عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

پرنده می‌داند...

اینجا سبزه روییده است و گل‌های آبیِ کوچک. همان‌چیزهایی که وقتی زنده بودی، با تماشایشان یکپارچه شیرین می‌شدی و مثلِ صُمغ درخت که از رقص پنهان ریشه‌ها سرچشمه می‌گیرد، شیرینی تو در چشم‌هایت می‌شکفت.


به طرز غمناکی خنده‌ام گرفته است و اگر با صدای بلند خنده سر نمی‌دهم تنها از شرم نگاه دیگران است. تو نیستی. دیگر در میان چهچهه‌ی خندانِ کاکُلی‌ها نیستی، در میان طراوتِ عطرآگین این علف‌های تازه هم نیستی. فقدان تو غمناک است، اما غمناک‌تر از آن، حضور پررنگ‌ترت در خاطر ماست. این غیبتِ سرشار از حضور، به رغمِ غمناکی، مایه‌ی خندیدن من می‌شود. گاهی در انتهای درماندگی، می‌خندیم. به عجزمان از تشریحِ آنچه روی می‌دهد، می‌خندیم. 


به طرزِ غمناکی خنده‌ام گرفته است. شیخ احمدِ عزیز. شیخ احمدِ بخاراییِ عزیز. بر سرِ مزارِ تو ایستاده‌ام و به دست‌های سال‌خورده ولی سرشار از مهربانی‌ات فکر می‌کنم که آرام گرفته‌اند. فکر می‌کردم سرِ خاک‌ات که بیایم، حسابی باران خواهم شد. اما حالا هیچ ابری در دلم نیست. تنها در سکوت، به صدای تو گوش می‌دهم و به آهنگ زندگی‌ات که بعد از تو ادامه دارد. امتدادِ زندگی، بی‌اعتنا به غیبتِ دست‌های تو بُهت شاعرانه‌ای است که تنها می‌شود با کودکیِ تُرد علف‌های اینجا، در میان گذاشت. 


می‌دانی، انگار عهدی نامکتوب و ناگفته بین من و توست که بغض‌هایم را تا جای ممکن به لبخند تبدیل کنم. من به هر پرنده‌ی تنهایِ قفس، که همچنان آواز می‌خواند و صدایش را با انسان‌ها قسمت می‌کند، بغضی بدهکارم. به هر پرنده‌ی زندانی که طعم آوازهایش شیرین است و دچارِ افتِ فشارِ معنا نمی‌شود. آخر چگونه می‌شود؟ چگونه می‌شود همه عُمر در قفس باشی، بی‌رخصتِ پروازی، اما آوازهایت، از جریان باز نایستد؟ چگونه می‌شود آسمانی برای پرواز نباشد، اما به وقتِ ترانه و آواز، تنگیِ نفس پیدا نکنی؟ از پرنده‌های آوازخوانِ پربسته، معلّمی بهتر نخواهم یافت.

انگار با تو عهد بسته‌ام که خونِ مرده در هر بغضی را بازیافت کنم و در رگ‌های لبخند و واژه جاری کنم.


تو اینجا آرمیده‌ای، و احساس می‌کنم بیشتر از زمانی که نفس می‌کشیدی، به زندگی آغشته‌ای. این احساس از خلأ نمی‌آید، از تکرارِ طراوت بر لبان خاموشِ این گل‌ها، شنیده می‌شود. مشکل است. مثل پیدا کردن صدفی که در شبی تاریک بر کناره‌ی دریا جاگذاشته‌ای، مشکل است. مشکل است فهمیدن حقیقتی که در فاصله‌ی نخستین تپش قلب آدمی و آخرین تپش آن، رخ می‌دهد. حقیقتی که با نخستین تپش، آغاز می‌شود و با آخرین تپش، توقف نمی‌کند. حقیقتی که نامش زندگی است.


من باز هم به دیدار تو خواهم آمد. احساس می‌کنم با مُردنت هدیه‌ای دیگر به من بخشیدی. با مرگت دوست داشتنم را ابدی کردی. آدمی را که هنوز زنده است، می‌شود دوست داشت، اما نمی‌شود مطمئن بود که این محبت، تا کجا و کی می‌پاید. اما کسی را که مُرده است، می‌توانی با اطمینانی ابدی دوست بداری. اطمینان از محبتی آسوده از تردید و زوال. من اکنون می‌توانم تو را به وسعتِ تمامی قلبم دوست بدارم. بدونِ آنکه برای کسانِ دیگر، جا تنگ شود. من اکنون می‌توانم تو را بیشتر از وقتی که زنده بودی، دوست بدارم و چون دیگر نیستی که انتظار پاسخی داشته باشم، می‌توانم مطمئن باشم که محبت‌ام به تو، از رایحه‌ی مهربانِ شب‌بوها هم، خالص‌تر است.


مرا ببخش که بر سرِ‌ مزار تو، دمی از تبسّم، باز نایستاده‌ام. صدای نفس‌های تو را از گلوی پرندگانِ این اطراف می‌شنوم. می‌دانم که اگر بودی، از اینهمه ذوق، بی‌تاب می‌شدی. می‌دانم که تو در حقیقت، پرنده‌ها را می‌پرستیدی و خدایت، روحِ مشترکِ پرندگان بود. فکر می‌کنم تو به روحِ مشترکِ پرندگان بازگشته‌ای و در سینه‌ی بی‌تاب و غزل‌خوان‌شان آرام گرفته‌ای. خوابی خیالین در تپشِ آوازها.


شاعر ما می‌گفت «گرگی خیره‌سر، هست پنهان در نهادِ هر بشر»؛ و من فکر می‌کنم پرنده‌ی خوش‌آوازی نیز در ایوانِ هر دلی، آشیانه دارد. انگار رسالت تو این بود که با ما بگویی، حتی اگر مجال پروازی نباشد، امکانِ آوازی هست. تو آمده بودی تا از ما بخواهی هوای پرنده‌ی بی‌قراری را که در نهادِ ما زندانی است داشته باشیم. پرنده‌ای که می‌تواند در بن‌بستِ هر قفسی، کوچه‌ای به رنگِ ترانه، پیدا می‌کند.


«پرنده می‌داند / که باد، بی‌نَفَس است / و باغ، تصویری است»،‌ پرنده می‌داند «خیال ِ دلکش ِ پرواز در طراوت ِ ابر، به خواب می‌ماند»، پرنده می‌داند، اما همچنان، زیباترین آوازهایش را به دامن دوره‌گردِ عابران می‌ریزد.