عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تو مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن!

می‌گوید باید دیگر شوی. نه اینکه صِرفاً باورهای تازه‌ای پیدا کنی، یا رفتارهای تازه‌ای انجام دهی، بلکه بکوش تا به کلّی دیگر شوی. هستی‌ات را ارتقا دهی. این هستی و موقعیت وجودی‌ات، مناسب نیست. چیزی دیگر باید شوی: «شما را بی‌شما می‌خواند آن یار / شما را این شمایی مصلحت نیست». می‌گوید خودم هم دوباره زاده‌ شده‌ام: «زاده‌ی اولم بشد زاده‌ی عشقم این نَفَس / من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‌ام» و «یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام».


می‌گوید خود را از نو بیافرین. هستی‌ِ دیگری را تجربه کن: «تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی / تو بپر به قافِ قُربت که شریفتر همایی». از عدم به وجود آمده‌ای، اما باید وجودی دیگر را تجربه کنی. از هستیِ کنونی‌ات بمیری تا در هستیِ دیگری زاده شوی: «حمله‌ی دیگر بمیرم از بشر / تا بر آرم از ملایک پر و سر / وز مَلَک هم بایدم جستن ز جو / کل شیء هالک الا وجهه / بار دیگر از مَلَک قربان شوم / آنچ اندر وهم ناید آن شوم»

انگورِ عدم بودی، در میان هستان آمدی و شراب شدی، بکوش تا هستی نوتر و تازه‌تری بیابی. واپس مرو: «انگور عدم بُدی شرابت کردند / واپس مرو ای شراب، انگور مشو»


برای ماندن نیامده‌ای. مسافرِ‌ همیشه‌ای. از آنچه هستی، جاری شو به هستیِ دیگری... روان شو و سفری به آسمان کن:


به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی

چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی

تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن

تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی


می‌گوید نگران ارتفاع پَرِش نباش. سعی کن بال و پری بزنی، گیرم به آسمان هم نرسی، دستِ‌کم از دام‌ها رهاتری:


«مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد، اما این قَدَر باشد که از دام دورتر باشد و برَهَد. و همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد، اما این قدر باشد که از زمره‌ی خلق و اهل بازار و از زحمت‌های دنیا برهد و سبک‌بار گردد که: نَجَا المخفّفون و هَلَک المُثَقلون- سبک‌باران رستگار شدند و گران‌باران تباه گشتند.»(نفحات الأنس مِن حضرات القُدس، نورالدین عبدالرحمان جامی)


پیِ‌این باش که چند گام رو به جلو برداری. از آنچه هستی پیش‌تر بیایی:‌ «ای هر که هستی لحظه‌ای در خود نگر باش! / خوبی ولی از آنچه هستی خوبتر باش»

به فکر باش تا هر روز گامی برداری. شاید کافی باشد. همین که یک قدم جلوتر بیایی:

 

شیخ[ابوسعید]، یک‌بار به طوس رسید. مردمان از شیخ است دعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد در خانقاه استاد، تخت بنهادند. مردم می‌آمد و می‌نشست. چون شیخ بیرون آمد مُقرِیان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانک هیچ جای نبود. مُعرِّف برپای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر ‌‌‌آید.» شیخ گفت: «وصلّی اللهُ علی محمدٍ و آله اجمعینَ.» و دست به روی فرو آورد و گفت: «‌هرچه ما خواستیم گفت و همه پیغامبران بگفته‌اند، او بگفت که از آنچه هستید یک قدم فراتر آیید.» کلمه‌ای نگفت و از تخت فرود آمد و برین ختم کرد مجلس را.(اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی‌سعید، محمد بن منور میهنی)


قرآن می‌گوید کسانی هستند که واپس می‌مانند و کسانی که پیش می‌روند:

«لِمَنْ شَاءَ مِنْکُمْ أَنْ یَتَقَدَّمَ أَوْ یَتَأَخَّرَ /  براى هر کس از شما که خواهد پیشتر آید، یا بازپس ماند.»(مدثر/ ۳۷)


مهم آن است که بکوشی و دیوارهای این زندان را بی‌وقفه بتراشی و بخراشی: «اندرین ره می‌تراش و می‌خَراش / تا دمِ آخر دمی فارغ مباش». بی‌وقفه بتراش: «حُفره کن زندان و خود را وارهان»

همین جنبش‌ها و تپش‌های اندک را غنیمت بدان: «تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی»:


تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن

تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی

حضورِ قلب

خرقانی می‌گفت:‌ «همه‌ی عمر من، مرا یک سجده است»(تذکرة‌الاولیا)

یعنی همه‌ی زندگی من به شیوه یک سجده است و عُمر من شمایلِ یک نماز را دارد. انگار نمازخواندن، تمرینی است برای آنکه سرتاسر زندگی ما به شمایل نماز درآید. با همان حضور قلب و خشوعِ بایسته. توصیه شده وقتی نماز اقامه شد، در کمالِ آرامش و وقار،و به دور از شتاب‌زدگی عازم مسجد شویم(۱). وقتی غذا حاضر است، ابتدا غذا بخوریم و بعد به ادای نماز مشغول شویم(۲)، تا حضور قلب در نماز صدمه نبیند. همچنین اگر خواب‌آلوده بودیم یا نیاز به اجابت مزاج بود، نماز را به بعد خواب یا اجابت مزاج موکول کنیم(۳). این توصیه‌ها به منظور حفظ جمعیت خاطر و حضور قلب در نماز است. همچنین توصیه شده هر نماز را به‌گونه‌ای بخوانیم که گویا در حال ترکِ جهانیم و آخرین نمازی است که می‌خوانیم(۴)؛ آن‌وقت نماز‌ از کیفیت شایسته برخوردار خواهد بود. 

نماز، ممُارست جمعیت خاطر، حضور قلب و خالص گردانیدن توجهِ دل است و همه‌ی این توصیه‌ها به منظور حفظ روحِ ‌نماز است.
با این اوصاف، چه هنگام تمام زندگی ما یک سجده خواهد بود؟ زمانی که تمام زندگی با حضور قلب همراه باشد.
بسیار گفته و شنیده‌ایم که «حضورِ قلب»، روحِ نماز است. گویا باید یاد بگیریم نه تنها در نماز، که در سرتاسرِ زندگی «حضورِ قلب» داشته باشیم. گویا تنها کسانی که زندگی‌شان همراه با حضور قلب است حق دارند بگویند:‌ «همه‌ی عمر من، مرا یک سجده است»

