‌شود و باریک‌اندیشی‌های دیگر اگر چه شناخت‌هایی در پی دارند اما از حقیقت گیلاس و طعم زنده‌ی آن نصیب چندانی نمی‌بَرند.

به نظر می‌رسد مزه‌ی قدسی و طعم منوّر وجود از طریقِ آمیختن مجذوبانه و هم‌آغوشی مهرآمیز با آن ممکن است و ما به قدرِ نیروی خیال و توانایی‌های شهودی خویش می‌توانیم با هسته‌های معنا ارتباط پیدا کنیم. ایمان، آغشته شدن به زوایای روشن وجود است و آغشتگی از طریق قوای شهودی ما اتفاق می‌افتد. 

عارفان ما می‌گفتند نیروی خیال می‌تواند ما را با لایه‌های عمیق‌تری از واقعیت روبرو کند و تجربه‌های وحیانی نیز به مدد نیروی خیال رخ می‌دهد. ظاهراً هر چه نیمکره‌ی راستِ مغز ما فعال‌تر باشد درک‌ودریافت‌های دینی ما نیز غنی‌تر خواهد بود. مولانا که از دو دسته حسِّ «دنیوی» و «دینی» حرف می‌زند احتمالاً اشاره به این دو گونه مواجهه دارد:   
حس دنیا نردبان این جهان
حس دینی نردبان آسمان
(مثنوی: دفتر اول)

حسِ دنیوی، حواس پنج‌گانه و نیروی استدلال‌گر ماست و حسِّ دینی قوه‌ی خیال و شهودِ هنری ما. به نظر می‌رسد حظ‌های معنوی و تجارب ایمانی، خویشاوندی و پیوند نزدیکی با امر زیباشناختی و هنری دارد و چه بسا همان است. ظاهراً چشیدن مزه‌های مقدّس از سنخ و به شیوه‌ی تجربه‌ی زیبایی و هنری است. از طریقِ دل سپردن به آوازها، درآغوش گرفتن لحظه‌های روشن و ارتباطی فرامفهومی با وجود. 

«شاید خدا فقط نشانه‌ی حساس بودن ماست، باریک‌ترین رشته‌ی عصبی‌مان، سیمی از طلا به ضخامت یک هزارم میلیمتر. سیمی که در برخی پاره شده و در برخی دیگر با تمام قدرت مرتعش می‌شود.»(قاتلی به پاکی برف، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه فرزانه مهری)

دریافت‌های هنری هم میوه‌ی نازک‌خیالی و لطافت‌های روح هستند و هم شدت‌بخش آن. تجربه‌ی هنری پیوسته ما را می‌تراشد و درشتی‌ها را می‌ستاند. پیوسته روح را نازک‌تر و نازک‌تر و نازک‌تر می‌کند. مثلِ آسیابی که در چشمِ بوسعید بوالخیر بیانگرِ حقیقت سلوک عارفانه بود: درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم. 
سایش‌های هنری درون ما را صیقل می‌دهند و  دل را شبیه آینه می‌کنند. در برابر چهره‌نمایی امر مقدس، آینه باید بود: «چون چهره بنماید صنم، پُر شو از او چون آینه». تجربه‌های معنوی نه از طریق فحص و بحث‌های علمی، بلکه از رهگذرِ  آینه‌‌سازی رخ می‌دهد.
هنر، آینه‌ساز است.

تجربه‌ی هنری یعنی «روبروی وضوح کبوتران» نشستن و «مغلوبِ شرایطِ شقایق» شدن، به نحوی که بگویی: «در ریه‌هایم وضوحِ بالِ تمامِ پرنده‌های جهان بود.»
ما به تعبیر سهراب سپهری پوشیده‌ از خزه‌ی نام‌ها و مفاهیم ذهنی هستیم. دستی لازم است که ما را بساید و از خزه‌های نام‌ها که میان ما و شبنم معنا دیواری کشیده‌اند برهاند: «به صخره‌ی من ریز، مرا در خود بسای، که پوشیده از خزه‌ی نامم.»

