عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

در مصاف هرگزها

آبستن از هزار شعر نباریده‌ام

چه دریاها که صدایشان را می‌شنوم

بی‌آنکه به ساحلم پای بگذارند


ببین

حتا اشک‌های تو

و نه تنها تو

همه‌ی قناری‌هایی که آوازهای زخمی دارند

در من قل قل می‌کنند

و هنوز سر نرفته‌اند


نمی‌دانی چقدر بدهکار هنوزم

و چقدر طلبکارِ هرگز


فکر می‌کنی این شعرها می‌توانند

در مصاف هرگزها

تاب بیاورند؟


می‌دانم که هیچ اشکی تباه نمی‌شود

و غازهای مهاجر 

در خلوص اشک‌های  ما

راه‌شان را پیدا خواهند کرد


باور کن که باران

به جبرانِ اشک‌های نریخته‌ی ما

می‌آید


باور کن که برف

دلداری آسمان است

تا ذهن کوچه را از خاطره‌های سپید

سرشار کند


برای باریدن تو

تنها چند کلمه‌ی شسته کافی است

کلمه که تر باشد

روحِ تازه‌ی باران را احساس می‌توانی کرد

مضامین معنوی قرآن (۲۵)

خدا را یاد کنید!


در قرآن به تکرار آمده است که خدا را فراوان یاد کنید(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْراً کَثِیراً)[أحزاب/۴۱]. «توجه به خدا» در کانون کلمات قرآن است. انگار همه چیز درکارند تا هر چه بیشتر قلب ما را متوجه او کنند و دل ما را از حضور او بیاکنند. مؤمن کسی است که در عین اشتغال به زندگی دنیوی، قلب خود را متوجه خدا کرده است:


یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُلْهِکُمْ أَمْوَالُکُمْ وَلَا أَوْلَادُکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَمَنْ یَفْعَلْ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ الْخَاسِرُونَ(منافقون/۹)؛ اى کسانى که ایمان آورده‌اید [زنهار] اموال شما و فرزندانتان شما را از یاد خدا غافل نگرداند و هر کس چنین کند آنان خود زیانکارانند.


به گفته‌ی قرآن، بهترین سخن آن است که ما را به سمتِ خدا راهبر است. سخنی که گوینده‌‌، خود عامل به صالحات است و بی‌آنکه در پیِ امتیاز خاصی باشد خود را یکی از جمله‌ی مسلمانان تلقی می‌کند:


وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعَا إِلَى اللَّهِ وَعَمِلَ صَالِحًا وَقَالَ إِنَّنِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ(فصلت/۳۳)؛ و کیست‏ خوشگفتارتر از آن کس که به سوى خدا دعوت نماید و کار نیک کند و گوید من [در برابر خدا] از تسلیم‌شدگانم.


دعوت پیامبران توجه دادن انسان‌ها به خداست و فراخواندن آنها به سمت و سوی او. سمت‌وسویی که البته مختصات جغرافیایی ندارد و قطب‌نمای قلب ما آن را نشان می‌دهد:


قُلْ هَذِهِ سَبِیلِی أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِیرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِی(یوسف/۱۰۸)؛ بگو این است راه من که من و هر کس پیروی‌ام کرد با بینایى به سوى خدا دعوت می‌‏کنیم.


معنا و مفهومِ «ذکر»:


«ذکر خدا» یعنی توجهِ از سرِ صدق و التفات همت و خاطر به جانب او. ذکر، البته حالتی عاطفی و درونی است و نه کلماتی که بر زبان جاری می‌شود. ذکر، توجه و در خاطر داشتن است. التفات درونی و توجه قلبی است. روی آوردن قلب است به جانب خدا. همان که ابراهیم خلیل گفت:


إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ(انعام/۷۹)؛ من از روى اخلاص پاکدلانه روى خود را به سوى کسى گردانیدم که آسمان‌ها و زمین را پدید آورده است و من از مشرکان نیستم.


ذکر، توجهِ قلب است به جانب خدا. حالتی که در کمالِ بیداری و بینایی هستیم و اجازه نمی‌دهیم غفلت، فراموشی و خواب‌زدگی دیده‌پوش ما شوند و ما را در پوسته‌های جهان متوقف کنند.


در قرآن ذکر در مقابل «نسیان» و «غفلت» آمده است:


وَاذْکُرْ رَبَّکَ إِذَا نَسِیتَ(کهف/۲۴)؛ و چون فراموش کردى پروردگارت را یاد کن.

وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ(حشر/۱۹)؛ و چون کسانى مباشید که خدا را فراموش کردند.

وَاذْکُرْ رَبَّکَ فِی نَفْسِکَ... وَلَا تَکُنْ مِنَ الْغَافِلِینَ(اعراف/۲۰۵)؛ و در دل خویش پروردگارت را یاد کن... و از غافلان مباش.


نسیان و غفلت، حالتی درونی و قلبی است و نه کلماتی که بر زبان می‌آید. از این‌رو، ذکر، به زبان آوردن کلمات نیست، بلکه تحصیل حالی باطنی است که در آن «غفلت» و «نسیان» نیست. ذکر حالتی است که ما حجاب‌ غفلت را کنار می‌زنیم و حضورِ فاش خدا را در هستی و جان خویش، یادآور می‌شویم. 

غفلت و نسیان، خواب‌زده و خواب‌آلوده زندگی کردن است. ذکر، بیداری دل است. رهایی از چنبره‌ی غفلت و فراموشی. آگاهی از حضور قدرتمند خدا در متن هستی. 


ویژگی‌ها و ثمرات ذکر:


یک. 

ذکر و بیداریِ دل، مستلزمِ وضعیت جسمی خاصی نیست. در همه حال، ایستاده و نشسته و خوابیده، می‌توان دل را حاضر کرد و متوجه به خدا زیست:

الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ(آل‌عمران/۱۹۱)؛ همانان که خدا را [در همه احوال] ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد می‌کنند.


دو. 

ذکر و توجه پیدا کردن به خدا آدمی را به انابه و دست‌شستن از خطا وامی‌دارد:

وَالَّذِینَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ(آل‌عمران/۱۳۵)؛ و آنان که چون کار زشتى کنند یا بر خود ستم روا دارند خدا را به یاد می‌آورند و براى گناهانشان آمرزش می‌خواهند.


سه. 

ذکر باید در ضمیر و جان ما روی ‌دهد و آمیخته با تضرع و خشیت باشد. ذکر حقیقی آن است که دل را آکنده از احتشام خدا می‌کند. انگار با هستی‌ِ محتشم و مهیبی روبرو شده‌ باشی. ذکر باید دل را نرم و پذیرا کند و فروتن و افتاده سازد:


وَاذْکُرْ رَبَّکَ فِی نَفْسِکَ تَضَرُّعًا وَخِیفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَکُنْ مِنَ الْغَافِلِینَ(اعراف/۲۰۵)؛ و در دل خویش پروردگارت را بامدادان و شامگاهان با تضرع و ترس بی‌صداى بلند یاد کن و از غافلان مباش.


أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ(حدید/۱۶)؛ آیا براى کسانى که ایمان آورده‌اند هنگام آن نرسیده که دل‌هایشان به یاد خدا و آن حقیقتى که نازل شده نرم [و فروتن] گردد؟


الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ(حج/۳۵)؛ همانان که چون [نام] خدا یاد شود دل‌هایشان خشیت‏ یابد.


چهار.

وقتی در موقعیت ذکر و توجه هستیم، راه را بر رخنه‌ی شیطان می‌بندیم:

 وَمَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمَنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ(زخرف/۳۶)؛ و هر کس از یاد [خداى] رحمان دل بگرداند بر او شیطانى مى‏ گماریم تا براى وى دمسازى باشد.


پنج.

ذکر و بیداریِ دل، به زندگی وسعت و فسحت می‌دهد و غفلت و خواب‌زدگی زندگی را تنگ می‌کند:

وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا(طه/۱۲۴)؛ و هر کس از یاد من دل بگرداند در حقیقت زندگى تنگ [و سختى] خواهد داشت.


شش.

داشتنِ قلب ذاکر و دلی که روی خود را به سوی خدا کرده است، به ما دیده‌وری و بینایی اخلاقی می‌بخشد:

إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ(اعراف/۲۰۱)؛ در حقیقت کسانى که [از خدا] پروا دارند چون وسوسه‌اى از جانب شیطان بدیشان رسد [خدا را] به یاد آورند و بناگاه بینا شوند.


هفت.

ذکر حقیقی آن است که ما را به تفکری ژرف می‌کشاند. تفکری که ظواهر هستی را درمی‌نوردد و به معنای عالَم نظر می‌کند و درمی‌یابد که گردش‌های جهان به عبث و باطل نیست و فراسوی این جلوه‌های فانی و زودگذر، حقیقتی سرمدی نشسته است. ذکر حقیقی ما را به فکر می‌آورد:

الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا(آل‌عمران/۱۹۱)؛ همانان که خدا را [در همه احوال] ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد می‌کنند و در آفرینش آسمان‌ها و زمین می‌اندیشند [که] پروردگارا این‌ها را بیهوده نیافریده‌اى.


هشت. 

ذکر، ما را مذکور می‌کند. با توجه به خدا و خیرأعلی، توجه بیشتری از جانب خدا و خیراعلی دریافت می‌کنیم:

فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ(بقره/۱۵۲)؛ پس مرا یاد کنید [تا] شما را یاد کنم.


نه.

ذکر و آکندن دل از خدا، به ما آرامش می‌بخشد. وقتی قلب خود را متوجه خیرأعلی و جان سرمدی هستی کنیم، جزر و مد زندگی ما را برنمی‌آشوبد و در عینِ بی‌قراری، قرار پیدا می‌کنیم:

الَّذِینَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ(رعد/۲۸)؛ کسانى که ایمان آورده‌اند و دلهایشان به یاد خدا آرام می‌گیرد. آگاه باش که با یاد خدا دل‌ها آرامش می‌یابد.

مضامین معنوی قرآن (۲۴)

 تشنگی برای نور


شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن

مگر آن که شمع رویت به رَهَم چراغ دارد

_ حافظ


خداوند نور آسمان‌ها و زمین است:(اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ)[نور/۳۵]. روشنی دل و تابانی جان، تنها از جانب او ممکن است: (وَمَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ)[نور/۴۰]. فرستاده‌ی او نیز نور و روشنا و چراغی نورافشان است: (قَدْ جَاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَکِتَابٌ مُبِینٌ)[مائده/۱۵]؛ (وَدَاعِیًا إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَسِرَاجًا مُنِیرًا)[احزاب/۴۶]. کلمات خدا که در کتاب‌ آسمانی آمده نور و روشنی‌بخش است: (فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالنُّورِ الَّذِی أَنْزَلْنَا)[تغابن/۸]؛ (وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ)[اعراف/۱۵۷]


خدا ولیّ و کارساز مؤمنان است و بزرگ‌ترین جلوه‌ی کارسازی او عبوردادن مؤمنان از تاریکی‌ها به جانب نور است(اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ)[بقره/٢٥٧]. آنان که به هدایت خدا روی می‌آورند در حیات این‌جهانی بهره‌مند از نورانیت و روشنی هستند(وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ)[انعام/۱۲۲]؛ (وَیَجْعَلْ لَکُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ)[حدید/۲۸]. و از این‌رو در سرای آخرت که ترجمان باطن دنیا است در حمایت نور به سر می‌برند(یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ)[حدید/۱۲]. آنگاه که تیره‌جانان از مؤمنان می‌خواهند تا آنان را از نور خویش بهره‌مند سازند، پاسخ می‌شنوند که این نور را باید در زندگی دنیوی تحصیل می‌کردید. نورِ این‌جهانی ما، ثمره‌ی زیستن با نور در حیات دنیا است: 


یَوْمَ یَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ لِلَّذِینَ آمَنُوا انْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ قِیلَ ارْجِعُوا وَرَاءَکُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا(حدید/۱۳)؛ آن روز مردان و زنان منافق به کسانى که ایمان آورده‌اند می‌گویند ما را مهلت دهید تا از نورتان [اندکى] برگیریم گفته می‌‏شود بازپس برگردید و نورى درخواست کنید.


مؤمنان از خداوند می‌خواهند که روشنا و نورِ جان‌شان را کمال بخشد: یَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ(تحرم/۸)؛ می‌گویند پروردگارا نور ما را براى ما کامل گردان و بر ما ببخشاى که تو بر هر چیز توانایى.


اما روشنی و نور خدا چگونه حاصل می‌شود؟


یک. 

نورانیت ثمره‌ی «ایمان» و «تقوا» است:


یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَیَجْعَلْ لَکُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ وَیَغْفِرْ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ(حدید/۲۸)؛ اى کسانى که ایمان آورده‏‌اید از خدا پروا دارید و به پیامبر او بگروید تا از رحمت‏ خویش شما را دو بهره عطا کند و براى شما نورى قرار دهد که به [برکت] آن راه سپرید و بر شما ببخشاید و خدا آمرزنده مهربان است.


تقوا، حد و مرزشناسی اخلاقی و پاسداشت اراده‌ی خداوند است و ایمان به پیامبر، شرکت جُستن در تجربه‌ی نبوی و   دل نهادن به صلای اوست.


دو. 

نورانیت ثمره‌ی گشایش و انشراح دل  و واسپاری خود به خداست:


أَفَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَیْلٌ لِلْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ(زمر/۲۲)؛ پس آیا کسى که خدا سینه‌اش را براى [پذیرش] اسلام گشاده و [در نتیجه] برخوردار از نورى از جانب پروردگارش می‌باشد [همانند فرد تاریکدل است] پس واى بر آنان که از سخت‏‌دلى یاد خدا نمی‌کنند.


سه. 