—---
(۱). «إِذَا سَمِعْتُمْ الإِقَامَةَ فَامْشُوا إِلَى الصَّلاَةِ وَعَلَیْکُمْ بِالسَّکِینَةِ وَالْوَقَارِ وَلاَ تُسْرِعُوا فَمَا أَدْرَکْتُمْ فَصَلُّوا وَمَا فَاتَکُمْ فَأَتِمُّوا»(به روایتِ بخاری و مسلم)
(۲). «لا صَلاَةَ بِحَضْرَةِ طَعَامٍ، وَلا وَهُوَ یُدَافِعُهُ الأَخْبَثَانِ»(رواه مسلم) «إذا وُضع عَشاء أحدکم وأقیمت الصلاة فابدؤوا بالعشاء ولا یعجلنّ حتى یفرغ منه» (بخاری و مسلم)
(۳). «إِذَا نَعَسَ أَحَدُکُمْ فِی الصَّلاةِ فَلْیَنَمْ حَتَّى یَعْلَمَ مَا یَقْرَأُ»(رواه بخاری)؛ «لِیُصَلِّ أَحدُکُمْ نَشَاطَهُ، فَإِذا فَترَ فَلْیرْقُدْ»(رواه بخاری)؛ «إِذَا أَرَادَ أَحَدُکُمْ أَنْ یَذْهَبَ الْخَلَاءَ وَقَامَتِ الصَّلَاةُ ، فَلْیَبْدَأْ بِالْخَلَاءِ»(رواه أبوداود)
(۴). «إِذَا قُمْتَ فِی صَلَاتِکَ فَصَلِّ صَلَاةَ مُوَدِّعٍ»(رواه احمد)

دیگری

«نادر خودش را به نوعی عادت رفتاری واداشته بود و اسمش را گذاشته بود «اتلاف وقتِ مفید». در واقع او در این عادتِ رفتاری، بدون این که نیازی داشته باشد یا ضرورتی اقتضا کند، بی‌هدف به جاهایی می‌رفت که بتواند بدون آنکه جلب توجه کند، ساعت‌ها بنشیند و به آدم‌ها خیره شود. جاهایی مانند ایستگاه مترو، داروخانه‌های شلوغ، فرودگاه، پمپ‌بنزین، بیمارستان، فروشگاه‌های زنجیره‌ای بزرگ و گورستان از این جمله بودند... این تجربه نوعی اقتدار روحی به او عطا می‌کرد؛ نوعی چیرگی بر موقعیت که حاصل بی‌نسبتی با آن بود؛ چون حضور از سر نیاز و ضرورت از نظر او، همواره با انفعال و مغلوبیت همراه است.(اگر در داروخانه باشی اما دارو نخواهی، یا در فرودگاه اما نه به دلیل سفری یا بدرقه‌ای یا استقبالی، یا در گورستان اما نه به خاطر مرگ خویشی، آشنایی، دوستی، و اگر اصلاً جایی باشی که لازم نیست باشی، از نوعی استغنا برخورداری. رها از شادی یا اندوه یا اضطراب یا خشم یا انتظار یا هر حس انسانی دیگری که بقیه‌ی حاضرانِ آنجا درگیرش هستند. این اتلاف وقت‌های مفید از جنس همان کارهای دوست‌داشتنی/احمقانه‌ای هستند که مرزهای شکوه تلاقی خرد ناب و جنون را می‌سازند.)


این خصوصیت بعدها به شکل پیچیده‌تر و عمیق‌تری در او ادامه یافت. در واقع در این شکل پیچیده‌تر، او این‌بار «مرز باشکوه تلاقی خرد ناب و جنون» را نه در مکان‌ها که در فکر کردن درباره‌ی آدم‌ها توسعه داد. آدم‌هایی که اغلب غریبه بودند: راننده تاکسی‌ای که او را به مقصد رسانده است، میوه‌فروش محل، نگهبان بیمارستانی که یک‌بار در عیادت از دوستی او را دیده بود، صندوق‌دارِ پیتزافروشی، کارگر پمپ‌بنزین، پستچی، روزنامه‌فروش سرکوچه و از این قبیل آدم‌ها... او این کار را نوعی گسترش خود می‌دید. گسترش روح و ذهن خود. نوعی تلاش برای خروج از فردیّت محتوم خود از طریق، به تعبیر او، «کاشتن و تکثیر» دیگران در خود.»

(رساله درباره‌ی نادر فارابی، مصطفی مستور، نشر چشمه، ۱۳۹۴)


ما نیازمندِ نگریستن به موقعیت‌های یکدیگریم. نگریستنی نه از سر استهزاء یا داوری، بلکه به قصد هم‌موقعیت شدن. همگی مستعدّ محبوس شدن در تنگنای این پنداریم که: جهان یعنی جهان و موقعیت من. با وسیله‌ی نقلیه‌ی شخصی خود از خانه بیرون می‌رویم و آخرِ روز، محصور در خیالات و پندار خویش، به محدوده‌ی خود باز می‌گردیم. از لمسِ دیگری و موقعیت او، خود را محروم کرده‌ایم. از لمسِ «وسعتِ اندوهِ زندگی‌ها»ی دیگر.

رستگاری نزدیک...

«نادر بارها به شکلی طولانی به مادرش زل می‌زد در واقع و به تعبیری دقیق‌تر، او نه به مادرش بلکه به چیزی درپیوند با او خیره می‌شد؛ به چنگال‌هایی که مادرش روی میز می‌چید یا پیراهنی که اتو می‌کرد یا بشقابی که می‌شست یا آینه‌ای که دستمال می‌کشید. انگار در هر یک از این چیزها رازی بود که تنها با خیره شدن به آن فاش می‌شد. منتقدان، یکی از زیباترین ترانه‌های او را ترانه‌ای می‌دانند که در آن نادر دوختن دکمه‌ی پیراهنی را به دست مادرش توصیف کرده است. در این ترانه او مادرش را در بعدازظهر زمستانی چهارشنبه‌ای تصویر می‌کند که لبه‌ی تخت نشسته و پیراهن کهنه اما تمیز پدرش را با نخ و سوزن می‌دوزد. در این ترانه مادرش به مسیحی تشبیه می‌شود که انگار می‌کوشد در تلاشی مقدس، بزرگ‌ترین نقصِ هستی را برطرف سازد.»

(رساله درباره‌ی نادر فارابی، مصطفی مستور، نشر چشمه، ۱۳۹۴)

چرا نادر، اشک می‌ریخت؟

«عادت عجیب نادر اما، که به نوعی تا بزرگ‌سالی هم  ادامه داشت، خیلی ساده، این بود که با دیدن هر چیز زیبایی گریه‌اش می‌گرفت. بر اساس گزارش‌های مکرر همکلاسی‌ها، او بارها با دیدن گل زیبایی در باغچه‌ی کوچک مدرسه اشک‌هایش جاری شده بود. نیز، بنابر خبری که دست‌کم دو منبع مستقل آن را تأیید کرده‌اند، وقتی نادر فارابی در هفت‌سالگی برای نخستین بار چشمش به طوطی سرایدار مدرسه افتاده بود، زیبایی پرنده چنان او را تحت‌تأثیر قرار داد که تا چند دقیقه از شدت گریه نمی‌توانست حرف بزند. مشهور است در عروسی مهناز دختر همسایه وقتی مادرش از او پرسیده بود چرا چشم‌هایش خیس است، نادر با بغض گفته بود: عروس خیلی قشنگه.»(رساله درباره‌ی نادر فارابی، مصطفی مستور، نشر چشمه، ۱۳۹۴)


زیبایی همیشه شانه‌به‌شانه‌ی لذت نیست، زیبایی دردآور و اشک‌انگیز هم هست. فوّار است و هم فّرار. در تو فوّاره می‌کشد و آنگاه پا به فرار می‌گذارد. هم‌زمان که تو را سرشار می‌کند، از تو می‌گریزد. چیزی بی‌نهایت درخشان که نمی‌توانی به تمامی از آنِ خود کُنی. ماهیِ گریز است. می‌خواهی‌اش بی‌آنکه بتوانی فراچنگ آوری. و به محضِ آنکه تصور کنی تصاحب کرده‌ای، خواهد مُرد. آنچه به تصاحب تو در می‌آید، زیبایی نیست، تُفاله‌ی زیبایی است.