حساسیت هنری و خیال شاعرانه‌ی ما که جان بیشتری بگیرد خواهیم توانست پاره‌هایی از لبخند خدا را بر لبه‌های مردابِ جهان، دریابیم:

«بر لبِ مردابی، پاره‌ی لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم به نماز.»(سهراب سپهری)

برای تماشای خدا باید آینه‌ای پرداخت. هنر و تجربه‌ی زیبایی می‌تواند یاریگر ما باشد تا از خویش آینه‌‌ای بسازیم و در برابر آینه‌ی دوست بگذاریم.

«زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.
آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.»(احمد شاملو)

حلّ یا انحلال؟

یک.

زندگی حل کردن مسأله‌هاست و تلاش برای دستیابی به جواب‌های هر چه بیشتر. زندگی غنی‌تر یعنی زندگی با پاسخ‌های بیشتر. باید بجُنبی که در طول زندگی گره‌های بیشتری وا کنی. فرصت برای جا زدن و درنگ نیست. دنیایی گره پیشِ روست و دستانی که هر چه می‌گذرد پیرتر و خسته‌تر می‌شوند. تا چشم‌هایت سو دارند، گره‌ها را پیدا کن و در کار وا کردن شو. هر گرهی تو را به مصافِ گره‌های بیشتر می‌بَرد. اما اشکالی ندارد، زندگی یعنی همین دیگر...


 دو.

زندگی جایی آغاز می‌شود که مسأله‌ها منحل می‌شوند. هر چه به مسأله‌ها پیله کنی، تکثیر می‌شوند. یکی را وا نکرده صدتا دیگر سر در می‌آورند. مثل قارچ. زندگی حل مسأله نیست. انحلال مسأله است. زندگی غنیّ، زندگی سبکبارانه است. مثلِ نسیم که لاأبالی و بی‌پروا از سرِ گره‌های باغ می‌گذرد و مستانه به دورِ زندگی می‌چرخد. مثلِ نسیم که درگیر گره‌های باغ نیست، سبکبار و لاأبالی عبور می‌کند و استغنای شادمانه‌اش مایه‌ی گشایشِ خودبه‌خودی غنچه‌هاست.




زندگی حل مسأله است یا انحلال مسأله؟


شاید زندگی وقتی آغاز می‌شود که دریابی زندگی فراسوی مسأله‌هاست.

آینه، آب، گرما

نخست اینکه باید آینه‌ی هم باشیم و به‌دور از کژبینی‌های ناشی از حبّ و بغض، یکدیگر را در دستیابی به تصویری کم‌وبیش مطابق با واقع از خویش، یاری دهیم. انسان‌ها مستعدّ آنند که از خود شناختی مغلوط و غالباً ناشی از خودشیفتگی پیدا کنند. آینه بودن از این منظر، خدمت بزرگی است که انسان‌ها می‌توانند در حق هم بکنند. نه تملّق و مدّاحی که فرد را دچار پندارهای پُرخطر می‌کند و نه تحقیر و سرکوفت که عزت نفس فرد را می‌ستاند. آینه بودن و چون آینه با صفا و بی‌ریا و رفیق. چنان که هر کسی صِرفاً برای نظاره‌ی خود به آینه رو می‌آورد و می‌داند نگاه آینه، شرم‌انگیز نیست. آدمیان از نظر کردن در آینه شرم نمی‌کنند و آسوده و بی‌تشویش به نظاره‌ی خود در آینه می‌نشینند. در حدیثی از پیامبر آمده است:


«المُؤمِنُ مِرأةُ المُؤمِنِ»؛ «مؤمن، آینه‌ی مؤمن است».


 دیگر آنکه خوب است آدم‌ها برای هم آب باشند. مایه‌ی شستشو و تطهیر. دست ما که ناپاک شود، با آب می‌شوییم و از اینکه ناپاکی خود را برای آب، آشکار کنیم، شرم نمی‌کنیم. غرض‌مان پاک شدن است و می‌دانیم تنها آب، راه چاره است. رابطه‌ی خوب آن است که طرفین برای همدیگر چون آبی شوینده و طهارت‌بخش باشند:


«الْمُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِ کَالْیَدَیْنِ تَغسِلُ إِحْدَاهُمَا الأُخْرَى»(ظاهرا سخنی از سلمان فارسی است.)