نور خدا را باید در هم‌نشینی و هم‌نفسی با پاکانِ بیداردل جُست. در خانه‌هایی جُست که به منظور بیدارساختن دل و پاک‌سازی ضمیر برپاشده‌اند:


فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَیُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ. رِجَالٌ لَا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِیتَاءِ الزَّکَاةِ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ(نور/۳۶ و۳۷)؛ در خانه‌هایى که خدا رخصت داده که [قدر و منزلت] آنها رفعت‏ یابد و نامش در آنها یاد شود در آن [خانه]ها هر بامداد و شامگاه او را نیایش می‌کنند مردانى که نه تجارت و نه داد و ستدى آنان را از یاد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زکات به خود مشغول نمی‌دارد و از روزى که دل‌ها و دیده‌ها در آن زیرورو می‌‏شود می‌هراسند.


 نور خدا را باید در میان کسانی جُست که اگر چه به کسب و کار دنیوی مشغول‌اند اما از یادکردِ خدا و گزاردن نماز و ادای زکات غفلت نمی‌کنند. در گیرودار زندگی مادی، ارتباط خود را با جان هستی حفظ می‌کنند و با پرداخت زکات، به تصفیه جان از رذیلت بُخل و خودخواهی اهتمام می‌ورزند. نورِ خدا در هم‌صحبتی و معاشرت با نیکانِ خداپوی حاصل می‌شود.


قرآن از پیامبر می‌خواهد در مصاحبت کسانی باشد که طالب و تشنه‌ی خداوندند و او را از سویدای جان می‌خواهند و می‌خوانند. از او می‌خواهد که چشم از آنان برندارد و از حضورشان کناره نگیرد:


وَاصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِیِّ یُرِیدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَیْنَاکَ عَنْهُمْ تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا(کهف/۲۸)؛ و با کسانى که پروردگارشان را صبح و شام می‌خوانند [و] خشنودى او را می‌خواهند شکیبایى پیشه کن و دو دیده‌ات را از آنان برمگیر که زیور زندگى دنیا را بخواهى.


باید در تکاپوی نور که جز از رهگذرِ گشودگی در برابر خدا حاصل نمی‌شود برآمد و با تمام دل و تمام جان، خود را مهیای روشنی کرد. از پیامبر اسلام نقل شده که وقت اذان صبح که به سوی مسجد رهسپار می‌شد این دعا را می‌خواند:


«اللَّهُمَّ اجْعَلْ فِی قَلْبِی نُورًا وَفِی بَصَرِی نُورًا وَفِی سَمْعِی نُورًا وَفِی لِسَانِی نُورًا وَعَنْ یَمِینِی نُورًا وَعَنْ یَسَارِی نُورًا , اللَّهُمَّ وَاجْعَلْ مِنْ فَوْقِی نُورًا وَمِنْ تَحْتِی نُورًا وَاجْعَلْ أَمَامِی نُورًا وَمِنْ خَلْفِی نُورًا، اللَّهُمَّ وَأَعْظِمْ لِی نُورًا»(به‌روایت بخاری و مسلم)

یعنی: خدایا در قلب من، در نگاه من، در گوش من، در زبان من، در سمتِ راست و چپ من، در بالای سر و زیر پای من، در فراروی و پشت سر من، نور قرار بده. خداوندا نور مرا بزرگ بگردان.

مضامین معنوی قرآن (۲۳)

روی برمتاب


آدمیان همگی آفریده و بنده‌ی خداوند. جملگی روزی پدید آمده و روزی نیز چشنده‌ی مرگ خواهند بود.(مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَةً أُخْرَى)[طه/۵۵]. آدمی با ضعف و ناتوانی عجین است(وَخُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِیفًا)[نساء/۲۸]. او همچنان که در دوران کودکی ضعیف بوده، در پایان عُمر هم به ضعف و فراموشی دچار می‌شود(اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً)[روم/۵۴]. آدمی از خود هیچ ندارد و هر چه گردآوری کند سرآخر بر جای می‌نهد(وَلِلَّهِ مِیرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ)[حدید/۱۰]. او فقیر و محتاج خداوند است و در هیچ چیز خودبسنده و مستقل نیست(یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ)[فاطر/۱۵]. از این‌رو، نباید بر دیگران فخر فروخت، بر آنان اظهار یا اعمالِ برتری کرد یا از مردم، مغرورانه روی برتافت:


وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ(لقمان/۱۸)؛ و از مردم [به نخوت] رخ برمتاب و در زمین خرامان راه مرو که خدا خودپسند لافزن را دوست نمی‌دارد.


وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا(اسراء/۳۷)؛ و در [روى] زمین به نخوت گام برمدار چرا که هرگز زمین را نمی‌توانى شکافت و در بلندى به کوه‌ها نمی‌توانى رسید.


وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ(حدید/۲۳)؛ و خدا هیچ خودپسند فخرفروشى را دوست ندارد.


إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ مَنْ کَانَ مُخْتَالًا فَخُورًا(نساء/۳۶)؛ خدا کسى را که متکبر و فخرفروش است دوست نمی‌دارد.


اگر انسان‌ها شأن و جایگاه خود را در هستی بازشناسند و دریابند که هر چه دارند از جانب خدا دارند، فروتنانه رفتار می‌کنند و به دور از کبر و نخوت راه می‌روند. تکبر و روی‌برتافتن از دیگران آنجا آغاز می‌شود که همانند قارون گمان کنیم آنچه که داریم دستاوردِ هوش و نبوغ ماست و نه فضل و موهبتی از جانب خدا: قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِنْدِی(قصص/۷۸)؛ [قارون] گفت من اینها را در نتیجه‌ی دانش خود یافته‌ام.


از نمونه‌های خودبرتربینی می‌توان به فرعون اشاره کرد. او که به تعبیر قرآن «عالی» بود و خود را برتر از دیگران می‌دانست: «إِنَّهُ کَانَ عَالِیًا مِنَ الْمُسْرِفِینَ(دخان/۳۱)؛ متکبرى از افراطکاران بود.» موسی را که در زبانش بند و گرفتی بود به دیده‌ی تحقیر می‌نگریست و خوار می‌کرد: «أَمْ أَنَا خَیْرٌ مِنْ هَذَا الَّذِی هُوَ مَهِینٌ وَلَا یَکَادُ یُبِینُ(زخرف/۵۲)؛ آیا [نه] من از این کس که خود بی‌مقدار است و نمی‌تواند درست بیان کند بهترم؟». 


در تلقّی قرآن، کامیابی و سعادت اخروی از آن کسانی است که فروتن‌اند و جویای برتری بر دیگران نیستند:


تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ(قصص/۸۳)؛ آن سراى آخرت را براى کسانى قرار می‌دهیم که در زمین خواستار برترى و فساد نیستند و فرجام [خوش] از آن پرهیزگاران است.