«زیبایی ما را در میان بازوانش می‌گیرد و از زمین بلند می‌کند. چند لحظه‌ای ما را مانند مادرانی که فرزندان کوچکشان را از زمین بلند می‌کنند تا ببوسند در مقابل چهره‌اش نگه می‌دارد و بعد بی‌اطلاع قبلی بر زمین می‌گذارد و به زندگی لغزنده‌مان باز می‌گرداند. درست همان کاری که مادرها می‌کنند.»(فراتر از بودن، کریستین بوبن)


وجهِ اشک‌انگیزی دیگر تجربه‌ی زیبایی، نظرداشتِ زوال است. مرگِ مقدّری که همواره دست‌هایش را روی شانه‌ی زیبایی قرار داده است، گلوی تماشاگر را می‌فشارد. هر چه تجربه‌ی زیبایی، خالص‌تر، فریادهای جَرَس که «بر بندید محمل‌ها»، رساتر. شاید از همین‌رو بود که لوکرس(شاعر و فیلسوف اپیکورگرای اهل روم باستان) می‌گفت: «از سرچشمه‌ی خود لذت‌ها نمی‌دانم چه اندوهی پدیدار می‌شود که گلوی عاشق را در اوج احساسات عاشقانه‌اش می‌فشارد...»


زوالِ ‌گل‌ها در گلدان، زیبا نیست و چون «در تسلیم، ما چون مُردگانیم»، تماشای زیبایی گل‌ها، به آگاهی از زوال‌‌شان آغشته است. «ریه‌های لذّت، پُر اکسیژن مرگ است». به یاد می‌آوری و اشک می‌ریزی...

رونوشتِ نامه‌ی خدا

آدمی، نسخه‌ی نامه‌ی الهی است. یکی از معانی نسخه، رونوشت است. دل‌های خوب، رونوشت‌های نامه‌های وحیانی هستند. 


ای نسخه‌ی نامه الهی که تویی

ای آینه جمال شاهی که تویی

- مولانا


قرآن، ترجمانِ حال‌های انبیاست و انسان‌های وارسته به جایی می‌رسند که دیگر خواننده‌ی قرآن و یا کتابِ مقدّس نیستند، بلکه خود، رونوشتی از قرآن و کتاب مقدس می‌شوند:


هست قرآن حال‌های انبیا

ماهیان بحر پاک کبریا

(مثنوی، دفتر اول)

«قومی باشند که آیة‌الکرسی خوانند بر سرِ رنجور و قومی باشند که آیة الکرسی باشند.»(مقالات شمس)


دل‌ها اعتباری به ترازِ کتاب‌های مقدس دارند. آینه‌‌اند و هر دل که آینه‌تر، به طواف، شایسته‌تر:


گنج دل زمین منم، سر چه نهی تو بر زمین

قبله آسمان منم، رو چه به آسمان کنی؟

— مولانا


«مردی در راه پیشم آمد، گفت: «کجا می‌روی؟» گفتم: «به حج». گفت: «چه داری؟» گفت: «دویست درم.» گفت: «بیا، به من ده که صاحب عیالم؛ و هفت بار گردِ من گرد، که حج تو این است!» گفت: «چنان کردم و بازگشتم»(تذکرة الاولیاء)


«آن قوم که عزم حجّ دارند، با ایشان بگو: حج یک بار بکردی. راه خدا نه از راست است، و نه از چپ، نه از بالا، نه از شیب؛ در دل است، و دل طلب باید کردن، پس راه رفتن. اگر برگ این دارند، بسم الله، واگر نه تا کی غرور؟»(تمهیدات،‌عین‌القضات همدانی)


«با بویزید بسطامی-ره- گفتند: کیف الطریق الی الله؟ گفت: خود را در درون دوستی از آنِ او جای کن! گفتند: آن‌گاه چه بود و این حدیث چه معنا دارد؟ گفت: زیرا که او هر روز هزار بار در دل دوستان خود نظر کند. باشد که یک باری در دل دوستی نظر کند و تو خود را در دل او جای کرده باشی، به تبعیتِ دل او، دل تو محلّ نظرِ عنایت گردد. و تو را خود در همه‌ی عمر این بس بود.»(نامه‌های عین‌القضات همدانی، به اهتمام علینقی منزوی و عفیف عسیران)


چشم نیکو بازکن در من نگر

تا ببینی نور حق اندر بشر

(مثنوی: دفتر دوم)


طواف کعبه‌ی دل کن اگر دلی داری

دلست کعبه معنی تو گِل چه پنداری

طواف کعبه صورت حَقت بدان فرمود

که تا به واسطه آن دلی به دست آری

(غزلیات شمس)


سی پاره به کف، در چلّه شدی

سی پاره منم، ترکِ چله کن

(غزلیات شمس)

پرنده می‌داند...

اینجا سبزه روییده است و گل‌های آبیِ کوچک. همان‌چیزهایی که وقتی زنده بودی، با تماشایشان یکپارچه شیرین می‌شدی و مثلِ صُمغ درخت که از رقص پنهان ریشه‌ها سرچشمه می‌گیرد، شیرینی تو در چشم‌هایت می‌شکفت.


به طرز غمناکی خنده‌ام گرفته است و اگر با صدای بلند خنده سر نمی‌دهم تنها از شرم نگاه دیگران است. تو نیستی. دیگر در میان چهچهه‌ی خندانِ کاکُلی‌ها نیستی، در میان طراوتِ عطرآگین این علف‌های تازه هم نیستی. فقدان تو غمناک است، اما غمناک‌تر از آن، حضور پررنگ‌ترت در خاطر ماست. این غیبتِ سرشار از حضور، به رغمِ غمناکی، مایه‌ی خندیدن من می‌شود. گاهی در انتهای درماندگی، می‌خندیم. به عجزمان از تشریحِ آنچه روی می‌دهد، می‌خندیم. 


به طرزِ غمناکی خنده‌ام گرفته است. شیخ احمدِ عزیز. شیخ احمدِ بخاراییِ عزیز. بر سرِ مزارِ تو ایستاده‌ام و به دست‌های سال‌خورده ولی سرشار از مهربانی‌ات فکر می‌کنم که آرام گرفته‌اند. فکر می‌کردم سرِ خاک‌ات که بیایم، حسابی باران خواهم شد. اما حالا هیچ ابری در دلم نیست. تنها در سکوت، به صدای تو گوش می‌دهم و به آهنگ زندگی‌ات که بعد از تو ادامه دارد. امتدادِ زندگی، بی‌اعتنا به غیبتِ دست‌های تو بُهت شاعرانه‌ای است که تنها می‌شود با کودکیِ تُرد علف‌های اینجا، در میان گذاشت. 


