هر هنگام باد استغنا و خودبینی در گلو افتاد و کَردهها و کوششهای خود را خیلی تحویل گرفتیم و پنداشتیم آنچه برای کسانی که دوستشان داریم انجام داده و یا پیشکش کردهایم، قدری چنان بلند دارد که به ما اجازه و استحقاق گلایهگزاری میدهد...
هر هنگام، زبانههای توقع و طلبکاری در ما زبانه کشید و خلوص مهربانیهایمان را به سوختن تهدید کرد، به زمزمهی آگاهِ این رباعی نادر، بسنده کنیم:
گفتم دل و جان بر سرِ کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی؟!
این من بودم که بیقرارت کردم