آرمن(۲۶)

آرمن جانم سلام. چشمت از سرمه‌ی معنا روشن. چند روز دیگر راهی سفری هستم. سفر جانم را رقیق‌تر می‌کند و احساس غربت را تشدید. سفر مرا به سیاحتی در آفاق بی‌وطنی می‌بَرَد. به چشیدن مزه‌های تازه‌ی غربت. آرمن، وطن کجاست؟ این طنین مرثیه‌وار از کدام سو می‌آید که بی‌وقفه با من می‌گوید: «زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.». حس غریب، مرغ، مرغِ مهاجر، وطنِ گمشده... چرا هر کجا که می‌روم «پُر از هوای تازه‌ی بازنیامدن» است؟


آرمن، وطن آنجاست که چشمان کودکی‌ام آنجاست. وطن آنجاست که تو با آن چهره‌ی نیمه ابری نیمه ‌آفتابی‌ات می‌خندی. وطن آنجاست که شیما در حال واچین کردنِ علف‌های هرز باغچه است. آنجا که کلمات را توبیخ نمی‌کنند و دهانت را نمی‌بویند. آیا در گستره‌ی پهناور سیاره‌ی ما، نشانی از این وطن گمشده داری؟ آرمن، سرگذشت ما چقدر شبیه یک تبعیدی است. تبعید شده از «شهرِ خیالات سبک» و «کوچه‌ی سنجاقک‌ها».


نه، انگار باید به وضعیت «بی‌وطنی» خو بگیریم. به قولِ مولانا «بی‌وطنی‌ است قبله‌گه، قبله در او یکی مجو». انگار هر کسی که گوشه‌ای از ما به رنگ اوست، گوشه‌ای است از وطن ما. و ما به تعداد تمام کسانی که در ما زیسته‌اند و در آنها زیسته‌ایم، وطن داریم. 


یک روز بلند تابستانی، نان و تخم مرغ برداشتیم تا کنار دریا- دریای خزر- نیمرو کنیم. حامد و سعید هم بودند. سر به سر تو گذاشتیم و گفتیم معلوم نیست وطن آرمن کجاست. قفقاز، ایران یا روستایی در آلبانی. پدرت اهل قفقاز بود، مادرت روستازاده‌ای آلبانی‌تبار و محل سکونت فعلی‌تان ایران. آفتاب، نرم‌نرم در انتهای دریا فرومی‌رفت و ناپدید می‌شد و نگاه تو محو قایقی کوچک بود که به جانب ساحل بازمی‌گشت. گفتی: همه جا وطن من است و هیچ‌کجا وطن من نیست. 

خندیدیم.


درست گفتی آرمن. همه جا وطن ماست، چرا که هر کجا باشیم همچنان در آب‌وهوای خاطرات ازلی و ابدی خود تنفس می‌کنیم. و هیچ‌کجا وطن ما نیست، چرا که هیچ‌کجا برای شکنندگی قلب‌های ما مساعد نیست.


آرمن، شب است و سرد است و باران است. اما هیچ‌چیز در چشم من دیدنی‌تر از درختان ایستاده و خاموش زیر سکوت سرد شب و مویه‌های باران نیست. به باغ می‌روم و درخت‌ها را تماشا می‌کنم. به چشمم هر یک شمایل انسانی دارند و واجد ادراک. انگار شخصیتی جاافتاده و سردوگرم‌چشیده‌اند. و آن‌وقت از خودم می‌پرسم چگونه درختان می‌توانند بدون هیچ اعتراض و گلایه‌ای، تمام شب را زیر باران، نگهبانی بدهند. پاسداران حریم کدام حرف تازه‌اند و در انتظار آمدن چه کسی چنین گوش‌به‌راهند. چنین آرام و رام و هم‌زمان سرکش و جنگ‌جو برپای ایستاده‌اند و شب و زمستان و باران، حریفشان نمی‌شود.


درختان، آرمن. این نوازندگان شب‌گردِ باران‌پرست که قد می‌کشند تا امید تازه‌ای را به گوش آسمان برسانند. درختان، در شبِ سرمازده‌ی زمستانی، هیبت و احتشامی دارند که قابل گفتن نیست. در اوج عریانی و بی‌برگ‌وباری، غروری دارند که احترام‌بر‌انگیز است.


آرمن، نمی‌دانم چه گفتم و اصلاً قرار بود چه بگویم. فقط احساس می‌کردم که باید با تو حرف می‌زدم. چه حرفی؟ اهمیتی ندارد. تصور می‌کنم که روبروی من نشسته‌ای و با لبخند گاه‌گاهت پاسخم را می‌دهی. باقی بهانه است.

زندگی

هوای سرد و کم‌ارتفاع زمستان است. پارک کوچکی است که در آستانه‌ی غروب آفتاب، دلتنگی خود را مرور می‌کند. پیرمردی روی یکی از صندلی‌ها نشسته است. انگار سوزن زمان از او عبور کرده است و هوای سکوت به آسانی در محل عبور سوزن، رفت‌وآمد می‌کند. درختان را انگار غارت کرده‌اند. 

نزدیک می‌روم و با شرم و تردید کنار او می‌نشینم. کلوچه‌ای را که دارم تعارف می‌کنم. لبخند می‌زند. می‌گویم اجازه هست سؤالی بپرسم. با تکانِ سر، اجازه می‌دهد. می‌پرسم به چه فکر می‌کنید؟ ارتعاش خفیفی به او دست می‌دهد. صورتش را به سمت من می‌گرداند و با صدایی زخم‌دیده می‌گوید: به اینکه آیا نام آنچه یک عمر از سر گذراندم، زندگی بود؟ 

فوت مرگ

کامو می‌نویسد: «همچنان که مرگ سبب می‌شود در اهمیت آثار نویسنده‌ای اغراق کنیم، همچنان نیز مرگِ یک شخص باعث می‌شود در اهمیت جایگاه وی در نزد خودمان راه اغراق بپیماییم. بنابراین، گذشته از مرگ ساخته شده است، و مرگ آن را مملو از توهم می‌کند.»(یادداشت‌ها، ص ۹۸، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر ماهی)


حرف تأمل‌انگیزی است. اما مرا متقاعد نمی‌کند. از خود می‌پرسم آیا پرکشیدن شیما سبب شد که گمان کنم او را اینهمه دوست داشته‌ام؟ آیا رفتن او سبب اغراق من در جایگاه او در قلبم شده است؟ آیا مرگ، مرا غرق در توهم کرده است؟


مطمئن نیستم. با این حال فرض دیگری به ذهنم می‌رسد. ممکن است توهمی در کار نباشد. به چشم من که مرگ، وهم‌آفرین نیست. بلکه آنچه را که هست، برق می‌اندازد و به چشم می‌آورد. مرگ، فوت می‌کند. غبارهای عادت را که زندگی بر رابطه‌ها، دوست‌داشتن‌ها و خاطره‌ها افشانده بود، فوت می‌کند و کنار می‌زند.

مرگ، چهره‌ی طلایی دوست داشتن را پیداتر می‌کند. وقتی با نیستی کسی روبرو می‌شوی، این آگاهی جان‌کاه و در عینِ حال جلابخش، چشمان تو را شستشو می‌دهد. دیده‌ی عیب‌بین‌ات را می‌بندد تا زیبایی‌ها و تجربه‌های شیرین را فاش‌تر ببینی. مگر نه اینکه خاصیت عشق، زیبادیدن یا زیبایی‌ها را دیدن است؟ مگر نه اینکه «عشق‌ورزیدن» به گفته‌ی حافظ، دیده‌ی خطاپوش می‌بخشد و ما را آلودگیِ «بددیدن» می‌رهاند؟ مگر نه اینکه عشق سبب می‌شود «کمال سرّ محبت» را ببینیم و نه «نقص گناه» را.