می‌دانی، انگار عهدی نامکتوب و ناگفته بین من و توست که بغض‌هایم را تا جای ممکن به لبخند تبدیل کنم. من به هر پرنده‌ی تنهایِ قفس، که همچنان آواز می‌خواند و صدایش را با انسان‌ها قسمت می‌کند، بغضی بدهکارم. به هر پرنده‌ی زندانی که طعم آوازهایش شیرین است و دچارِ افتِ فشارِ معنا نمی‌شود. آخر چگونه می‌شود؟ چگونه می‌شود همه عُمر در قفس باشی، بی‌رخصتِ پروازی، اما آوازهایت، از جریان باز نایستد؟ چگونه می‌شود آسمانی برای پرواز نباشد، اما به وقتِ ترانه و آواز، تنگیِ نفس پیدا نکنی؟ از پرنده‌های آوازخوانِ پربسته، معلّمی بهتر نخواهم یافت.

انگار با تو عهد بسته‌ام که خونِ مرده در هر بغضی را بازیافت کنم و در رگ‌های لبخند و واژه جاری کنم.


تو اینجا آرمیده‌ای، و احساس می‌کنم بیشتر از زمانی که نفس می‌کشیدی، به زندگی آغشته‌ای. این احساس از خلأ نمی‌آید، از تکرارِ طراوت بر لبان خاموشِ این گل‌ها، شنیده می‌شود. مشکل است. مثل پیدا کردن صدفی که در شبی تاریک بر کناره‌ی دریا جاگذاشته‌ای، مشکل است. مشکل است فهمیدن حقیقتی که در فاصله‌ی نخستین تپش قلب آدمی و آخرین تپش آن، رخ می‌دهد. حقیقتی که با نخستین تپش، آغاز می‌شود و با آخرین تپش، توقف نمی‌کند. حقیقتی که نامش زندگی است.


من باز هم به دیدار تو خواهم آمد. احساس می‌کنم با مُردنت هدیه‌ای دیگر به من بخشیدی. با مرگت دوست داشتنم را ابدی کردی. آدمی را که هنوز زنده است، می‌شود دوست داشت، اما نمی‌شود مطمئن بود که این محبت، تا کجا و کی می‌پاید. اما کسی را که مُرده است، می‌توانی با اطمینانی ابدی دوست بداری. اطمینان از محبتی آسوده از تردید و زوال. من اکنون می‌توانم تو را به وسعتِ تمامی قلبم دوست بدارم. بدونِ آنکه برای کسانِ دیگر، جا تنگ شود. من اکنون می‌توانم تو را بیشتر از وقتی که زنده بودی، دوست بدارم و چون دیگر نیستی که انتظار پاسخی داشته باشم، می‌توانم مطمئن باشم که محبت‌ام به تو، از رایحه‌ی مهربانِ شب‌بوها هم، خالص‌تر است.


مرا ببخش که بر سرِ‌ مزار تو، دمی از تبسّم، باز نایستاده‌ام. صدای نفس‌های تو را از گلوی پرندگانِ این اطراف می‌شنوم. می‌دانم که اگر بودی، از اینهمه ذوق، بی‌تاب می‌شدی. می‌دانم که تو در حقیقت، پرنده‌ها را می‌پرستیدی و خدایت، روحِ مشترکِ پرندگان بود. فکر می‌کنم تو به روحِ مشترکِ پرندگان بازگشته‌ای و در سینه‌ی بی‌تاب و غزل‌خوان‌شان آرام گرفته‌ای. خوابی خیالین در تپشِ آوازها.


شاعر ما می‌گفت «گرگی خیره‌سر، هست پنهان در نهادِ هر بشر»؛ و من فکر می‌کنم پرنده‌ی خوش‌آوازی نیز در ایوانِ هر دلی، آشیانه دارد. انگار رسالت تو این بود که با ما بگویی، حتی اگر مجال پروازی نباشد، امکانِ آوازی هست. تو آمده بودی تا از ما بخواهی هوای پرنده‌ی بی‌قراری را که در نهادِ ما زندانی است داشته باشیم. پرنده‌ای که می‌تواند در بن‌بستِ هر قفسی، کوچه‌ای به رنگِ ترانه، پیدا می‌کند.


«پرنده می‌داند / که باد، بی‌نَفَس است / و باغ، تصویری است»،‌ پرنده می‌داند «خیال ِ دلکش ِ پرواز در طراوت ِ ابر، به خواب می‌ماند»، پرنده می‌داند، اما همچنان، زیباترین آوازهایش را به دامن دوره‌گردِ عابران می‌ریزد.

خدا، همچون رازی که به خاطر عشق، پنهان است...

گویند خدا در بلندی‌هاست

اما اگر به فراز کاج‌ها نظر کنی

او را نخواهی دید

و اگر ژرفای کوه‌ها را بکاوی

او را در زر و سیم نخواهی یافت

اگر چه نور او از هرچه شکوهمند و زیباست می‌درخشد


چقدر او خوب و مهربان است

که زمین و آسمان را بر چهره افکنده

و خود را چون رازی که به خاطر عشق پنهان می‌کنند

در پرده داشته است


اما من همچنان احساس می‌کنم که آغوش گرم او

از جمله‌ی آفریدگان

به هر جا و در هرچه به چشم و گوش می‌آید

به سوی من گشاده است

چنانکه گویی مادر مهربانم

نیمه شب لب‌هایش را بر پلک‌های بسته‌ی چشم من می‌نهد

مرا نیمه بیدار می‌کند و می‌گوید:

نازنین،

حدس بزن چه کسی تو را در تاریکی بوسیده است؟


(الیزابت بَرِت براونینگ، از  شاعران عصر ویکتوریا) 



در این شعر شگرف، الیزابت از چرایی نهان‌بودنِ خدا حرف می‌زند. می‌گوید آسمان و زمین را خدا چونان پرده‌ای بر چهره‌ی خویش افکنده است و این رازپوشی، از سرِ عشق است. جهانِ خَلق و کائنات اگر چه واجد دلالات و نشانه‌ها هستند، اما سرشتِ رازپوشی دارند. آشکارگی و پیداییِ کاملِ خدا، ما را از شورِ جست‌وجو محروم می‌کرد. جست‌وجویی در دلم انداختی / تا ز جست‌وجو رَوَم در جوی تو... خدا از سرِ عشق، جهانِ طبیعت را میان ما و خویش حایل کرده است، تا چون رازی شیرین، مایه‌ی تپیدن‌ ما شود. خدا نمی‌خواهد خود را به تمامی افشا کند، چرا که می‌داند باور به او باروَرمان نمی‌کند، بلکه جستجوی اوست، که ما را همپا و پویه‌ی جوباران خواهد کرد.


