موهایم در سپیدی شتاب گرفتهاند. حرفی نیست. غصهای نیست. با اینهمه از سرِ شوخی گفتم: خوب طبیعی است، آدم رفتهرفته پیر میشود و موهایش سپید.
دخترک چهارسال و نیمهام، چشمهایش خیس میشود: «بابا قول بده هیچوقت پیر نشی، تو نباید هیچوقت پیر بشی.»
آری دختر گلم، قول میدهم. من هرگز پیر نخواهم شد. دل بد مکن. قول میدهم...
دروغ، نجات میبخشد، چنان که حقیقت نیز. گاهی.
هر چه معصومیت بیشتر باشد، حقیقت کُندتر عمل میکند و بلکه از ارزش میافتد.
حقیقت اهمیتی ندارد، چشمهای خیس تو از حقیقت ارجمندترند.
و کلمات اشکآلودت: «هیچوقت»، «قول بده»...
29 آذر 95- صدیق قطبی
بر مزارم دانهای بنشان
مایهور از بهار.
در شمایل یکی درخت
به زندگی باز گردم
پچپچهی باد را بشنوم
اوراق تازهی آسمان را بخوانم
و برای تو
برگافشانی کنم
برمزارم دانهای بنشان
مایهور از بهار
در هیئت درختی
بالیدن آغاز کنم
پرندگان نشانی مرا پیدا کنند
دانه برگیرند
و جانم را
به پروازشان بیاویزم
در تن پرندگان ادامه دهم
رها از دیوارها و
سیمهای خاردار
مرا به زندگی آغشته کُن
بر مزارم دانهای بنشان
مایهور از بهار...
29 آذر 95- صدیق قطبی (اقتباسی از فیلم چشمه به کارگردانی دارن آرونوفسکی)
بیآرزوترین هم که باشی
در زمزمههای روشن صبح
آمرزیده خواهی شد.
سپیده که سر بزند
شکفتن دلیر غنچهها
در چشمهای زندگی، برق خواهد انداخت
و سپیدارهای فاش
در آمرزش سحر
خواهند آرمید.
سپیده که سر بزند
اصرارِ گنجشکها
انزوای مرگ را
بشارت خواهد داد.
تغزل باران به وقت صبح
آغاز فاتحانهی شعر است
و پیراهن چاکدار گلها
انتهای مخمصهی شب
شببوها میدانند
شب نیز رفتنی است
29 آذر 95- صدیق قطبی
حقیقتی که زندگی را از گرما بیندازد، چه لطفی دارد؟ حقیقتی که به کار زندگی نیاید، از تبار مرگ است. مثل مرگ، تلخ و مثل مرگ، شایستهی گریز.
اما اگر بپذیریم که حقیقت، تنها تا آنجا که در خدمت زندگی است و به بهروزی آدمی یاری میکند، ارزشمند است، آیا چراغ سبز و جواز عام به انواع خرافات ندادهایم؟
به نظرم میرسد مبارزه باخرافاتی که به فردِ معتقد و یا دیگران آسیبی نمیزنند، هیچ ضرورتی ندارد. کیست که زندگیاش مبتنی بر فقراتی از باورهای ناموجه و بیدلیل نباشد؟ چرا باید نگران باورهای بیدلیل ولی کارامدی بود که در خدمت تسکین زندگی فرد هستند؟ البته مشروط بر آن که دستمایهای برای آسیبزدن به دیگری قرار نگیرند و یا به شکل تحکمآمیزی در مناسبات اجتماعی تحمیل نشوند.
استاد مصطفی ملکیان به رغم آنکه میگوید در مقام تعارض، تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت رجحان و اولویت دارد، اما تأکید بر حکمت «به من چه» نیز میکنند.
حکمت «به من چه» متضمن این معناست که حقایق فراوانی در این عالَم هستند که چون به بهبود زندگی من مربوط نمیشوند، شایستهی جستجو و صَرفِ وقت نیستند.
اگر حقیقت، ارزش ذاتی داشت و فارغ از تبعاتی که برای زندگی دارد، جُستنی و خواستنی بود، نباید با قید «به من چه» محدود میشد.
