میدانم که آنجا،
امنتر است
و خاک با شما
مهربانتر از زندگی است.
نفسهایتان
نگران منند،
و خاک را
در مراقبت از خوابهای من
گرم میکنند.
خواب
در کنار شما
خوابتر است
- صدیق قطبی
همواره، پاسخهای مرگ، درستتر است، گرچه او، هر بار، از زندگی شکست میخورد.
حوالی مُردن، آوازها، راستترند و جنس حرفها، اصلتر. دائم الوسوسهام که از محتضران منتظر، از آنان که نوبتشان نزدیک رفتن آمده، بپرسم که در کلامی، خود را حکایت کنند. خود را و آنچه از سر گذراندهاند.
زین آمدن و شدن، تعبیری کن. نمیپُرسم که باختهای یا بُرده. پاسخ واضح است. پرسش که نباید نیشگون باشد.
«آری، همه باخت بود سرتاسر عمر»... مصرع دوم شعر هم بماند.
نشانی زندگی و حقیقت را از این دمدمههای پایانی، باید سراغ گرفت.
پرهیز از پاسخ ناگهانی را و نیز به جانبداری از آنان که احیاناً در دمدمههای آغشته به پرتوپلاگویی پایان، امکان حضور نمییابند، این چند کلمهی ساده و شگرف از پریشادخت شعر آدمیزادان(فروغ فرخزاد)، فراز فرجامین درازهگوییهای زندگیِ کممایهی من خواهد بود:
«ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرمآگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند.»
هر هنگام باد استغنا و خودبینی در گلو افتاد و کَردهها و کوششهای خود را خیلی تحویل گرفتیم و پنداشتیم آنچه برای کسانی که دوستشان داریم انجام داده و یا پیشکش کردهایم، قدری چنان بلند دارد که به ما اجازه و استحقاق گلایهگزاری میدهد...
هر هنگام، زبانههای توقع و طلبکاری در ما زبانه کشید و خلوص مهربانیهایمان را به سوختن تهدید کرد، به زمزمهی آگاهِ این رباعی نادر، بسنده کنیم:
گفتم دل و جان بر سرِ کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی؟!
این من بودم که بیقرارت کردم
آغازم را پیشواز آمدی
و باور کردم زندگی
به رنگ توست
نگاهت
آغوش بود
و لبخندت
بوسه
موسم تو که به سر رسید
چشم به پهنادشتِ وحشت گشودم
بیپناهتر از آخرین دانهی برف
که چشم به خورشید میدوزد.
آواز تو
به مویههای غریب، مایل شد
و من
زندگی را گریستم
- صدیق قطبی
بگذار نگاهت کنم
امنیت چشمهای تو
ایمان من به زندگی است
دور مشو
مگذار کافر شوم
سرت را بالاتر بیار
- صدیق قطبی