آری، شیما نیز همچون هر انسانی دیگر برکنار از خطا و ضعف‌های بشری نبود. رابطه‌ی ما نیز مانند دیگر روابط انسانی مصون از تکدّر و دل‌آزردگی نبود. با اینهمه، آن اخگرهای مهر و انس، آن شراره‌های خاطره و تجربه‌های مشترک، آن لبخندهای صاف و خنده‌های بی‌غش، در متن زندگی حضور داشتند و با مرگ، چهره‌ی خود را آفتابی‌تر کردند. 


مرگ، وهم‌پرور نیست، مایه‌ی انفجار است. انفجار نور از متنِ لحظه‌های روشن فراپشت‌نهاده. مرگ، به زیبایی‌های شیما قدرت انفجاری بخشید. مرگ، اعترافی است بر تک‌بودگی و منحصربه‌فرد بودن آدمی. مرگ آگاه‌مان می‌کند که با نظرداشتِ زوال‌پذیری انسان‌ها، چشم بر کاستی‌ها ببندیم و بر رموز مهربانی و لبخند، متمرکز شویم. لبخند... لبخند... لبخند... چه کسی قادر است نیروی هستی‌بخشی را درک کند که در یک لبخند نهفته است؟ چه کسی قادر است در یابد که یک لبخند، وقتی در متن آینه‌ای بی‌غبار بنشیند، چه اندازه آفتاب است؟


مرگ چیز تازه‌ای نمی‌آفریند. تولید اوهام نمی‌کند. فقط آینه‌ات را جلا می‌دهد تا حضور پرقدرت یک لبخند را دریابی. حضوری چنان قدرتمند که نزدیک است تو را از پای درآورد.

رنج‌ها

رنج‌ها دو قسم‌اند


دسته‌ای از رنج‌ها جوری‌اند که می‌خواهی راهی برای رهایی از آنها پیدا کنی. تصور کردن خودت در آنسوی رنج، رضایت‌بخش است. انگار می‌توانی فردای ممکنی را تصور کنی که از رنج فارغ شده‌ای.


دسته‌ای دیگر اما، گرچه رنج‌اند، گرچه جان‌کاهند، گرچه دلت را هزار پاره می‌کنند، اما تصور زندگی فارغ از آنها خرسندت نمی‌کند.


انگار هویت تو و وفاداری به گذشته‌ات حضورشان را ایجاب می‌کنند.


و آدم‌ها برای حفظ هویت‌شان حاضرند رنج بکشند.


امان از دست رنج‌هایی که با هویت ما گره خورده‌اند.

رنج‌هایی که در برابر رهایی از آنها مقاومت می‌کنی، مبادا خودت را گم کنی


رنج‌هایی که گر چه تو را تا مرز فروپاشی می‌رانند، اما حضورشان نشانه‌ی اعتراض توست. نشانه‌ی سر به راه نبودن تو. 


نمی‌خواهی رنج ببری

اما هم‌زمان

نمی‌خواهی خودت را از دست بدهی.

اما رنج، به مرور تو را می‌فرساید.


رنج‌های قسم اول، قرین امیدند. قرین اتفاقی که می‌توانی چشم به راهش بمانی.


رنج‌های قسم دوم، کیفیتی دارند که انگار هیچ اتفاق ممکنی چاره‌سازشان نیست.


رنج‌هایی که این ابیات قیصر امین‌پور وصف الحالشان است:


بی‌چاره‌ی دچار تو را چاره جز تو چیست

چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال


ای عشق، ای سرشت من ای سرنوشت من

تقدیر من غم تو و تغییر تو محال

آنسوی زمان

آری، می‌توان تاب آورد

اگر بدانیم آنسوی زمان

کسی منتظر است

و آخر کار

زخم‌هایمان را خواهد بوسید


صدیق قطبی

راه خدا از جنس شادی است یا اندوه؟

برای مولانا راه خدا، رنگ شادی داشت. در تلقّی او غم را نیز می‌توان از صافی عشق یار عبور داد و تبدیل به شادی کرد. عشق، در نگاه مولانا اکسیری بود که مسِ غم را به طلای شادی بدل می‌کند.


شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش 

ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم

(غزلیات شمس)


غم چو بینی در کنارش کش به عشق

از سر رَبوه نظر کن در دمشق

(مثنوی، دفتر سوم)


می‌گفت که در جان او عروسی برپاست و از اثر این عروسی درونی، جهان را تر و تازه می‌دید:


چه عروسی ‌است در جان که جهان ز عکس رویش

چو دو دست نوعروسان تر و پر نگار بادا

(غزلیات)


می‌گفت من شادی‌زاده‌ام، نسب به شادی می‌بَرم و مقیم «خوش‌آباد»ام:


مادرم بخت بُده است و پدرم جود و کرم

فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم

-

لیک ما را چو بجویی سوی شادی‌ها بجو

که مقیمان خوش‌آباد جهانِ شادیم

(غزلیات)


می‌گفت از آسمان اگر زهر ببارد، من همچنان شکرجان و شیرین‌روانم:


بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب

من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم

(غزلیات) 


در نگاه مولانا آنچه زندگی را برای ما تلخ کرده، اسارت در هوی و شهوات است و اگر از این تنگنا رهایی بیابیم به عالَم شادی می‌رسیم:


آفت این در هوا و شهوت است

ورنه اینجا شربت اندر شربت است

(مثنوی، دفتر دوم)


مولانا چند چیز را اسباب غمناکی می‌دانست:


۱) هوشیاری و محاسبه‌گری‌های عقل. مردم چون در بند چند و چون و حساب و کتاب‌های عاقلانه‌اند چنین خسته، زخم‌زدیده و غمگینند:


جمله خلقان سُخره‌‌ی اندیشه‌اند

 زان سبب خسته دل وغم پیشه‌اند

(مثنوی، دفتر دوم)


۲) خودپرستی و در بند خویش بودن. این «هستی»ِ فروبسته و پُرنخوت ما که همه چیز را بر مبنای خویش می‌سنجد و می‌جوید اسباب غمناکی است. با بال‌های عشق می‌توانیم از زندانِ خود که در حقیقت غمخانه‌ است رها شویم:


این همه غم‌ها که اندر سینه‌هاست

 از  بخار و گرد  باد و بود ماست

(مثنوی، دفتر اول)


گر صید خدا شوی، ز غم رسته شوی

گر در صفت خویش روی، بسته شوی

-

آن نفسی که باخودی بسته‌ی ابر غصه‌ای

وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

(غزلیات)


۳. سبب دیگر غمناکی ما «خواستن» است. نفسِ خواهنده و طامع ماست که مایه‌ی اندوه می‌شود:

«همه‌ی رنج‌ها از آن می‌خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود [و] چون نخواهی رنج نماند»(فیه ما فیه) 


4. خطاهای اخلاقی و گستاخی‌ها سبب دیگر غمناکی ما هستند. چرا که در نظر مولانا خطا و گناه فضای سینه را غبارآلود و تیره می‌کند:


هرچه بر تو آید از ظلمات و غم

آن ز بی‌ باکی و گستاخی است هم

(مثنوی، دفتراول)


پس تو را هر غم که پیش آید ز درد

بر کسی تهمت منِه، بر خویش گرد

(مثنوی، دفتر چهارم)


«تا بدانی که این قبض‌ها و تیرگی‌ها و ناخوشی‌ها که بر تو می‌آید، از تأثیر آزاری و معصیتی است که کرده‌ای... قطعاً قبض، جزای معصیت است و بسط، جزای طاعت است»(فیه ما فیه)


۵. دلبستگی به جلوه‌های ناپایدار جهان از اسباب دیگر غمناکی است:


چون نتیجه‌ی هجر همراهان غم است

کی فراق روی شاهان ز آن کم است‌؟

(مثنوی، دفتر دوم)


۶. دشمنی و کین‌ورزی سبب دیگر اندوه است:


«همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی. و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر می‌آید. چنان است که شب و روز در خارستان و مارستان می‌گردی.»(فیه ما فیه) 


در باور مولانا از نشانه‌های مهم عشق، شادمانی است و هر که شادمان نیست، از ولایت عشق دور است:


هر که را پر غم و ترش دیدی

نیست عاشق و زان ولایت نیست

-

اگر تو عاشقی غم را  رها کن

عروسی بین و ماتم را رها کن

-

در  خانه‌ی غم بودن از همت دون باشد

و اندر دل دون‌همت اسرار تو چون باشد؟

(غزلیات)


مولانا شادی را نشانی عاشقان می‌دانست، اگرچه خود در مواضع بسیاری از احوال غمناک خود نیز با ما حرف زده است. از اندوه فراق و قبض‌های دل نالیده است. با اینهمه، مولانا می‌کوشید از موقعیت غم عبور کند و از آن اقامت‌گاه نسازد. تلاش او رَستن از اندوه به وسیله‌ی عشق است. عشق برای او حُکم کیمیا را دارد. از غم شادی می‌سازد.


اما نباید دچار این تصور خطا شد که همه‌ی عارفان با مولانا هم‌نظرند. نباید راهِ شادی را یگانه راه تعالی روح و اسباب تقرّب دانست. در باور برخی از عارفان بزرگ، هر چه غمبارتر باشی، نظر یار را شایسته‌تری. می‌گفتند شادی از همه کس برمی‌آید، اما اندوه است که تنها خاصان حق، تاب آن را دارند: 


ابوالحسن خرقانی می‌گفت: 

«إلهی عجب است که این اندوه بوالحسن را نه بگذارد، گفت: بنده‌ی من ! خود اندوه است که ترا به پای می‌دارد.»(نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی، تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی)

«اندوه طلب کن تا آب چشمت پدید آید که حق گریندگان را دوست دارد.»(منبع پیشین)

«سه اندوه باید که مرد را بود: یکی اندوهِ حسرتِ گذشته، دیگر جهدِ ایستادن امروز، سوم عاقبتِ فردا.»(منبع پیشین)


فضیل عیاض گفته است:

«هر چیزی را زکاتی است؛ و زکات عقل، اندوه طویل است... واز این است که « کان رسول الله - صلی الله علیه و سلّم- متواصل الاحزان»(تذکرة‌الاولیا، عطار نیشابوری)


بایزید بسطامی گفته است:

«به همه‌ی زبان‌ها بار خواستم، تا به زبان اندوه بار نخواستم، بار ندادند.»(منبع پیشین)


از ابوالحسن خرقانی نقل است که:

به هر راهی که رفتم، قومی دیدم. گفتم: «خداوندا! مرا به راهی بیرون بر که من و تو باشیم، و خلق را در آن راه نباشد.» راه اندوه پیش من نهاد، گفت: «اندوه باری گران است، خلق نتواند کشید.»(منبع پیشین)


به نظر می‌رسد راه تعالی برای همه کس از یک جنس و تبار نیست. آنچه اصالت دارد نه شادی است و نه غم. بلکه خلوص جان و صفای باطن است و بالاروی از نردبان غم و شادی به جانب آفاق روشن.

عزیز همسر

ابروهای پیرمرد، بلند و پریشانند. چشم‌هایش پینه بسته و رام. در چهره‌اش از فراز و فرود عبور زمان یادگارهاست. پشت پنجره نشسته و با ذوقی همیشه، آمدن باران را جشن می‌گیرد. ذوقی شسته در اندوهی متبرّک که تمام عمر از آن پاسداری کرده است. پیرمرد چشم‌هایش را ریز کرده تا بتواند در لابه‌لای سطور باران، کوچه را ببیند. چشم‌هایش هنوز کوچه را با خلوصی کودکانه ورانداز می‌کنند. چشم‌ به راه کیست؟ در خطوط خیس کوچه، به دنبال کدام واژه می‌گردد؟ شیما؟ شاید.


دستان فرتوتش هنوز قادرند بخار شیشه را پاک کنند تا بتواند بهتر خیره شود. خیره به دروازه‌ی زنگ‌زده، خیره به آمد و شد گیج رهگذران، خیره به پیراهن چاک‌چاکِ باران، خیره به پیشانی عبوس آسمان، خیره به خاطره‌ی لبخندی که سال‌هاست او را تنها گذاشته است. لبخند شیما.


پرده‌ی اشک را کنار می‌زند تا بتواند بهتر ببیند. شاید ترنّم باران، قاصد رفیقی سفرکرده است. شاید این غریو و غوغا آمدن کسی را پیشگویی می‌کند. شاید در سمفونی باران و کوچه، رنگی از صدای او باشد: عزیز همسر...


سرش را به پنجره می‌چسباند و می‌گذارد موسیقی باران تمام مساحت قلب او را فتح کند. در هیچ‌کاری به اندازه‌ی خیال بافتن استاد نیست. چشم‌هایش را می‌بندد و خیال می‌کند قطره‌های باران حاوی صدای آن یارسفرکرده‌اند. خیال می‌کند قطره‌های باران موهای سپیدش را نوازش می‌کنند. خیال می‌کند در ابتدای کوچه لبخندی قدیمی ظاهر شده است. خیال می‌کند کسی زنگ در را به صدا در می‌آورد. خیال می‌کند در این لحظات پایانی دستی آشنا شانه‌هایش را لمس می‌کند. 


در خاطره‌‌ای دور شناور می‌شود. در نخستین برخورد دو نگاه. در راز ابدیِ «دوست داشتن». شناور می‌شود و دقایقی بعد آرام می‌گیرد. پیرمرد کنار پنجره‌ و در همسایگی باران، از زندگی باز می‌ایستد.


آنسوی شیشه، هنوز باران می‌بارد و هنوز کوچه‌ها چشم‌به‌راه کسی هستند. هنوز باران می‌آید... 