«دو مؤمن با هم چون دو دست‌اند که یکدیگر را شستشو می‌دهند.»


آب گفت آلوده را: در من شتاب

گفت آلوده که: دارم شرم از آب

گفت آب: این شرم بی من کی رود؟

بی من این آلوده زایل کی شود؟

(مثنوی/دفتر دوم)


و سوم آنکه دوستان باید قوّت قلب هم باشند. گرما دهند و سرد نکنند. یکدیگر را توانمند کنند. هم‌افزا باشند. به ویژه در موقعیت‌های دشوار -که لزوماً دشواری‌های بیرونی و مادّی نیست- در کنار هم بمانند. دستگیری به وقت توانگری شرط نیست، به هنگام افتادگی شرط است. دوستان خوب در کنارِ افتادگی‌های همدیگر می‌مانند. 

تعبیری که در حدیث آمده خیلی گویا است. اجزای یک بنا به نحو مستقل و جدا از هم، قوّتی ندارند. قوّت هر یک از اجزا در گروِ یاریگری و تقویت جزو دیگر است.  یاری‌گری‌ها و قوّت‌بخشی‌هایی که نهایتاً به استحکام همگی اجزا می‌انجامد. پیامبر می‌گوید:


الْمُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِ کَالْبُنْیَانِ یَشُدُّ بَعْضُهُ بَعْضًا»

«مؤمن برای به مؤمن مانند بنای استواری است که اجزای آن، یکدیگر را تحکیم می‌کنند.»

دیگری از دو منظر متفاوت: مصطفی ملکیان و آرش نراقی

مصطفی ملکیان می‌گوید انسان معنوی کاری به تصوری که دیگران از او دارند، ندارد:


«در آثار کسانی چون «هربرت مید» این نکته مورد تاکید است که انسان یک «من» ندارد  بلکه چندین من دارد که در خصوص این که فرد چند من دارد روانشناسان اختلاف نظر دارند که من با دیدگاه پنج من موافق‌ترهستم و بیشتر از آن دفاع می‌کنم چون کاملا با دیدگاه «دارل کوئن» هماهنگ است به این شکل که یک مصطفی واقعی در جهان وجود دارد که اگر خدایی وجود داشته بود، این مصطفی واقعی را فقط خدا می‌شناسد...

یک مصطفی دومی هم وجود دارد و آن تصوری است که مصطفی از خودش دارد. یک مصطفی سومی هم وجود دارد و آن مصطفی آنچنان که دیگران تصور می‌کنند، است و این مجموعه تصورات یک من سومی را ایجاد می‌کند. یک من چهارمی وجود دارد و آن تصوری است که من از تصور شما درباره خودم دارم و یک من پنجمی هم هست و آن تصوری است که شما از من درباره خودم دارید..»(سخنرانی معرفی کتاب سرشت شر؛ پردیس کتاب مشهد، آذر ۱۳۹۶)

«انسان معنوی فقط به من واقعی و منی که از خودش تصور می‌کند، فکر می‌کند. به اینکه در مورد او چه تصوری دارند، و خودش در مورد تصور دیگران از خودش چه تلقی دارد، و دیگران از تصور او در مورد خودش چه تلقی دارند، مطلقاً کاری ندارد.»(بحران معنویت و پیش‌فرض‌های زندگی معنوی، مجتمع فرهنگی امام صادق اصفهان، شهریور ۱۳۸۴)


ظاهراً این گفته‌ها مبتنی بر این فرض هستند که ما می‌توانیم به شناخت درستی از خود دست یابیم بدون آنکه به تصویری که دیگران از ما دارند، اعتنا کنیم.


به نظر می‌رسد در این دیدگاه، «دیگری» خاصیتِ «آینگی» خود را از دست می‌دهد. گویا دیگری تنها تصویری باژگونه از خودِ حقیقی ما به دست می‌دهد و ما باید برکنار از شمایلی که در ذهن دیگری داریم، به خودشناسی بپردازیم.