ممکن است به ما پیشنهاد بدهند که هر روزه تمام اخبار مصیبتبار عالَم به سمع و نظر ما برسد، آیا میپذیریم؟ مگر نه این است که وقایع تلخی که هر لحظه در زمین روی میدهد، بخشی از حقیقت هستند؟ اما چرا خوش نداریم مدام در معرض اخبار و حقایق ناگوار قرار بگیریم؟ چه دلیلی جز این دارد که نمیخواهیم به قیمت دانستن و اطلاع از حقایق، زندگی را ببازیم؟
چرا وقتی فردِ مسلحِ خشمگینی، سراغ کسی را از ما میگیرد که نشانیاش را میدانیم، به او حقیقت را نمیگوییم؟ اگر حقیقت، ذاتاً و مستقلاً ارزش داشت، چه دلیلی داشت که در چنین موقعیتهایی قایل به استثنا شویم و دروغ گفتن را روا بدانیم؟ کدام انسان خوشقلب و شریفی است که به حرف کانت عمل کند و فارغ از اینکه صداقت و حقگفتن چه پیامدی به دنبال دارد، صِرفاً به انجام وظیفهی حقگویی بپردازد؟ وظیفهی اخلاقی که میگوید راست بگو ولو جهان از هم بپاشد، به هر ادله و قرائنی هم که پشتگرم باشد، در زندگی عملی ما، پذیرفتنی نخواهد بود؛ تنها به این دلیل که در خدمت زندگی و بهروزی آدمی نیست.
هر گاه باور و اعتقادی، به زندگی فردی و اجتماعی آسیب بزند، تمام ظرفیتهای علمی و فلسفی دست به دست هم میدهند تا بیپایه بودن آن باور را نشان دهند. اما چنانکه میبینیم، تا وقتی مفروضات فلسفی علوم تجربی در مقام عمل، کارآمد هستند، همهی ما، فارغ از اعتبار معرفتشناختی مفروضات پایهای علوم، توصیهها و دستاوردهای آن را میپذیریم و به موقع عمل میگذاریم. ور نه کجا اثبات شده است طبیعت، یکسان عمل میکند؟ کجا اثبات شده است که ادراک حسی معرفتبخش هستند؟
به نظر میرسد هر گونه بحث فلسفی در خصوص اعتبار ادراک حسی، بیفایده و تفننی است. گیرم که به روشنترین وجهی نشان دهیم که ادراک حسی اعتبار ندارد، اما تا وقتی مردم در زندگی از فرض گرفتن چنین اعتباری، نتیجه گرفتهاند، چرا باید به تحقیقات فلسفی اعتنا کنند؟
به گمانم در مقولهی خدا و دین و الاهیات نیز، کموبیش وضع مشابهی حاکم است. مادامی که خداباوری و دینورزی، به تسکین و تسلی آلام زندگی کمک میکنند، بحث و فحصهای فلسفی، حکایتی است به گوش اغلب آدمها. تنها زمانی که قرائتی از دینداری خود را بر دیگران تحمیل میکند و آزادی و بهروزی و شادابی فردی و جمعی را تهدید میکند، پرسشهای فلسفی در باب مبانی دین و مذهب، جدی گرفته میشوند.
اگر پیشبینی کنیم که با دادن خبر مرگ فرزند، مادر پیر، دچار آسیب و صدمات جبرانناپذیر میشود، تردید ندارم که شهود اخلاقیمان حکم میکند حقیقت را از او کتمان کنیم و اجازه دهیم در پرتو باوری باطل( که فرزندش زنده است) ادامه حیات دهد.
همین مثالها و مصادیق کافیاند که بپذیریم حقیقت، مستقل از تأثیری که در بهروزی ما دارد، فاقد ارزش است.
اجازه بدید با مثالی، دوباره پرسش را طرح کنم.
ما وظیفه داریم حقیقت را بگوییم و نه ناحقیقت را.(حقیقت در معنای گزارهی صادق)
اما آیا این وظیفه وقتی با سایر وظایف ما در تعارض قرار گیرد، همواره دست بالا دارد؟
مدعای استاد ملکیان در مقالهی «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت وجه اخلاقی وتراژیک زندگی روشنفکری» همین است. گر چه ایشان اذعان دارند که «نگارنده، در عین اینکه رجحان وظیفهی تقریر حقیقت را بر وظیفه تقلیل مرارت "شهود" میکند، دلیل قاطعی به سود ترجیح تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت ندارد.»
مثال این است: اگر شما مهمان خانهی دوستی باشید و کسی که بر دوستتان محرز است قصد جان شما را دارد از ایشان سؤال کند که آیا فلانی در خانهی شماست، بعید به نظر میرسد که رفیق شریف، وظیفهی تقریر حقیقت را پاس بدارد، البته اگر سکوت، راهکار نباشد. چرا که همواره شق دیگر حقگفتن، ناحقگفتن نیست. گاهی سکوت است. اما فرض کنیم که سکوت هم در این مقام، وافی به مقصود نباشد و نفسِ سکوت، پاسخ مثبت به سؤال فرد بدخواه باشد.