کسب‌وکارِ دین

با کفر و به اسلام بُدن ناچار است

خود را بنما و زین و آنم بستان

(عین‌القضات همدانی، تمهیدات)


در تلقّی مولانا دین، طریقیت دارد. خودش هدف و غایت نیست، بلکه یاور ماست تا به اقلیم عشق سفر کنیم. کسب‌وکار دین این است که به ما هنر عشق بیاموزد و درون ما را آکنده از جذبه و تشنگی کند تا قابلیت نور خدا را پیدا کنیم:


کسب دین عشق است و جذب اندرون

قابلیت نور حق را ای حَرون

(مثنوی/دفتردوم)[حرون: نافرمان]


در نظر مولانا عشق برتر از کفر و ایمان است، چرا که همان بارگاه بلندی است که بناست دین ما را به آستان آن برساند. دین و ایمان دربانِ آستان عشقند و عشق، مغز و گوهرِ دین است:


زان‌که عاشق در دم نقد است مست

لاجرم از کفر و ایمان برتر است

کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست

کاوست مغز و کفر و دین او راست پوست

(مثنوی/دفتر چهارم)


عارف، پابند مذهبی نیست جز مذهبِ «خدا»: 


ملت عشق از همه دین‌ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

(مثنوی، دفتر دوم)


«حسین منصور را پرسیدند که تو بر کدام مذهبی؟ گفت: «أنا علی مذهب ربّی» گفت: من بر مذهب خداام...

این رنگ همه هوس بود یا پنداشت

او بی‌رنگ است، رنگ او باید داشت»

(عین‌القضات همدانی، تمهیدات)


اما خدا که دین و ایمان عارف است، همان «عشق» است و نه چیز دیگر:


دین من از عشق زنده بودن است

زندگى زین جان و تن ننگ من است

(مثنوی، دفتر ششم)


از یک‌سو می‌‌گوید: «کار آن دارد که حق را شد مُرید / بهر کار او ز هر کاری بُرید»(مثنوی، دفتر ششم) و از سویی می‌گوید جز عشق، کاری ندارد: 


بجوشید بجوشید که ما بحر شُعاریم

به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم

در این خاک در این خاک، در این مزرعه‌ی پاک

به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم

(مولانا، غزلیات)


پس خدا همان عشق است. 


از سویی می‌گوید: «هیچ کُنجی بی‌دد و بی‌دام نیست / جز به خلوتگاه حق آرام نیست»(مثنوی، دفتر دوم)، و از جانبی تنها عشق را داروی دردها می‌داند: «دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت: / آمدم نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو»


مولانا خود را هم‌هویت با خدا می‌خواهد و خدا را همان عشق می‌داند. عشقی که جریان آن را در رگ‌های جهان، احساس و ادراک می‌کند. وقتی عشق را دارد، گویی خدا را دارد، و نباید از چیز دیگری واهمه کند: «گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم / گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو». چیز دیگری در کار نیست، آنچه به دنبال آن بودی عشق بود. ترسی دیگر معنا ندارد. همچنان که وقتی خدا را داری، از چیزی نمی‌ترسی، وقتی عشق را داری، که نام دیگر خداست، دیگر ترسی در کار نیست: «گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد / از برق این زمرد، هین دفع اژدها کن».


اگر خدا «فتّاح» و گشاینده است، عشق نیز که نام دیگر خداست، گشایشگر است: «یک دسته کلید است به زیر بغل عشق / از بهرِ گشاییدن ابواب رسیده».


با این توضیح، اگر چه مولانا ظاهراً تعلق به آیین و مذهب خاصی دارد، اما هر آیین و مذهبی را تا آنجا و به آن شیوه پذیرا می‌شود که او را به «عشق» که همان خداست، نزدیک‌ کند. پشت به دین و مذهب نمی‌کند، اما دین و مذهب، برای او مسیری است رو به مقصد عشق. عشق به هستی و زندگی. «تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم / ای دیدن تو دین من، ای روی تو ایمان من»، «اهل ایمان همه در خوف دمِ عاقبتند / خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو»، تا وقتی عشق هست و پیچیده در عاشقی است، سراسر ایمان است و هرگاه که از عشق دور مانَد، در کُفر ماند است: «چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم / چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم به‌جانِ تو». معیار، قرب و بُعد به عشق و محبت است و لاغیر. ادیان باید دستگیر و یاریگر ما باشند در تقویت روحیه‌ی عاشقی و تا آنجا که دستگیر و یاریگرند، عزیز و خواستنی‌اند.


عاشق تو یقین بدان مسلمان نبود

در مذهب عشق، کفر و ایمان نبود

در عشق، تن و عقل و دل و جان نبود

هرکس که چنین نگشت او آن نبود

(مولانا، رباعیات)


هویت عارف، هویت آینه است و برای آینه شدن که همان پیراستگی از رنگ‌ها و نقش‌هاست، باید با عشق خود را صیقل داد. عشق، صیقل می‌دهد و آینه می‌سازد.


مرا حق از میِ عشق آفریده‌ست

همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من میِ عشق

 بگو از می به جز مستی چه آید

(مولانا، غزلیات)


و عشق چیست جز همان خلاصی از تنگنای خویش. گشایش خود رو به دیگری به‌گونه‌ای که احساس کنی جان تو با جان هستی یکی شده است و همگی را در قلب خود جای داده‌ای: «جان من و جان تو گویی که یکی بوده ست».

زیرکی بفروش

در دوران ما زیرکی ارزش بی‌چون و چرایی است و هوش فراوان دلیل فضل و بخت‌مندی. اما در تلقی مولانا زیرکی عمدتاً به خودبینی می‌انجامد و خودبینی نفیِ عشق است. خودبینان، عاشقان خوبی نیستند و آنکه عشق ندارد، هیچ ندارد. مولانا بر این باور است که غالباً زیرکساری و هوشمندی مانع شکستگی و نیاز است. آدم را خودبسنده و مستغنی می‌کند و آغازِ «استغنا»، آغازِ «طغیان» است. نه آیا که قرآن می‌گوید: کلا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَیَطْغَى. أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى(علق،۶ و۷)؛ حقا که انسان سرکشى می‌کند همین که خود را بی‌‏نیاز پندارد.


خویش را عریان کن از فضل و فضول

تا کند رحمت به تو هر دم نزول

زیرکی ضد شکستست و نیاز

زیرکی بگذار و با گولی ‌بساز

(مثنوی/دفترششم)


مولانا برای بیان این نکته چند مثال می‌زند. می‌گوید رحمت خدا مانند آب است که سربالایی نمی‌رود بلکه زمین‌های فرورفته و افتاده را سیراب می‌کند. هر چه در برابر آبِ رحمت، خاکسارتر و افتاده‌‌تر باشی، حظ بیشتری می‌بری. هر چه خاک‌تر باشی از بارش باران سبزتر می‌شوی و هر چه آب‌تر باشی امکان گذارت به گلستان بیشتر است:


خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم

آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود

خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم


تصویر گویای دیگری هم دارد. می‌گوید زیرکی مانند شناکردن در دریاست. احتمال غرق شدن بسیار است. اما عشق، سوار کشتی شدن است:


داند او کو نیک‌بخت و محرمست

زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست

زیرکی سباحی آمد در بحار

کم رهد غرقست او پایان کار

هل سباحت را رها کن کبر و کین

نیست جیحون نیست جو دریاست این

وانگهان دریای ژرف بی‌پناه

در رباید هفت دریا را چو کاه

عشق چون کشتی بود بهر خواص

کم بود آفت بود اغلب خلاص

زیرکی بفروش و حیرانی بخر

زیرکی ظنست و حیرانی نظر

(مثنوی/دفتر چهارم)