الیزابت اما در تصویری شگفت‌تر، وجه پیدایی و هویدایی خداوند را از منظر خود بیان می‌کند. می‌گوید گاهی مادرِ مهربان، در تاریکی شب چشم‌های تو را می‌بوسد و چون بیدار شوی، بدون آنکه راز این بوسه را افشا کند از تو می‌پرسد: «چه کسی چشم‌هایت را بوسیده؟»


شاید خدا، خاطره‌ی شیرین بوسه‌ای ازلی است که وقتی خواب بوده‌ای، بر گونه‌ی تو نشسته است. شیرینی‌اش را به یاد داری بی‌آنکه بدانی از جانب چه کسی بوده...

راه نجات و دو نصیحتِ حافظ

به نظر می‌رسد هنر زندگی نزد حافظ، دو مؤلفه‌ی اصلی دارد: شادخواری(سرمستانه زیستن) و زیبابینی(عیب‌پوشی). این دو مؤلفه‌ دستِ‌کم در دو موضع از دیوان او آمده است:

به پیر میکده گفتم که «چیست راه نجات؟»
بخواست جام می و گفت: «عیب پوشیدن»

سؤالی به غایت مهم می‌پرسد:‌ راه نجات. و پاسخ این است: جام می و عیب‌پوشی. جامِ می اشاره به شادخواری و سرمستانه زیستن است و عیب‌پوشی تعبیری دیگر از زیبانگری.
همین نکته را در بیتی دیگر بیان می‌کند:

دو نصیحت کُنمت بشنو و صد گنج ببر:
از درِ عیش درآ و به رهِ عیب، مپوی

در این بیت نیز دو توصیه‌ی اساسی حافظ، متناظرِ همان بیت پیشین است: ورود از درِ عیش و تنعّم و سلوکِ طریقِ زیبانگری.

شاد زیستن، برآمده از نوع جهان‌نگری اوست. حافظ می‌گوید بنیاد عُمر بر باد است و جهان و کارِ جهان جمله هیچ بر هیچ است. در عرصه‌ای که حتی تخت سلیمان به باد می‌رود و همه چیز معروض فنا و زوال است و این جهانِ خراب، سرِ آن دارد که از خاک ما خِشت بسازد و همگی آخر الامر گِلِ کوزه‌کران می‌شویم، بهتر که سخت نگیریم و برکنارِ از وسوسه‌ی عقل سوداگر و اندیشه‌ی مُدام به سود و زیان، صحبت گل را غنیمت بشماریم. 

می‌گوید «دمی با غم به سر بُردن جهان یکسر نمی‌ارزد». علت عمده‌ی غمناکی‌های ما این است که جهان را خیلی جدّی و سخت گرفته‌ایم، غافل از اینکه «حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست». می‌گوید بیا به بازارِ جهان نگاه کنیم و سود و آزارِ آن را جمع و تفریق کنیم، تا پی ببریم هیچ‌کس در این بازار، بَرنده نیست. همه بازنده‌اند و بهتر که لحظات کوتاه زندگی را به سرور سپری کنیم:

نقد بازارِ جهان بنگر و آزارِ جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان، ما را بس

سببِ تأکید حافظ بر شادخواری، جهان‌نگری اوست: غمِ دنیای دنی چند خوری باده بخور / حیف باشد دلِ دانا که مشوش باشد. می‌گوید بازیگهِ دنیا ارزش غم خوردن ندارد و حیف است که جهانی چنین سست‌بُنیاد، اسباب اندوه باشد. در این کار و بارِ هیچ در هیچ جهان که حافظ می‌گوید هزار بار این نکته را آزموده است، چه اصلی مهمتر از هم‌دستی با ساقی و مقابله با لشکر غم؟
اول نصیحت حافظ این است:‌ شاد باش، چرا که جهان، ارزش غم خوردن ندارد.

نصیحت دوم حافظ این است که عیب‌پوشی کن.
تا جایی که می‌توانی در همین جهان خرابِ هیچ در هیچ، با دیده‌ی زیبانگر زندگی کن. به ویژه در رابطه‌ی با همنوعانت، به آن ودیعتِ محبتی که در سینه‌ی هر کسی است بنگر و نه کاستی‌ها و گناهان. آنکه هنرمند است، از عیب‌ها چشم‌پوشی می‌کند:

کمالِ سرّ محبت ببین، نه نقصِ گناه
که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند

خوی و خصلتِ زاهدانه که به شدت محل نقد حافظ است، عیب‌بینی است:

یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید
دودِ آهیش در آیینه‌ی ادراک انداز

زاهدان، به گناهان و کم‌کاری‌های دیگران، نظری عتاب‌آلود دارند و همین سببِ عبوسی و تُرش‌رویی آنان است. 
زیبانگری و عیب‌پوشی که مؤلفه‌ی اصلی هنر زندگی نزد حافظ است، به خوش‌خویی، خوش‌رویی، پذیرش و مدارا می‌انجامد. درست نقطه‌ی مقابلِ «عبوسِ زهد» و «پشیمنه‌پوشِ تُندخو». عیب‌بینی از نظر حافظ‌، عاملِ تُرش‌رویی و سخت‌گیری است. 
پیرِ مغان، چرا اینهمه مهربان و خوش‌خوی است؟ چون عیب‌پوش و زیبابین است:

نیکی پیرِ مغان بین که چو ما بَدمستان
هر چه کردیم به چشمِ کرمش زیبا بود

همین زیبانگری و عیب‌پوشی است که سبب شده پیر خرابات، لطف مُدام داشته باشد:

بنده‌ی پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد، گاه هست و گاه نیست

شیخ و زاهد، هر وقت عیب و گناهی ببینند، لطف‌شان رنگ می‌بازد، اما پیر خرابات،‌ به سببِ عیب‌پوشی، همواره مهربان است.
توصیه به عیب‌پوشی، عمدتاً ناظر به روابط انسانی است. عیب‌پوشی و زیبابینی می‌تواند زمینه‌سازِ عشق و دوستی باشد:

منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

بد دیدن، دیده‌آلودن است. آلوده شدن است. وقتی چشمِ عیب‌بین داشته باشیم، از دوست داشتن دیگران، باز می‌مانیم. 
به نظر می‌رسد برآمده از این نگاه زیبابین و خطاپوش است که پیرِ حافظ می‌گوید هیچ کم و کاستی در عالَم خلقت ندیده:

پیرِ ما گفت خطا بر قلمِ صُنع نرفت
آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد

او والیانی را می‌پسندد که «خطابخشِ جرم‌پوش»‌ و یا «جُرم‌بخشِ عیب پوش» هستند.
توصیه به عیب‌پوشی، مبتنی بر کتمان واقعیت‌های تلخ و ناراستی‌های موجود نیست، بلکه ناشی از «اراده‌ی به زیبا دیدن» است. حافظ می‌داند که جهانِ «فرهادکُش»، «پیر است و بی‌بُنیاد» و از این بی‌بنیادی و عاشق‌کُشی، فریاد هم می‌کشد؛ اما همچنان توصیه می‌کند که به رغمِ این بیدادها «با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام». 

دلت اگر چه خونین است، اما بخند، عیب‌پوشی کن، و از یاد مَبَر: دمی با غم به سر بُردن، جهان یکسر نمی‌ارزد.