اینجا شهود ما میگوید که نباید حقیقت را گفت، بلکه باید کتمان حقیقت کرد. اما چرا؟ چرا دروغ، در این اوضاع و احوال، مجاز میشود؟ یعنی موقعیتهایی پیش میآید که پاس انسان و حیات و رنج او، مقدم بر تقریر حقیقت است.
میشود در باب مرزها گفتگو کرد. در باب اینکه چه زمانی به وظیفهی تقریر حقیقت وفادار نمیمانیم. اما در کلّیت این مطلب که حقیقت، همواره نجات میبخشد، تردید نمیشود کرد؟
مسیح میگفت: «حقیقت شما را آزاد خواهد کرد»(انجیل یوحنا، باب هشتم، آیه ۳۲)؛ اگر چنین است چرا شهود اخلاقی ما، دروغ گفتن را در مواقعی مجاز میداند؟
مرتضی مردیها میگوید:
«جستجوی حقیقت منهای نسبتی که با سرجمع منفعت و لذت دارد، حداکثر یک سرگرمی است.»(فلسفههای روانگردان، نشر نی)
«حقیقت اگر نفعی به کسی نرساند، تفنن است؛ تازه اگر آزارنده نباشد... کسانی را میبینید که میخواهند کشف بزرگی را به ثبت برسانند مبنی بر اینکه این جهان کور است و زهرهی جهنم است، عشق کار هورمونهاست و دیگرخواهی از خودخواهی است. درک و شجاعتشان را ستایش میکنید اما از خود میپرسید چرا آنها گمان دارند واقعیت هرچه عریانتر بهتر. و گمان میبرید به تن واقعیت باید جامهی چاکدار پوشاند... زیاد نباید فکر کرد و زیاد نباید واقعیت را عریان کرد و حتی کمی زیور زوری هم بد نیست.»(از یادداشتفیسبوکی)
او جای دیگری مینویسد:
«آدمها باید از جانب فهمیدهترها دائماً تشویق شوند تا ضمن اینکه کمتر در حق هم بدی میکنند، به خصوص بدیهای خیلی پر خطر، در مورد این وضع عمومی بد، که ناشی از اصل زندگی چنین موجودی در چنین دنیایی است به هم «تسلی» بدهند. بفهمند که بنیآدم اعضای یک پیکرند، چرا که همگی گلهای هستند که یک داغ بر آنها گذاشته شده؛ داغ سرنوشت و رودررویی با مشکلات زیستی که یا نیاز است و ناراحتی عدم امکان بر طرف کردن آن؛ یا تلاش است برای رفع نیاز و شکست خوردن در آن یا موفق شدن در آن و بعد کسالت ناشی از عادی شدن آن. ما باید در این مصیبت به همدیگر تسلای خاطر بدهیم نه اینکه یقه هم را بچسبیم.»(مهرنامه، شماره نهم، صفحهی 77)
در این طرز نگاه، رسالت تفکر، تسلّی دادن است نه آزردن. مرهم گذاشتن است نه نیشتر زدن. آموزش و دانش برای آن است که کمی از سنگینی بار زندگی بکاهیم و برای یکدیگر مایهی تسلّی خاطری فراهم کنیم. در این نگاه، همه چیز باید در خدمت زندگی و آدمی باشد. اگر مسیح میگفت «سَبَّت بهر آدمی پدید آمده و نه آدمی بهر سَبَّت»(انجیل مرقس، باب 2، آیه 27) در باب تفکر و فلسفه هم میتوان چنین ادعایی کرد و قایل شد که فلسفیدن باید در خدمت بهروزی آدمی باشد. فلسفه باید خادم زندگی باشد و نه مشق مرگ، که مشق زندگی کند.
سقراط در لحظههای پایانی به کریتون سفارش میکند: «به آسکلپیوس خروسی بدهکارم. بدهی مرا بپرداز!» زیرا مرگ خود را شفایافتن از بیماری زندگی میدید و به شُکرانهای این بهبود، خروسی نذر کرده بود. سقراط، فلسفه را مشقِ مرگ میدانست.