دو نکته‌ی دیگر از مولانا در این باب شنیدنی است. اول آنکه می‌گوید مطابق گفته‌ی قرآن، آنچه مقبول نظر خدا است نه ذهنِ تیزبین بلکه قلبِ سلیم است(یوْمَ لا ینْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ. إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلیمٍ/ شعراء:۸۸ و ۸۹). قلبِ سلیم، قلبی است که از امراض اخلاقی پیراسته شده و مستِ عشق است. دوم آنکه اگر آرامش و خوشبختی ما در گروِ ذهن تیز و اندیشه‌ی چالاک بود، دیگر سراغ موسیقی و شراب نمی‌رفتیم. اینکه اغلب آدمیان، به رغم هوش‌های بالا، همچنان برای دستیابی به آرامش به اقلیم شراب یا قلمرو هنر روی می‌آورند، شاهدی است بر اینکه هوش فراوان، ره‌گشای خوشبختی نیست. عشق باید و قلبِ سلیم.


مست قبول آمد و قلب سلیم

زیرکی اینجاست همه احمقی

(غزلیات شمس)

مرده همی‌باید و قلب سلیم

زیرکی از خواجه بود احمقی

(غزلیات شمس)

چو حق گول جستست و قلب سلیم

دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی

ز فکرت دل و جان گر آرام داشت

چرا رفت در سُکر و در موسِقی؟!

(غزلیات شمس)

حال غریبِ گم‌کردگی

این جاده‌ی کوهستانی زیبا، که امروز با دوستانم عباس و وحید و رضا و علی و حسام، گز می‌کنیم، این ماه رعنا که شب‌های آسمان را رازآلوده‌‌تر کرده است، این رودخانه‌ی دونده‌ی مترنّم که انگار حواسش به هیچ چیز جز رفتن و ره‌گشودن نیست، این سکوت دیوارهای قدیمی؛ آه... اینها روزی قدم‌های من و شیما را شاهد بوده‌اند. اما من قادر نیستم فریاد قلبم را در رگ کلمات جاری کنم. نه، قادر نیستم. قادر نیستم در کلمات، آه بکشم. در کلمات بگریم. این کلمات تنها به کار یک گزارش ساده و بی‌جان از یک رخداد ژرف می‌آیند. فریادها، آه‌ها و اشک‌ها را نمی‌توانند منعکس کنند. کلمات، صبور و سر به زیرند. هر چه بکوشی تا آنها را بشورانی، باز با شورش عواطفت برابری نمی‌کنند. هر چه آنها را احضار کنی، هنوز احساس می‌کنی چیزی اصیل، چیزی دست‌نخورده، از قلم افتاده و از حاضر شدن، امتناع می‌کند.


انگار چیزی را گم‌کرده‌ای و خانه به خانه کو به کو، به دنبال ردّی از آنی. به دنبال آن که نشانی از لبخند او، از صدای او، از انگشت‌های کوچک او، از «عزیزجون همسر» گفتن او، پیدا کنی. در گیر و دار این شب سرد، و تب و تاب خروشان این رود، دنبال اثری از اویی. احساس می‌کنی بعد از این در هر چشم‌اندازی، چشمانت جویای گم‌کرده‌ای است. انگار کسی بال گشوده و آشیانه‌ی تو را ترک گفته است. بام این خانه، پر از هوای کبوترانه‌ی اوست. پُر از تکرار یک صدا:‌ عزیزجون‌همسر.

از بالای پُل به رود زمزمه‌گر نگاه می‌کنم. اتفاق مجهولی در حال تپیدن و تکرار است. حرکت بی‌وقفه و پُرطنین این رود، در این کوهستانِ شب‌زده، چیزی در من زمزمه می‌کند. شاید صدای صاف شیماست که شعر مسافر سهراب را می‌خواند:


«در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان

به «جاجرود» خروشان نگاه می‌کردی،

چه اتفاق افتاد

که خواب سبز تو را سارها درو کردند؟

و فصل، فصل درو بود.

و با نشستن یک سار روی شاخه‌ی یک سرو

کتاب فصل ورق خورد

و سطر اوّل این بود:

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه‌ی «حوا»ست.»

زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؟

«مرگ هر کس از من می‌کاهد

زیرا من در جمله‌ی بشریت حضور دارم؛

از این‌رو هرگز کسی را مفرست تا بپرسد:

زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند

آن زنگ‌ها خبر از مرگ تو می‌دهند.»


(جان دان، ۱۵۷۲ – ۱۶۳۲، ادیب و شاعر انگلیسی؛ ترجمه حسین الاهی قمشه‌ای)


[جمله‌ی «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند» در فرهنگ مسیحیت بدین معنی است که «چه کسی در گذشته است، که ناقوس کلیسا را برای اعلام مرگ او به صدا درآورده‌اند؟»]


امروز به مجلس ترحیم رفتم. مجلس ختمی که برای درگذشت پدرِ یکی از دوستان نازنینم برگزار شده بود. در همان مسجدی که شش ماه پیش برای شیما مجلس ختم گرفته بودیم. دوست آینه‌کردارِ من اکنون همان‌جایی ایستاده که چندماه پیش، من ایستاده بودم. لاغر شده و اندوهی ژرف در چشمانش خانه کرده است. انگار خودم را در آینه‌ی او می‌بینم. انگار با شرکت در مجالس ترحیم این مسجد، واقعه‌ی خودم را مرور می‌کنم. مرگ، آشناتر از هر وقت دیگری است. سخت نزدیک و به دست سودنی.


زندگی البته همچنان جاری است. مردم بعد از تسلیت‌گویی از مسجد خارج می‌شوند و هر یک شتابان سراغ زندگی و کسب و کار خود می‌رود. اما مرگ، در پیرنگ زندگی، روان است. آنان که آشنای دورند، تکلیفی را ادا می‌کنند و به زندگی باز می‌گردند. اما برای کسانی که فرد درگذشته بخشی از هویت زندگی آنان است و او را نه در بیرون خویش، که در اندرونی قلب خود دوست داشته‌اند، زندگی دیگر طعم گذشته را ندارد. این بار زندگی، از صافی مرگ عبور کرده است. برقِ شسته‌ای در نگاه اندوه‌بار دوستم نشسته بود که پیدا بود در اثرِ رویارویی با مرگ حاصل شده است.


«جان دان» می‌گوید مرگ هر انسانی، چیزی از جانِ او می‌کاهد، چرا که احساس پیوندی عمیق با همگان دارد. برای ما که هنوز به آن رُتبه‌ی رفیع معنوی نرسیده‌ایم البته این دایره بسیار محدود است. تنها مرگ کسانی از جان ما می‌کاهد، که نه با آنها، بلکه آنها را زیسته‌ایم. 

گریزی از این کاستن نیست، تنها باید امید داشت دستی از آستین نور بیرون آید و خالی‌های به جا مانده را لمس کند.