سهراب سپهری و اقبال لاهوری، آنیما و آنیموس

اقبال، شاعر تغییر و جنبش است و مانندِ شریعتی می‌خواهد از هر ظرفیّتی برای نهضت‌سازی بهره بگیرد. در منابع حدیثی آمده است که پیامبر اسلام روزی علی‌بن‌ابی‌طالب را می‌بیند که در مسجد خوابیده است و در اثرِ کنار رفتنِ ردایش کمی خاک‌آلود شده است. می‌گوید:‌ «قُمْ أَبَا التُّرَابِ»


اقبال دست به تأویلی ایدئولوژیک می‌زند. می‌گوید مُراد از «تُراب»، اقلیم تن است و از این رو پیامبر به علی مرتضی «ابوتراب» می‌گوید که او فاتح اقلیم تن است:

 

مرتضی کز تیغ او حق روشن است

«بوتراب» از فتح اقلیم تن است


بعد می‌گوید نباید مغلوب خاک بود، بلکه خوب است فاتح خاک و پدرِ آن باشیم. می‌گوید خاک‌گَشتن مذهب پروانه‌هاست، تو باید قوی و مانند سنگ باشی:


خاک گشتن مذهب پروانگیست

خاک را «أب» شو که این مردانگیست

سنگ شو ای همچو گل نازک بدن

تا شوی بنیاد دیوار چمن


طبیعی است  وقتی دل‌مشغولِ تغییر دنیا یا به تعبیر اقبال، تعمیرِ دنیا باشیم، صلابتِ سنگ به کار می‌آید و نه نازکیِ گل. مخالفت شدید اقبال با افلاطون و حافظ، از همین‌روست. در منظر او، نگاه حافظانه واجدِ نوعی تسلیم و پذیرش است که با آنچه اقبال «جنگ‌آزمایی با آسمان» می‌خواند سازگار نیست.


این‌سو اما شاعری را داریم که در کارِ تماشاست. شاعری که نامش سهراب سپهری است:


«زندگی را جور دیگر نمی‌خواهم. چنان سرشار است که دیوانه‌ام می‌کند. دست به پیرایش جهان نزنیم. دیروز باغبان آمد، و درخت را هَرَس کرد. و من چیزی در نیافتم.  به همسایه گفتم: بیش و کمی نیست. و او در نیافت... کار من تماشاست و تماشا گواراست... همه چیز چنان است که  می باید. آموخته‌ام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم. و پژمردگی را هم.»(هنوز در سفرم، سهراب سپهری، تهران، 2 اردیبهشت42)


این نامه در سال 42 نوشته شده، درست در کوران هیجان‌های انقلابی و شورِ معماریِ جهان. در کشاکش جبهه‌بندی‌های رنگین و شیدایی‌های انقلابی، شاعری پاها را به آب سپرده و آرزو می‌کند قایقی داشته باشد تا از این خاکِ غریب، به شهری پُشت دریاها برود. به شهری که «درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است / شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.»


شاعری دلشد‌ه‌ی باران و پنجره که فکر می‌کند به جای زادن و پروردنِ مردانی که به سیاست روی می‌آورند، بهتر است درختی بنشانیم تا هوا تازه شود؛ و آنکه دل به سیاست می‌دهد، خالی از زندگی است:


«جای مردان سیاست بنشانید درخت / تا هوا تازه شود»

«من قطاری دیدم که سیاست می‌بُرد / و چه خالی می‌رفت»


دو نگاه متفاوت است. نگاه اقبال لاهوری و سهراب سپهری. یکی نماینده‌ی عنصرِ مردانه(آنیموس) آدمی و دیگری الگوی عنصرِ زنانه(آنیمای) ما.

طبیعتاً در روزگاری که آرمان‌خواهی و یوتوپیاگرایی تضعیف شده است، نگاهِ سهراب سپهری حضور چشمگیرتری پیدا می‌کند.


کسانی مانند دکتر شفیعی کدکنی در خصوص سرسپردگی به نگاه شاعرانه‌ی سُهراب، چنین نگرانی‌ای دارند:


«... در عصر خودِ ما نیز، نسلی که به سپهری چنان هجوم برده که گویی از نظر ایشان، سپهری شاعری بزرگ‌تر از سعدی و خیام و مولوی است، به‌ همین دلیل است؛ این نسل، نسلی است که از هرگونه نظام خردگرایانه‌ای بیزار است و می‌کوشد خِرد خویش را، با هر وسیله‌ای که در دسترس دارد، زیر پا بگذارد و یکی از این نردبان‌ها، شعر سپهری است و اگر سپهری کم آمد، کریشنا مورتی و کاستاندا را هم ضمیمه می‌کند وگرنه چگونه امکان دارد که جوانی، یک مصراع از سعدی و حافظ و فردوسی و مولوی و از معاصرانِ خود امثال اخوان و فروغ و نیما به یاد نداشته باشد و مسحور هشت‌کتاب سپهری باشد. آیا این جز نشانه‌های آسیب‌شناسانه همان بیماری است؛ بیماریِ نسلی که دلش نمی‌خواهد پایش را روی نقطه اتّکایی خردپذیر استوار کند و ترجیح می‌دهد در میان ابرها و در مِهِ خیال، «وضو با تپش پنجره‌ها» بگیرد و «تنها» باشد و از هر سازمان و گروه و حزب و جمعیّتی بیزار است. سپهری شاعری تنهاست.»(با چراغ و آینه،‌ شفیعی کدکنی)


سهراب، شاعرِ تنهایی و تماشاست و طبیعی است که مسحور او شدن می‌تواند برای کسانی که دغدغه‌های اجتماعی دارند، نگران‌کننده باشد. 

با اینکه همه‌ی این نگرانی‌ها و تذکرها، چیزی از شأن یگانه‌ی سهراب نخواهد کاست، اما نباید در لحظه‌های انجذاب و خیالاتِ سبک، از یاد ببریم که مسؤولیت اجتماعی ما، توجه به عالَم سیاست و نقد عقلانی ابعاد زندگی فردی و جمعی را می‌طَلبَد و در کنارِ بُعدِ پذیرا، زنانه و تماشاگر(سهراب‌وارگی)، نیازمندِ مقادیری روحیه‌ی آرمانشهرگرایی، خصلتِ مردانه‌ و معمارگر(اقبال‌وارگی) هستیم.


گر چه، کار اصلی ما همچنان، شناور شدن در افسون گل سرخ است.

آن سوی زمان و تجربه‌ی جاودانگی

دیدگاهی هست که می‌گوید ابدیت، بی‌زمانی است و نه دوره‌ی زمانی بی‌پایان؛ ابدیت، شناوری تمام‌عیار در لحظه و حضورِ محضِ خالص است. 
از این‌رو که تجربه‌ی خدا نیز جز در ساحتِ حضوری ژرف رخ نمی‌دهد، زمانِ حضورِ ناب،‌هنگامه‌ی وصال است.
تنها کسی که در دریا شناور شود امکانِ تجربه‌‌ی دریا را خواهد داشت. ماهیِ شناور در اکنونِ بی‌غش که باشیم، دریا را می‌چشیم.