نیچه اما با این نگاه سقراط مخالف است و میگوید: «کاش او در آخرین لحظات زندگیاش سکوت میکرد تا شاید به مقام معنویِ به مراتب والاتری دست مییافت.»(حکمت شادان، قطعه340)
رسالت تفکر چیست؟ ذرهبین گذاشتن بر مسائل زندگی، به نحوی که همهی آنچه فریبا و دلاویز است را تلخ و زشت جلوه دهد؟ ارمغان فلسفه تلخکامی است؟ فلسفه بناست مرهم رنج زیستن باشد یا نمکپاشِ زخمهای ما؟ چه سود از نکتهسنجیها و باریکبینیهای جسورانه که درد بیفزاید؟
عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری
عجب این است که بیمار تو بیمارتر است
(اقبال لاهوری)
«تو اگر ذرهبینی به دست بگیری و به آبی که مینوشیم خیره شوی... خواهی دید که آب پر از کِرمهای ریزی است که با چشم غیر مسلح دیده نمیشوند. آن وقت کرمها را میبینی و آب را نمینوشی. و چون آب را ننوشیدی از تشنگی خواهی مُرد. این ذرهبین را بشکن ارباب، تا کِرمها فوراً غیب شوند و تو بتوانی آب بنوشی و درونت خنک شود.»(زوربای یونانی، کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی)
«دو جور آدم خطرناک و زیانبار وجود دارد: دستهی اول آنهایی هستند که به حیات اخروی و قیامت ایمان دارند و مثل عاملان تفتیش عقاید، سایر مردم را در شکنجه میگذارند که از این «زندگی دو روزهی دنیوی» بیزار و در بند سرای دیگر باشند و دستهی دوم کسانی هستنند که فقط به این زندگی ایمان دارند... این گروه اخیر فقط به همین زندگی ایمان دارند و چشم به راه جامعهی مبهم آیندهاند و از جان و دل میکوشند که مبادا عامهی مردم به امید آخرت، تسلی و دلخوشی یابند.»(هابیل و چند داستان دیگر، نوشتهی میگل د اونامونو؛ ترجمهی بهاءالدین خرمشاهی)
تفکر مرتضی مردیها و همانندان او، به زندگی وفادارتر است. به زندگی و به رنجهای آدمی در این مجال بیرحمانه کوتاه.
«چشمتان را در سطح نگه دارید. زیاد به اعماق تعمق نکنید. خبرهای خوبی آنجا نیست. اگر سرنوشت دارد شما را بازی میدهد شما هم با او بازی کنید.»(مرتضی مردیها، یادداشتهای فیسبوکی)
شمس تبریز میگفت: «هر اعتقاد که تو را گرم کرد، نگهش دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد از آن دوری کن»(مقالات شمس)
حقیقتی که زندگی را از گرما بیندازد، چه لطفی دارد؟ حقیقتی که به کار زندگی نیاید، از تبار مرگ است. مثل مرگ، تلخ و مثل مرگ، شایستهی گریز.
«مردمان سادهی بینصیبِ من
هوای تازه میخواهند!
ترانهی روشن، تبسم بیسبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.»
(سیدعلی صالحی)
تقریر حقیقت از آنرو ارزشمند است که به تقلیل مرارت بینجامد.
اصل، زندگی است، حقیقت، خادم است.
از کران تا به کران، لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
این بیت از درخشانترینهای حافظ است.
کرانها و سطوح را، لشکر ظلم تصاحب کرده است، اما درویشان، درازای ازل تا ابد را در اختیار دارند.
کران تا به کران، بُعد مکانی است و ازل تا به ابد، زمانی.
«وقت»، جولانگه درویشان است و درویشی، همان خرسندی است. خُرسندی از گاز زدن سیب لحظه.
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا مُنعَمم گردان به درویشی و خرسندی
آن بیرون، لشکر ستم است که میداندار است، تو اما روح درویشی را که دارا شوی، فاتح زمان خواهی بود و صاحب «وقت».