آرش نراقی دیدگاهی متفاوت دارد و می‌گوید ما برای شناختن خود، نیازمند دیگری هستیم. اگر دیگری نباشد، شناخت درستی از خویشتن پیدا نمی‌کنیم:


«به نظر می‌آید برای اینکه خودم را تعریف کنم به دیگری حاجت دارم. وقتی من می‌خواهم هویت خودم را به نحو خاصی تعریف کنم، نمی‌توانم این کار را بکنم جز از طریق نگاه به شما. من نمی‌توانم بگویم من بهترین پدر دنیا هستم برای اینکه من خودم می‌گویم! دیگران باید نقش و بازی من را به عنوان پدر ببینید و داوری کنند که آیا من این نقش را به خوبی اجرا کردم یا نه. وقتی شما من را به عنوان یک پدر خوب پذیرفتید آن‌وقت این هویت برای من اثبات می‌شود. نمی‌خواهم بگویم تمام هویت من در گروِ تصدیق یا ردِ دیگری است، اما نگاه دیگری در هویت‌بخشی به من مؤثر است. بخش از هویت من در گروِ نگاه شماست. برخی از فیلسوفان توضیح داده‌اند که این ایده یکی از مهمترین انگیزه‌های ما برای برقراری روابط با دیگران است.»(انسان در رابطه تفهمی با امر متعالی، مرکز فرهنگی ابن سینا- ارواین، کالیفرنیا- ۲ ژانویه ۲۰۱۸)


«بخش عمده‌ای از هویت من در رابطه با دیگری شکل می‌گیرد. در خلوت و تنهایی فرد نمی‌تواند هویت و شخصیت خودش را پرورش دهد و غنا ببخشد... برای فردی که دغدغه‌ی سلامت روحی و معنوی دارد نگاه و نظر دیگران مهم است. گاهی می‌بینم کسانی می‌گویند »نظر دیگران چه اهمیتی دارد؟». این سخن باید درست معنا شود. به یک معنا این حرف غلط است. نظر و نگاه دیگران بسیار مهم است.... تصویری که تو در آینه‌ی دیگران می‌افکنی باعث می‌شود تو شناخت بیشتری از خودت پیدا کنی. باعث می‌شود بتوانی رفتار و دستاوردهای خودت را مورد ارزیابی واقع‌بینانه‌تر قرار دهی. آنچه که مذموم است مهم شمردن نگاه دیگران نیست. آنچه بد است منفعلانه و دربست نگاه دیگران را پذیرفتن است. به نظر می‌آید نحوه‌ای که تو در چشم‌ دیگری آشکار می‌شوی نقش مهمی در شکل‌بخشیدن به خویشتن ما ایفا می‌کند. البته همیشه باید هوشیار باشیم که خود را اسیر نگاه دیگران نکنیم و خودمان را در مقابل دیگران نبازیم و اجازه ندهیم دیگران بدون دخالت ما هویت ما را رقم بزنند. فرد همواره باید نظر دیگران را جدّی تلقّی کند اما هیچ‌وقت کورکورانه نسبت به نگاه دیگری تسلیم نشود... بهترین آینه‌ای که جان تو را بازمی‌تاباند رفیق توست. کسی است که با او وارد ارتباط دوستانه‌ای شده‌ای. رابطه‌ای که تو با دیگری برقرار می‌کنی هم عامل شکل‌دهنده‌ی توست و هم یک آینه و داور است. در تمام این موارد البته فرد باید هوشیار باشد که مبادا نگاه دیگری را چندان جدی تلقی کند که اراده و قوه نقد و تحلیل خود را درببازد.»(من در رابطه با دیگری، از روزگفتارها)


به نظر می‌رسد دیدگاه آرش نراقی به فهم عارفان ما نزدیک‌تر است که توجه ویژه‌ای به این سخن پیامبر داشتند: «المُؤمِنُ مِرأةُ المُؤمِنِ»(سنن ابوداود)؛ «مؤمن آینه‌ی مؤمن است.»


چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم؟

- مولانا

تشدید زندگی

آخر عزیز من، اگر قرار بود جهان را در زیباترین وجه آن می‌آفریدم که تو بیکار می‌شدی. فرشتگان تسبیح‌گو که یکسره خود را وقت تجلیل و تبجیل و تقدیس من می‌کردند، کم نبوند. تو را خواستم تا امتداد من باشی و دست به آفرینش بزنی. میناگری کنی، با آتش خویش، هستی را برافروزی و بر تاب و تابانی زندگی بیفزایی. چشمه‌ای از آتش خود در تو نهادم تا برجوشی و دخمه‌‌های تاریک را روشن کنی. دم خویش در تو روان کردم تا مسیحاوار زندگی را تشدید کنی. مسیح‌وار در اشکالِ بی‌جان بدمی و پرنده بیافرینی(أَنِّی أَخْلُقُ لَکُم مِّنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ فَأَنفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْرًا بِإِذْنِ اللَّهِ). «چو مسیح دم روان کن که تو هم از آن هوایی». در تو دمیدم تا به دم خویش، هوا را آبستن از عشق و زیبایی کنی: «ذره‌های هوا پذیرد روح / از دم عشقِ روح‌پرور ما».

امانتی که آسمان و زمین از قبول آن تن زدند، شور بی‌قرارِ آفرینش و سودای کشف امکان‌های تازه بود. امانتی که تنها تو تابِ آن را داری. تنها بی‌تابی‌های تو، تاب این امانت را دارند. خونین‌جگری، صاحب‌نظری، خودگری، خودشکنی، خودنگری و پرده‌دری از تو ساخته است. تو که نبودی آرزویی نبود. کسی به درختان آرزو آب نمی‌داد و تپش‌های نهفته‌ی زندگی را پیدا نمی‌کرد. تو را خواستم تا نبض زندگی تندتر بزند. 
تو را خواستم چرا که چیزی از جنس خویش می‌خواستم. جهان چشم به راه توست. چشم‌به‌راه نگاه زیبایی‌آفرین تو که هر چیز را تشدید کند. جهان را بیشتر کند. جهان را بیشتر کن.

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور
خودگری خودشکنی خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر ای پردگیان پرده‌دری پیدا شد
آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات
چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد
(اقبال لاهوری)

«هنر تجلی غریزه‌ی آفریدگاری انسان است در ادامه‌ی این هستی که تجلی آفریدگاری خداست، تا کمبودی را که در این عالَم احساس می‌کند، جبران نماید»(از: «انسان، خداگونه‌ای در تبعید» در کتاب کویر، علی شریعتی)

«من کتاب مقدس مخصوص خود را دارم که آنچه را کتاب مقدس دیگر فراموش کرد یا جرأت نکرد بگوید، می‌گویم. آن را می‌گشایم و در سفر آفرینش می‌خوانم: خداوند جهان را آفرید  و به روز هفتم استراحت کرد. در آن وقت، واپسین آفریده‌اش -انسان- را صدا کرد و گفت: «پسرم، اگر دعای خیرم را می‌خواهی، به من گوش کن. جهان را آفریدم؛ اما از تمام کردن آن غفلت ورزیدم. نیمه‌کاره رهایش کردم. تو آفرینش را ادامه بده. جهان را شعله‌ور ساز، آن را به آتش بدل کن و به مَنَش بازگردان. آن را بدل به نور خواهم کرد.» (گزارش به خاک یونان، نیکوس کازانتزاکیس،‌ترجمه صالح حسینی)

«گوگَن، هنرمند نقاش، می گوید: 
"نصیحتی از من به شما: در نقاشی از طبیعت زیاده تقلید نکنید. هنر امری است انتزاعی؛ با خیال پروری، در برابر طبیعت، آن را از طبیعت بیرون بکشید و بیشتر به آفرینشی که از آن برخواهد آمد بیندیشید. یگانه راهِ بر رفتن به سوی خدا همین است که همچون استاد آسمانیِ خود بیافرینیم.»( زیباشناسی، ژان برتلمی، ص ۲۳۴)

«عشق به زیبایی، به دلیل آرزویی است که تحقق پیدا نمی‌کند و شاید تحقق‌پذیر نباشد. در هسته‌ی زیبایی، دریافتی از شکل زندگی مطلوب ما نهفته است؛ در عین حال که می‌دانیم زندگی هرگز نمی‌تواند آن‌گونه باشد.
لذت زیبایی، به نوعی در عدم رضایت ریشه دارد. اگر زندگی برای‌مان دشوار نمی‌بود، زیبایی، جذابیت کنونی را نمی‌داشت.»(قدرت پنهان زیبایی(چرا خوشبختی در نگاه تماشاگر نهفته است؟)، جان آرمسترانگ، ترجمه سهیل سمّی، نشر ققنوس)