تجربه‌ی خدا که اتفاق بیفتد، آسوده از زمان می‌شوی. تجربه‌ی خدا، فراغتِ زمان است و پیدایشِ بی‌زمانی. تجربه‌ی خدا (که جز از طریق حضوری ناب در لحظه، رخ نمی‌دهد)، چنان شادی بی‌پایانی ارزانی می‌کند که دیگر به زمان، فکر نمی‌کنی. آسودن از صدای عقربه‌ها، یعنی تجربه‌ی جاودانگی.

مولانا می‌گوید زمان، ظرف است، و وصل، شراب صاف و خالصِ درون ظرف. مقصود آن است که از جامِ زمان، آن شرابِ جادویی را بنوشیم.

عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا
عمر اوانی‌ست و وصل، شربت صافی در آن
بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا
[اوانی: ظرف‌ها]

زمان ظرفی است برای رخداد آن واقعه‌ی درخشان. برای تجربه‌ی «او». او که باشد پروای زمان نخواهیم داشت:

روزها گر رفت گو: رو، باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

و او مگر کجاست جُز در آسودگی بی‌تشویش و بی‌غبار لحظه‌ای ساکت. و آنجا که صدای ساعت‌ها هنوز شنیده می‌شوند، چگونه می‌شود صدای خدا را شنید؟ 

«اگر مرادمان از جاودانگی نه دوره‌ی زمانی بی‌پایان، بلکه بی‌زمانی باشد، دراین صورت آن کسی جاودانه زندگی می‌کند که در حال زندگی می‌کند.»(ویتگشنتاین، به نقل از: ویتگشتاین و حکمت، مالک حسینی)

«جاودانگی چیزی نیست که بعداً می‌آید. جاودانگی حتی یک زمان طولانی نیست. جاودانگی با زمان ارتباطی ندارد. جاودانگی بُعدی از اینجا و اکنون است که در آن همه‌ی اندیشه‌های دنیوی قطع می‌شوند. اگر آن را در اینجا به دست نیاورید، هیچ کجا به دست نخواهید آورد. مسئله‌ی بهشت آن است که در آنجا چنان وقت خوشی خواهید داشت که دیگر به جاودانگی فکر هم نخواهید کرد. این شادی بی‌پایان را فقط در رویای سعادت‌آمیز خداوند خواهید داشت. اما تجربه‌ی جاودانگی در اینجا و اکنون، در همه‌‌ی چیزها، خواه خیر باشد یا شر، کارکرد زندگی است.»(قدرت اسطوره، جوزف کمبل، ترجمه عباس مخبر)

«همه در اطراف شما به ثبت وقت بی‌توجه‌اند. پرنده‌ها دیرشان نمی‌شود. هیچ سگی ساعتش را نگاه نمی‌کند. گوزن‌ها دلواپس فراموش کردن تولدها نیستند. فقط انسان زمان را اندازه می‌گیرد. به همین دلیل فقط انسان از ترسی فلج‌کننده رنج‌ می‌برد که هیچ موجود دیگری تحمل نمی‌کند. ترس تمام شدن وقت.»(وقت‌نویس، میچ آلبوم،‌ ترجمه شیرین معتمدی)

صدای زمان باید خاموش باشد تا بتوانیم زمزمه‌های سپیدِ خدا را دریابیم. دنیای ما به سمتی می‌رود که اضطرابِ زمان، رو به تشدید است.

هر چه زیر بارِ ساعت‌ و زمان خمیده‌تریم، از تجربه‌ی خدا و جاودانگی، محروم‌تر خواهیم بود.

آن اتفاق خوب که رخ دهد، دیگر از تمام شدن وقت نمی‌ترسی:

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

میچ آلبوم در «وقت‌نویس» می‌گوید: «وقتی زندگی را اندازه می‌گیرید، آن را زندگی نمی‌کنید». وقتی دلمشغول زمانیم، شناورِ در زندگی نمی‌توانیم بود.
ما صدای خدا را نمی‌شنویم، از بس که ساعت‌ها صدا می‌کنند.

آنه و دیانا

دخترکم تبسم، روزهاست که کارتون آنه‌شرلی می‌بیند. بارها و بارها می‌بیند. با کمالِ شوق و حضور، و مست از خیالاتِ خوش آنه و دیانا. نمی‌دانم کبوترِ خیالش تا کجاها پر می‌گیرد و چه صحاری رؤیا و روایتی را هر بار، کشف می‌کند. تنها می‌شود دانست که به کلّی بُریده از دنیای اطراف و غوطه‌ور در شاعرانگی است و انگار در چشم‌هایش به وقتِ تماشا، ارغوانی در حال گُل دادن است.


در یکی از قسمت‌ها، که آنه و دیانا بزرگ شده‌اند، مرور روزگار گذشته می‌کنند و با حسرت از روزهای کودکیِ رفته، یاد می‌کنند. «گردش زمان میان ما پرده بسته / روی چهره‌ها غباردوری نشسته». غمناک از اقتضای بزرگ شدن که با هم بودن‌های دوستانه را کم‌رنگ می‌کند و خوش‌باشی‌های رؤیازده‌ و خیال‌پرستی‌های بازی‌گونِ کودکانه را به حاشیه می‌رانَد. تداعی روزهای سبز و سبکِ کودکی‌شان که سرشار از دوستی‌های بی‌مضایقه بود، همراه با افسوس و حسرت است. 


تبسّم، بعد از دیدن و شنیدن گفت‌وگوی آنه و دیانا، می‌گرید... مدت‌ها می‌گرید.


و من فکر می‌کنم این کودکِ پنج ساله چه رنج خاطری را با تصورِ تمام شدنِ روزهای خیالاتِ سبک و بازی‌های بی‌وقفه‌اش با ترنم و سنا و سما، تجربه می‌کند. آیا  می‌شود کاری کرد که روی چهره‌ها، غبارِ دوری ننشیند؟ آیا ما خواهیم توانست بر زمان پیروز شویم؟ و راستی، دوستان کودکی‌مان در تاریکی کدام حُفره‌ی زمانی، گُم می‌شوند؟

کسی چه می‌داند.

عمر، اندک و فرصت خموشی بسیار...

جوش نُطق از دل، نشان دوستی‌ست

بستگیِّ نطق، از بی‌الفتی‌ست

دل که دلبر دید کی مانَد تُرُش؟

بلبلی گل دید کی ماند خَمُش؟

(مثنوی/دفتر ششم)


مولانا می‌گوید اینکه به حرف می‌آیی و شوق سخن گفتن پیدا می‌کنی، نشانه‌ی دوستی است؛ و گرفتگی نُطق، حاکی از بی‌الفتی. آدمی که همدلِ هم‌ذائقه‌ای یافت تُرُش‌روی نمی‌شود و بلبلی که چشم بر گل گشاد، خاموش نمی‌نشنید.


از طرفی البته گفته‌اند ای مرغ سحر از پروانه یاد بگیر که در عشق، خاموش باشی؛ اما از جهتی نیز می‌گویند در دوستی، دلِ آدم روان می‌شود و در کلمات، جاری.