به شیخ بایزید بسطامی گفتند: «درویشی چیست؟» گفت: «آنکه کسی را در کُنج دل خویش پای به گنجی فرو شود در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند، هر که آن گوهر یافت، او درویش است.»(تذکرةالاولیا)
درویشی، اختیارِ نامُرادی است که «جمله بیمرادیت از طلب مراد تست» و انتخاب مؤمنانهی «سبکباری»:
«ای درویش! درویشی اختیار کن، که عاقلترین آدمیان درویشانیاند که به اختیار خود درویشی اختیار کردهاند، و از سر دانش نامرادی برگزیدهاند، از جهت آن که در زیر هر مرادی ده نامرادی نهفته است بلکه صد، و عاقل از برای یک مراد، صد نامرادی تحمل نکند، ترک آن یک مراد کند تا آن صد نامرادی نباید کشید.»(انسان کامل، عزیزالدین نسفی)
نقل است که یک روز بومحمّدِ جُوینی با شیخ (ابوسعید ابوالخیر) در حمّام بود. شیخ گفت: «این حمّام چرا خوش است؟» گفت: «از آنک آدمی پاکیزه میگرداند و شوخ از آدمی دور میکند.» شیخ گفت: «به از این باید.» گفت: «ازآنک چون تو کسی اینجا حاضر است.» گفت«پایِ من و ما از میان برگیر!» گفت: «شیخ به داند.» شیخ گفت: «از آن خوش است که دو مخالف- یعنی آتش و آب- بهم ساختهاند و یکی شده.» بومحمد تعجب کرد از آن معنی لطیف. پس شیخ گفت: «از آن خوش است که از جملهی مال و ملکِ دنیا بیش از سطلی و ازاری (لُنگ) با تو، بهم، نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آنِ تو نیست!»(چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعیدابوالخیر)
فرصت درویشان، بینهایت است از آنرو که سبکبارند. «طعم وقت» را چشیدهاند و قدر لحظه را میدانند. فروغ فرخزاد، جانمایهی درویشی را(گر چه گویا شِکوهآمیز) بیان کرده است:
«حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگهای تاریخ است»
خشونت، استفاده از زور به منظور قراردادن دیگران در وضعیتی بر خلاف خواستشان، است. مراد از خشونت، اِعمال روشهای غیرمسالمتآمیز و خارج از چهارچوبهای قانون برای تغییر فرد و یا ساختارهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی است.
خشونتپرهیزی
مُراد از خشونتپرهیزی، اجتناب از شیوهها و روشهای متّکی به زور، فشار و خشونت به منظور نیل به اهداف، تحقق مأموریت، تغییر و یا اصلاح سبک زندگی فرد و یا کارکرد نهادهای اجتماعی است. خشونتپرهیزی برآمده از این منطق و عقلانیت است که بدی را نمیتوان با بدی از میان بُرد و دشمنی، با دشمنی زایل نمیشود. نابهسامانی و فسادی اگر هست، با روشهای اقناعی و از مسیر تقویت پایههای فرهنگی و با حرکتی گام به گام و تدریجی، قابل رفع و اصلاح است.
اقدامات خشونتبار، به اصل تدریج و ضرورت اصلاح گامبهگام، وفادار نیستند و بر این تصور باطل ابتنا دارند که میشوند در حرکتی دفعی، به بهبود اوضاع رسید. از سویی، خشونتورزی، با طبیعت و سرشت انسانها بیگانه است و به این حقیقت اساسی که تغییر اصیل و ماندگار آن است که ریشه در قناعت فکری و رضایت درونی آدمها داشته باشد، بیاعتناست.
منطق خشونتپرهیزی
در موجّه دانستن و معقولیت خشونتپرهیزی میشود، با عطف نظر به منطق دینی و تعالیم اسلام، میتوان به موارد و دلایل زیر اشاره کرد:
ادامه مطلب ...
- «تو اگر با منی چرا هر روز / در هوای تو سخت بیتابم؟ / یا چرا مثل جغدها شبها / تلخ مینالم و نمیخوابم؟ / تو اگر با منی چرا پاییز / سوی من وحشیانه میتازد / تا بگیرد بهار را از من؟ / تو اگر با منی چرا سرد است؟ / تو اگر با منی چرا خیس است؟ / دستهای همیشه بیجانم / چشمهای همیشه گریانم»(سیاوش خاکسار) کجایی؟ و چرا اینهمه پنهان؟ اگر چنانکه میگویند خود آغازگر بودهای و «سرِ زلف خود اول تو به دستم دادی»، پس چرا دستهایم را نمیگیری؟ چرا نگاهت را ندارم؟
- هستم. تنها وقتی دوستم داری بر تو هویدا میشوم. به مشرق دوستی بیا، طلوعم را ببین.
- چرا وقتی دوستت دارم نشانههای روشنی از تو نیست، مواهب پیدایی نصیبم نمیکنی؟
- هست. از دلت سراغ بگیر. همینکه دوستم داری، موهبت کمی است؟
- از عشق خود به تو اطمینان دارم، اما از عشق تو به خویش، نه. چگونه بدانم دوستم داری؟
- از گرمای روشنی که در قلبت منتشر میکنم. از حضور ایمن خود در بندبندِ جان عاشقت. اینکه دوستم داری، موهبتی چنان عظیم است که گواهی است بر عشق من. عشق من به تو... فرزندم، بندهام... ظلومِ جهولِ من...