خاله ایران

بعد از چهار فرزند دختر، بالاخره پسری به دنیا می‌آید. خاله خوشحال است. خوشحال از اینکه این‌بار سربلند است و می‌تواند با ذوق‌زدگی هر چه‌تمام خبر تولدِ فرزندِ پسر را به همه اعلام کند. با خود فکر می‌کند که اگر پسر نمی‌آورد، زنانگی او کمال نمی‌یافت. خاله نمی‌خواست ناتمام زندگی کند. خاله‌ایران، نام پسرش را شفیق گذاشت. خاله‌ایران هم‌زمان که از نوزاد شیرخوار مراقبت می‌کند، گاوی هم در طویله دارد. دمدمه‌های غروب می‌رود، شیردان مسی را برمی‌دارد. آب می‌کشد. گوساله‌ی دورنگ را با طنابی به مادرش می‌بندد و با دستان پرتوانش شروع می‌کند به شیر دوشیدن. گاو خاله زرد رنگ است. زردِ زرد. و خیلی ناز. گوساله هر وقتی پیچ و تابی به خود می‌دهد و گاوِ مادر هم گاهی پا و دست‌ و دم خود را تکانی می‌دهد. اما رام است و می‌گذارد خاله ایران کارش را انجام دهد. گوساله دریافته است که بعد از شیردوشی، نوبت او می‌رسد. در انتظاری شیرین به سر می‌برد و هر طور که شده بی‌قراری‌اش را مهار می‌کند. صدای گریه می‌آید. شفیق بیدار شده است. قشقرقی راه انداخته است. کسی خانه نیست که آرامش کند. خاله اول توجهی نمی‌کند. فکر می‌کند شاید به زودی دوباره خوابش ببرد. شفیق اما بی‌امان گریه می‌کند. خاله شیردان را می‌گذارد کناری تا مبادا توسط گاو، لگد شود. مردد است که طناب گوساله را باز کند یا نه. باز نمی‌کند. زودی برمی‌گردم. کمی که بچه شیر بخورد، دوباره خوابش می‌بَرد. 
شفیق را بغل می‌کند و می‌آید به ایوان خانه. پیراهنش را بالا می‌زند و سینه‌‌ی پُر شیرش را می‌گذارد دهان نوزاد. شفیق، آرام می‌شود. خاله نگاهی به مزرعه‌ی برنج کنار خانه می‌اندازد. حسابی طلایی شده و وقت درو است. اگر دیر بنجنبند ممکن است بارانی ناغافل بیاید و کار درو سخت شود. شفیق ضمن شیرخوردن، انگشتان کوچکش را بر پوست مادر می‌کشد. می‌خواهد از حضور او مطمئن شود. خاله نگاهی به ناخن‌های شفیق می‌کند. بلند شده‌اند. ناخن‌های بلند آلوده می‌شوند. ضمن اینکه ممکن است کودک بدن خود یا مادر را بخراشد. خاله به خود می‌گوید که یادم باشد بعد از دوشیدن شیر گاو، ناخن‌های شفیق را کوتاه کنم. گفتم گاو؟ آه، کاش شفیق زود خوابش ببرد و برگردم طنابِ گوساله‌ی بیچاره را باز کنم. از انتظار، دق نکند خوب است. معلوم نیست چه رخ می‌دهد که قلب خاله از حرکت بازمی‌ایستد. پیداست که مرگ، به آرامی رخ داده است. دقائقی بعد که دخترها برمی‌گردند شفیق را می‌بینند که همچنان در آغوش خاله، مشغول شیرخوردن است. اطراف دهانش قطره‌های شیر نشسته و انگشتانش همچنان سرگرم کشف امنیت‌اند. خاله آرام گرفته است و تکانی نمی‌خورد. تمام کرده است. چشم‌هاش اما همچنان گشوده‌اند. خیره به خوشه‌های رسیده‌ی شالیزار.
شیردان همچنان انتظار می‌کشد. گوساله نمی‌تواند بی‌قراری‌هاش را مهار کند. انتظار طولانی شده است. به هر فلاکتی که شده خود را از طناب، آزاد می‌کند. 
شفیق را از پیکرِ بی‌جانِ خاله، جدا می‌کنند.

