عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

الغیاث

گویی مسأله‌ی اصلی و اساسی هماره و هنوز ماست. بودن؟ یا نبودن؟ 

شکسپیر می‌گوید مسأله اصلی این است. گویا باقی همه شبه‌مسأله‌اند. سوء‌تفاهم‌‌‌اند. لحظاتی هم که شده به طغیانی تن می‌دهی، صحنه‌ی نمایش را ترک می‌کنی و می‌آیی در صندلی ردیف جلوی مربوط به تماشاگران می‌نشینی و خیره می‌مانی به صحنه‌ی نمایش. همه‌اش یک بازی پُرهیجان و شاید ملالت‌بار است. همه‌اش نمایشِ به غایت ابلهانه و نیز بی‌اندازه درخشان و غنی است. خاصیت زندگی همین است. چندپهلو و گُنگ. در آن دقایق تصمیم، چه در ذهن دکتر امامی می‌گذشت؟ محسابه‌ای عُقلایی در کار بود یا خروشِ بی‌مهار یک احساس؟ چه کارزاری در درونِ تنهای مَرد برپا بود؟ جدالی میانِ «دست از گمان بدار، بودن به از نبودن شدن» یا «آه اسفندیار مغموم! تو را آن به که چشم فروپوشیده باشی». معرکه‌ای جاودانه میانِ «زیستن و ولایت والای انسان بر خاک را نماز بُردن، زیستن و معجزه کردن» چرا که «امید هیچ معجزی ز مُرده نیست» و یا «خاک، خاکِ پذیرنده، اشارتی است به آرامش... دیگر تمام شد... همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»؟...


کشتی وجود ما در جدالی فرساینده با این مسأله، به پیش می‌رود: «یکسو کشان سوی خوشان، یکسو کشان با ناخوشان / یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها»... این بار اما کشتی‌ای می‌شکند.


احمد شاملو می‌گفت مسأله نیست. وسوسه است. پرسشی نیست در انتظار پاسخی، بلکه وزوزِ یکریز وسوسه‌ای است آشوب‌ناک: «بودن یا نبودن / مسأله این نیست / وسوسه این است». 


حامد می‌گفت زمانی این وسوسه تنومند می‌شود که احساس می‌کنی قلبت بزرگ‌تر از زندگی است و یا کوچک‌تر از زندگی. یا احساس می‌کنی فشار هوا برای تنفس خیلی کم است، یا بی‌اندازه‌ زیاد. هر چه هست از عدم تناسب قلب تو با زندگی ناشی می‌شود. حامد می‌گفت آدم‌های بزرگ یا قلب‌شان خیلی بزرگ‌تر از زندگی است و یا فکر می‌کنند زندگی خیلی بزرگ‌تر از قلب آن‌‌هاست، و در هر دو حالت، وا می‌دهند. حامد می‌گفت اگرچه فقط آدم‌های بزرگ درگیر این مسأله هستند، اما خوش به حالِ آدم‌های کوچک. گفتم حامد دردهای تو واقعی نیستند. فانتزی‌اند. گفت: درد را از هر طرف که بخوانی درد است. 


گفتم حامد و صدای خنده‌های او دوباره وزیدن گرفت. خواهرم می‌گوید «اسم و نشان کامل حامد را بگو برایت پیدا کنیم». «هه. حامد که مُرده است». «واقعا؟». «اوهوم،‌ حامدی که هم‌کلاسی سال دوم راهنمایی من بود، مُرده است. آن‌سوی دیوارهای زمان. و تو می‌دانی دیوارهای زمان، عبورناپذیرند.» 


لعنت به این جریان سیّال ذهن و دورباش‌های ناممکن.


ساعت را زنگ گذاشته‌ام ساعت شش و نیم. قرار است فردا صبح پدرم برای عمل جراحی کوچکی بستری شود. قرار است همراهش باشم. امشب برای نماز عشا به مسجد می‌روم. خیلی وقت است که به مسجد نرفته‌ام. بعد از نماز پدر را می‌بینم. ذوق می‌کند. انتظار نداشت مرا ببینید. «بابا فردا همراهت می‌آیم». «زحمت است، خودم می‌روم». «نه می‌آیم، فردا وقتم آزاد است». در چشم‌های هفتاد و چندساله‌اش کودکی هفت ساله نشسته است و از اینکه می‌بیند کسی هوای او را دارد خرسند است. مهربانی همیشه دست در دست کودکی‌های‌ ما دارد و مادرانه مراقب است. مهربانی، تنها سرمایه‌ی قلب‌های فانیِ ماست. 


پشت پنجره، هنوز همهمه است. یک لحظه کلمات در من آرام می‌گیرند... شُرشُر شیرین باران است... غریب و بی‌پروا مساحت شب را شستشو می‌دهد. باران، شاعر نرم‌دلی است. شعرهایش را به جای گفتن، می‌گرید. باران، طبع روانی دارد. شعرهایش را در چشم‌های ما می‌خیساند و می‌رود. گفتم باران و دهانم به یکبارگی تازه شد. پنجره را باز می‌کنم و تمام کلماتی را که در حافظه دارم به دامن باران می‌پاشم. کلماتِ تفتیده در حالت اضطرارند. الغیاث ای طراوت آغاز...