- نکند من تنها از خیال تو گرما میگیرم؟ تو را ساختهام تا مرهم خیالین زخمها باشی؟ هر چه هست، چه خیال شیرینی: «در پردهی دل خیال تو رقص کند / من رقص خوش از خیال تو آموزم»
- واقعیت مرا، از خیال عاشقت سراغ بگیر. مرا درون مرزهای دلت جستجو کن. فراموش نکن: تنها وقتی دوستم داری، بر تو هویدا میشوم.
دوستم بدار، هستم کن.
رفیق، در اصل، کلمهای عربی است و برگرفته از «رِفق» به معنای نرمی و ملایمت، در برابر «عُنف» که خشونت است.(عامَلَهُ بِرِفْق : بِلُطْفٍ ، بِرِقَّةٍ رِفْقاً بِهِ)
رفیق خوب در نظر من کسی است که در نهایت ملایمت و نرما با آدم رفتار کند. چه در گفتار و چه در کردار.
رفیقی که حقیقتِ عُریان را میکوبد توی صورت آدم و بعد میگوید چون با تو راحت بودم گفتم و چون دوستت دارم اینگونه حرف میزنم، به اسم رفیق است نه به رسم.
رفیق خوب، یا حقیقت را از آنرو که گزنده است به روی من نمیآورد یا در نرمترین و کمآزارترین و تیزیگرفتهترین وجه، میگوید.
رفاقت شانه به شانهی ملاطفت است.
رفیق، به لُطف سخن میگوید.
درازه گویی لازم نیست. اصلِ حرف را حافظ شیراز گفته است:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کُن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
غفلت، ناسپاسی است. منظورم از غفلت، غفلت در معنای دینی و مذهبیاش نیست. معنای عامتری مدنظر دارم.
گاهی زندگی از هر سو به چشمهای ما لبخند میزند. گاهی زندگی در منتهای درخشش است.
گاهی زندگی به فکر نوازش میافتد. با سرانگشتانی به غایت نرم. گاهی البته.
در این اوقات منبسط، ما اما از سرِ غفلت(وگاه لجاج و عناد و ناسپاسی)، گارد میگیریم. مچاله میکنیم خودمان را در لاک اندوهی تصنعی، با فشار هر چه تمام، چشمهایمان را میبندیم و کلّی خاطره و تداعیِ مسموم میچپانیم در ظرف دل.
غفلت آن است که از کنارِ وقتهای خوش، زمانهای آبستن از شادی، لحظههای منبسط و آنات روشن، بیاعتنا عبور کنیم.
زندگی در کمال بیوزنی و سبکی از کنار ما عبور کند، کلاه از سر بردارد و با لبخندی بر لب، پیامی روانهی دلمان کند، و ما، دلمشغول فکرهای مُزمن و کِشدار، غافل و بیحواس باشیم.
غفلت، ناسپاسی ماست. ناسپاسی در برابر ساعتهای محدودی که زندگی، روی خوش و ملایمش را نشانمان میدهد.
زندگی، گاهی، گاهگاهی، به شدت مهربان است.
گوش و هُش دارید این اوقات را
در رُبایید این چنین نفحات را
دلت
به پهنایِ خیالینِ سبزهزار
آغوشِ نوازش است
و گلهای زرد، به سوی تو میچمند
با نگاه و لبخند.
آشنای آشتی شدهای
و نگارینخانهی این اطراف
تبلوری دیگر یافته:
سبزتر، طلاییتر، روشنتر
خلوصِ سبزازردِ این تصویر
سرایشِ دلِ توست
که شکار تماشا را انتظار میکشد
این حوالی
بشارت بهشت و صلای آسمان است
و چشمهایت مژدههای عشق را
مشق میکنند.
خوشبختی، خویشاوند توست.
- صدیق قطبی
رؤیای تو
چه زود دارد تمام میشود.
کاش مرا هم ببری.
برای آخرین بار
دستهایت را پدر...
- صدیق
از خودم میترسم گاهی. میل گاهگاهی به ویران کردن به من دست میده که خودم را هم به وحشت میاندازه. سالها قبل که به جای تایپ کردن، با خودکار و دفتر سر و کار داشتم، دو دفتر 200 برگ داشتم که گزیدهی شعر بود. سال اول دانشگاه بودم که تو بالکن آشپزخانهی خوابگاه، آتیششون زدم و از تماشاکردن سوخته شدن دفترهایی که کلّی براشون زحمت کشیده بودم. حال خوبی داشتم. یه جور احساس قدرت و نیز اعتراض.
چندسال پیش بود که وبلاگ صدای پای آب رو که روزانه هزار نفر بازدید داشت و عُمری چهارساله داشت و کلّی گزیده و بُریده و مطلب توش داشتم، حذف کردم.