غُلغُلِ اجزای عالَم بشنوید

چه به خدای شخص‌وار قائل باشید و چه خدای غیرشخص‌وار، نمی‌توانید سرسری و سهل‌انگار از کنارِ طبیعت عبور کنید و به هسته‌ی پنهان و پُرنشان آن نقب نزنید. نمی‌توانید به همان چشمی جهان طبیعت را بنگرید که یک مادّی‌باور می‌نگرد. ایمان به خدا قاعدتاً باید نگاهی دیگر به ما ببخشد.
در تلقّی شخص‌وار از خدا، طبیعت، آثار رحمت و جلوه‌های حکمت اوست و در تلقّی غیرشخص‌وار از خدا، خدا در بند بندِ طبیعت، جاری و روان است. 
در اولی، صفات و آثار خدا در جهان طبیعی جُستنی و یافتنی است و در دومی، خودِ خدا. هر چه هست، خدا به نحوی در رگ‌های طبیعت جریان دارد. 

«عاشق، خطّ معشوق دوست دارد. همه‌ی موجودات فعل و صنع اوست، هر که خدا را دوست دارد، لابد باشد که آسمان و زمین را دوست دارد که صنع و فعل خداست. و نان و آب دوست دارد که سبب بقای او باشد... اگر مجنون را با سگ کوی لیلی محبتی و عشقی باشد، آن محبت نه سگ را باشد، هم عشق لیلی باشد.»(تمهیدات، عین‌القضات همدانی)

چون صُنع و نشان او دارد همه صورت‌ها   
 ای مور شبت خوش باد، ای مار سلامُ علیک
(مولانا)

اگر دوست‌دار و طالبِ کسی یا چیزی باشید، نشانه‌ها و نشانی‌هایش را نیز مشتاقانه جستجو می‌کنید. در تلقّی ادیان ابراهیمی، جهان طبیعت، نشانه‌گاهِ خداست. آیات است. نمی‌شود خداجو بود و نشانه‌های طبیعی را دستِ‌کم گرفت. نمی‌شود طالب خدا بود و آغشته‌ی طبیعت نشد. 
آنکه اهلِ ایمان است همانطور که مجذوبانه به آیات مسطور و مکتوب خدا در کتاب‌های مقدس، توجه می‌کند، به آیات مشهود و طبیعی خدا در گستره‌ی هستی نیز رازجویانه می‌نگرد.

تنها پیامبران نیستند که به آنها وحی می‌شود و اهل ایمان، به ندای بالاکَشنده‌ی آنان، گوش می‌سپارند. زنبور عسل و دیگر پدیده‌های جهان طبیعی نیز، تجربه‌ی وحیانی دارند و اقتضای ایمان، گوش سپردن به نداهای وحیانی آنان است.

چونک «أوحَی الرّب الی النّحل» آمدست
خانه‌ی وحیش پر از حلوا شدست
او به نور وحی حقِ عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل
(مثنوی/دفتر پنجم)

ایمان به خدا ایجاب می‌کند جهان طبیعی را آکنده از زمزمه‌های وحیانی و چشم‌وابرونمودن‌های قُدسی بدانیم و ببینیم. ایمان به خدا قاعدتاً باید نگاهی شاعرانه به ما ببخشد. در رویارویی شاعرانه، هستی یکسره رازدان و رازبان است. گُنگ و خاموش نیست و به تعبیر مولانا همه‌ی اجزای عالَم، در غلغله هستند. 
نگاه مؤمنانه، جهان را آکنده از غُلغُله و غوغا می‌بیند. انگار خدا در حال جوشیدن و غلغل کردن است. انگار خدا، به نحوی، در عروقِ جهان، ساری است.
از جمادی عالم جان‌ها روید
غُلغُل اجزای عالم بشنوید
(مثنوی/دفتر سوم)