حرام دارم با مردمان سخن گفتن

و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

- مولانا


موسی نیز در تجربه‌ی گفت‌وگو با خدا، اشتیاق داشت که سخن، دراز کند:


تا مست‌تر شود ز میِ نابِ صحبتش

موسی حدیث و شرحِ عصا را بهانه کرد


«وقتی آدم کسی را دوست دارد، چیزی برای گفتن به او پیدا می‌کند؛ تا آخر زمان...»(ابله محله، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه مهوشی قویمی)


مهمترین چیز در یک رابطه‌ی دوستی و مهرآمیز، وجود چشم‌اندازهای مشترک برای گفتگو است. هم‌ذائقگی از همه مهتر است. داشتنِ کسی که بتوان با او حدیثِ دل گفت، مهمتر از داشتن عشق است:


«از او پرسید: شما در جزیره‌ای خالی و بی‌سکنه، فقط یک همراه دارید، کدام یک از این دو نفر را انتخاب می‌کنید، مردی که به شما عشق می‌ورزد اما یک کلمه هم با شما حرف نمی‌زند یا مردی که می‌توانید از هر دری با او صحبت کنید اما هرگز به شما عشق نخواهد ورزید؟‌ 

زن هنرپیشه، بر خلاف انتظار گرداننده‌ی برنامه، پاسخ داد: مردی که حرف می‌زند. 

مرد جوان متعجب و بی‌شک اندکی سرخورده، از او دلیل انتخابش را پرسید. زن گفت: عشق همیشگی نیست اما تا پایان عمر باید از کلام استفاده کنیم، مجبوریم.» (دیوانه‌وار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مهوش قویمی)


قدردان کسانی باشیم که می‌توانیم با آنها از چیزهایی که دوست داریم، حرف بزنیم.

مثلِ لهجه‌ی یک سطلِ آب...

گاهی لحنِ حرف زدن، اهمیت بیشتری دارد تا خودِ کلمات  و لحنِ بیان می‌تواند رسانای پیام‌هایی باشد که از عهده‌ی کلمات بیرون است:


«شنیدن صدای مادرم از شادی دیوانه‌واری سرشارم می‌کند. شنیدن صدای او، و نه گوش دادن، چون کلمات اهمیت چندانی ندارد، راستی در زندگی به غیر از «سلام، شب بخیر، دوستت دارم و هنوز برای مدتی کوتاه اینجا هستم، روی زمینی که تو هستی، من هم زنده‌ام» چه چیزی برای گفتن داریم؟‌ اینکه مادرم از افکارش درباره‌ی ازدواج صحبت کند یا دستور پُخت خرگوش با انگور فرنگی را برایم توضیح دهد، هیچ فرقی ندارد. گفته‌ها تغییر می‌کند، اما صدا، همان صداست، کار اصلی را صدا انجام می‌دهد، صدا خوش آمد می‌گوید، تکرار می‌کند و پافشاری می‌کند که: «من اینجا هستم، پس تو هم اینجایی، زنده مثل من»؛ چرا باید چیز دیگری ابداع کرد، همین، برای ارتباط کافی است.»(دیوانه‌وار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مهوش قویمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، انتشارات آشیان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)


«این لحن گفتار است که همه چیز را عوض می‌کند. تنها لحن است که اهمیت دارد. کسانی که به من می‌گفنتد"دوستتان دارم" نمی‌دانستند چه می‌گویند و خیلی بد آن را می‌گفتند. در اتاق کودکی من شکسپیر بود و پدرم. شکسپیر می‌گفت: زندگی داستانی پر خشم و پر صداست که ابلهی آن را بیان می‌کند. و پدرم شکسپیر می‌خواند. من به داستان گوش نمی‌کردم بلکه به صدا گوش می‌کردم. پیروزی این صدا در مرکز قلب من. صدا حقیقت داشت، صدا بدون کلمه‌ها، حقایق زندگی را بیان می‌کرد. صدای عشقی ملایم و شبانه. علم پزشکی بافت‌های سینه مرا سوزانده، همین طور کتاب‌های کتابخانه‌ام را. ولی نتوانسته به این صدای مطمئن و روشن صدمه‌ای بزند. من خودم را به آن می‌چسبانم، به این عشقی که یکبار برای همیشه به قلب دخترکی پنج‌ساله اهدا شده.»(غیرمنتظره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه نگار صدقی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشرماه ریز‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)


کاستیِ ارتباطات غیرحضوری این است که توانایی انتقال لحن را ندارد. بر خلافِ کلمات که اغلب عمومی و همگانی هستند، لحن، ویژه و شخصی است و هر کسی می‌تواند کلمات روزمره و دستمالی‌شده را با لحنی که رنگِ روح خودش را دارد ادا کند.

لحن هر کسی، منحصر به اوست، اما کلمات هر کسی غالباً چنین نیستند. 


باید یاد بگیریم کلمات معمولی و روزمره را با لحنی که از تازگی بارور است، به زبان بیاوریم. با لحنی که نزدیک به طعم باران باشد.

زبانِ ذرّه..

رقص است زبان ذره زیرا

جز رقص دگر بیان ندارد

- مولانا


هر موجودی برای بیان خود، زبانی دارد. زبانِ ذره، رقص است. زبانِ گُل، عطر و رنگ و لبخند؛ زبانِ‌ باران، آواز و بوسه؛ زبانِ باد، غریو و پَرسه. اصلاً «صد هزاران ترجمان خیزد ز دل». دل را به هزار شیوه می‌شود ترجمه کرد. 


رقص، شیوه‌ای برای ترجمه کردن دل است. ترجمه‌ای که بسیاری مواقع، از حرف و صوت گویاتر است.

حُسن طریقت عارفان این بوده است که از ظرفیت‌های بیشتری برای ابراز احوال خود بهره گرفته‌اند. برای اظهارِ شادی و اندوه‌شان، شعر گفته‌اند، ساز زده‌اند و رقصیده‌اند. سماع صوفیان را می‌شود از این زاویه هم دید. راهی برای اظهار. 


شاید چنان که کازانتزاکیس از زبانِ زوربا به ما می‌گوید برخی ابعاد وجودی ما تنها از طریقِ رقص، فهماندنی و فهمیدنی می‌شوند:


«کلّه‌ی من خشک است، ارباب، خیلی خوب نمی‌فهمم... کاش می‌توانستی همه‌ی اینها را که گفتی با رقص بگویی تا من بفهمم!..

 ارباب، من خیلی چیزها دارم که به تو بگویم. به عمرم هرگز کسی را به قدر تو دوست نداشته‌ام. خیلی چیزها دارم که به تو بگویم ولی زبانم یارا نمی‌کند. بنابراین برایت خواهم رقصید. کنار برو که لگدت نکنم! به پیش! اها! اها!

پرشی کرد و پاها و دستهایش تبدیل به بال شدند. آن‌گونه که او از روی زمین یکراست به هوا می‌پرید بر زمینه‌ی آسمان و دریا به فرشته‌ی پیری می‌مانست که در حال عصیان باشد؛ چون این رقص زوربا تماماً مبارزه‌جویی و لجاج و عصیان بود...»