و همین چند روز پیش کانال عقل آبی را که هزار نفر عضو داشت و خیلیها با علاقه مطالب رو دنبال میکردن و برای خودم هم آرشیو خوبی بود.
در پاسخ به چراها، اول چیزی که به ذهنم میرسید خستگی بود.
خستگی. اما از نوعی غریبتر و وجودیتر. خسته از خوب بودن. خسته از دیده شدن. خسته از تحسین شدن. خسته از نقد شدن. خسته از راهنمایی خواستن. خسته از شب رو روز کردن. روز رو شب کردن. و از همه مهمتر خسته از کلمات.
به انضمام هجوم بیامان و غافلگیر حجم وافری از نومیدی. نومیدی از کی؟ از خود، دیگری، دیگران، تکاپوها...
خیلی متعلق این نومیدی واضح نیست.
فکر کنم اون خستگی هم فرزند همین نومیدی است. نومیدی از همهی تلاشها و دستوپازدنها که برای من عمدتاً از طریق کلمهدوزی معنا پیدا میکند.
نومیدی از اینکه چیزی میشود گفت. و اینکه آنچه میگویی و مینویسی، روشنت میکند و دیوارهای هایل اطرافت را کوتاه.
در کنار این نومیدی و خستگی که ناشی از اختلال خفیف دو قطبی است، انگار نوعی لجبازی با خود هم در کار است. گاهی آدم میخواهد به خودش ضربه بزند. چه مرگش است نمیدانم. میخواهد چیزی را خراب کند. چیزی را که فکر میکند متعلق به خودش است و به کسی ربطی ندارد. میخواهد خراب کند و با خرابکردنش انگار آن هیولای آشفته، قرار میگیرد کمی.
و دیگر اینکه انگار این خودتخریبی، شیوهای از اعتراض و ابراز قدرت هم هست. ببینید من هستم. من با رفتنم بیشتر هستم. انگار وقتی بودم، چندانکه که باید نبودم. میروم تا بدانید هستم. و میتوانم نباشم. من آنقدرها که فکر میکنید نجیب و رو به راه نیستم. در من یاغیِ لجوجی هم هست که دوست ندارد مطابق انتظار حرکت کند. دوست دارد گاهی سرکشی کند. چیزی را خراب کند. به دیواری مُشت بکوبد. شاید هم سر. و بگوید من هستم، یاغی، معترض، ناراضی.
معترض به انسداد، به بنبست، به خستگی، به نومیدی، به بلاهت.
معترض به هر آنچه باید باشد و نیست.
معترض به خودم، به خودی که دلم برایش تنگ میشود و گم میشود اغلب.
معترض به شما، شماها. جماعت عادتپرست که سنگهای قابلی برای محک ندارید. که گوهرشناس نیستید. معترض به حال عجیبی که از روزگاران حافظ شیراز، محل گلایه و شِکوه بوده است: بُلبلانیم که در موسم گل خاموشیم.
معترض به اینهمه منعها، تابوها، احتیاطکاریها، عافیتاندیشیها، مصلحتسنجیها، آبروداریها که دست به دست هم میدهند تا واژههایت را سانسور کنی و بسیاری از آنچه را میتوانی و میخواهی که بگویی، نگویی.
خوب وقتی این خستگی و نومیدی و لجبازی و یاغیگری و اعتراض دست در دست هم میدهند، خیلی ساده روی گزینهای فشار میدهی و کلّ وبلاگ یا کانال یا گروهی را که مؤسس و مدیرش هستی، دود میکنی و از تماشای دودشدنش احساس قدرت، اعتماد به نفس و سرخوشی پیدا میکنی.
فریاد کشیدن که بلد نباشی، با خراب کردن خود را تسکین میدهی.
خراب میکنم، پس هستم.
«این مردِ خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مستِ مست
استاده روبروی من و
خیره در من است
گفتم به خویشتن
آیا توان رَستَنم از این نگاه هست؟
مُشتی زدم به سینهی او
ناگهان دریغ
آیینهی تمام قدِ روبرو شکست»
(حمید مصدق)
پرندهی مهاجر
تا پروازت چقدر باقی است؟
میشود اشکی
ترانهای لبخندی
بدرقهی راهت کنم؟
فرصت میشود قبل رفتن
ماه را در روشنای آب
زیارت کنیم؟
غنچه را بر لبان باد،
بخندانیم؟
میشود یکبار قبل رفتنت،
در کوچهپسکوچههای خاطرهها
توپبازی کنیم؟
کرمانشاه، آسمان، امریکا
تهران، جادهها، تالش
تالش، یادها، کرمانشاه...
آه...
از ما تا مقصدهای منتظر
هزار مرغابی راه گم میکنند
هزار قصه، یتیم میشوند.
با اشکهایی که در دیدگانت
پهلو گرفتهاند
آسمان هر کجایت، ابری خواهد بود
محال است غم غربت،
از واژههایت دست بردارند
با اینهمه، از من به تو یادگار:
اگر پرواز غریبانهی تو نبود
آسمان
اینهمه زیبا نمیشد.
در تودیع دوست خوبم، ایوب.
20 مرداد 95- صدیق قطبی
از عهد نوجوانی دلشدهی عبدالکریم سروش بود... چه ذوقها کرده بود با خواندن مکرر کتابهایش... با گوش دادن به کاستهای صوتی... چقدر آن آوای مجذوب و کلمات شمرده و همزمان عاشق، آسمان عمرش را پُرستاره میکرد.
آمد دانشگاه، فلسفه خواند... بعد رفت امریکا. همزمان دانشجو و مدرس.
دیگر اما -مثل اغلب دلشدگیهای عهد شباب- عاشق سروش نبود. در مواضع فلسفی و الاهیاتی با او زاویه داشت. این چند سال هم که سرش گرم تدریس و مطالعه بود انگیزه و کششی برای اینکه به دیدارش برود نداشت.
همین چند وقت پیش اما، جلسهای در حوالی جایی که بود با حضور سروش برگزار شد. رفت. بعد از سخنرانی، سؤالی انتقادی کرد:
از طرفی میگویید «گر به منطق کسی ولی بودی / شیخ سنّت ابوعلی بودی» و از طرفی کار را حواله به اقبال و بخت میکنید: «لعب معکوس است و فرزین بند سخت / حیله کم کن کار اقبالست و بخت / بر خیال و حیله کم تن تار را / که غنی ره کم دهد مکار را» اگر چنین است پس چرا «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخرة اعمی»
میگوید شعر را که خواندم شکفته شد سروش.... مست شد... و بارها بیت را تکرار کرد: حیله کم کن کار اقبال است و بخت...
تصور نمیکرد مرد اینهمه عاشق باشد و با شنیدن بیتی گُل از گُلش وا شود...
جلسه تمام شد و سروش، مهربان و آشنا به سراغش آمد و احوال و اخبارش پرسید. ذوق و آگاهیاش را ستود.
گفت: استاد، من وقتی نوجوان بودم خیلی دوستون داشتم.
سروش پرسید: یعنی الان دیگر نداری؟
و او یکسر خنده شد.
گفتمش رفیق من، سوال او، دل مرا لرزاند، چگونه دلت آمد قاطعانه نگویی: و هنوز هم...
هیچ فکر نکردی شاید دیدار دیگری در کار نباشد، شاید این آخرین فرصتی بود که...
لابد سروش در دل خود خوانده است:
مرا ز یاد تو بُرد و ترا ز خاطر من / ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
نشسته به تماشای باد. به استقبال سرمایی سرمدی. و مبهوت رفتوآمد دلگیر کلاغهای منزوی. سوز زمستان، تنش را چون جانش، کرخت کرده است. به جفتگیری گلها فکر میکند و آن ساقههای نازکِ تُرد، که هنوز، از زندگی رودست میخورند. به شقایقهای وحشی فکر میکند و مویرگهای تازه، خوشخیال و سرخشان؛ و میداند این سرخاب زدنها را فرجامی نیست. به پایانها فکر میکند و پایانها هرگز خوشایند نیستند.
خسته بود. خسته شد. و چشمهایش تاب نیاوردند. مرگ در شعر فرجامین او حضوری فاتحانه یافت و او که غصهدار گریختن پرندهی ایمان بود (نام آن کبوتر غمگین که از دلها گریخته ایمان است)، به آغاز فصل سرد، ایمان آورد. گمان نمیکنم گزش نومیدی و خستگی را بشود با حُزنی رساتر از این شعر فروغ فرخزاد، حکایت کرد.
افسردگی، تمامقد در این شعر، هویدا است و خواندن و شنیدن این حجم از حُزن متراکم، به شدت میتواند مرگ را خوشحال کند:
«در کوچه باد میآید
و من به جفتگیری گلها میاندیشم
به غنچههایی با ساقهای لاغر کمخون
و این زمان خستهی مسلول...
در آستانهی فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریدهرنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت...
در کوچه باد میآید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد...
در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد...
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند»
(فروغ فرخزاد)