خدا، آنگونه که خود توصیف کرده است «غنیّ» و «صمد» است و هرگز گَردِ فقر و احتیاج بر ردای کبریایی و جلال او نمینشیند. «وَ اللَّهُ الْغَنِیُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ»(محمد:38). این ماییم که در نهایت فقر و احتیاجیم: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ»(فاطر:15)
اگر چنین است، خدمت به خدا چه معنایی پیدا میکند؟ به چه شگرد و شیوهای میشود از لبخند او نصیب بیشتری داشت؟
قرآن میگوید خدمت به خدا از رهگذر خدمت به آفریدگان او ممکن میشود و آنکس که به بندگان خدا وام میدهد، در حقیقت، به خداوند وام داده است: «مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا / کیست آن کس که به خدا وامى نیکو دهد؟»(حدید:11/بقره:245). میگوید اگر خواهان آمرزش خدا هستید، از یکدیگر در گذرید و بر هم رحم آورید: «وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ / و باید عفو کنند و گذشت نمایند مگر دوست ندارید که خدا بر شما ببخشاید.»(نور:22)
محمد مصطفی(ص) میگوید وقتی انسانی بیمار است، گویی خداست که بیمار است:
«خداوند متعال در روز قیامت میگوید:
ای فرزند آدم، بیمار شدم و به عیادتم نیامدی. [آدمی] میگوید: پروردگار من! چگونه به عیادت تو آیم حال آن که تو خداوندگار جهانیانی؟ میگوید: آیا ندانستی که فلان بندهام بیمار شد و به عیادتش نرفتی، آیا ندانستی که اگر به عیادت او میرفتی مرا نزد وی مییافتی؟
ای فرزند آدم! از تو طعام طلبیدم و مرا ندادی! [آدمی] میگوید: پروردگار من! چگونه تو را طعام دهم حال آنکه تو پروردگار جهانیانی؟ میگوید: آیا به یاد نداری که فلان بندهام از تو طعام طلبید و تو او را طعام ندادی؛ آیا ندانستی که اگر او را طعام میدادی آن را نزد من مییافتی!
ای فرزند آدم! از تو طلب آب کردم و تو امتناع کردی. [آدمی] پاسخ میدهد: پروردگار من! چگونه تو را آب دهم حال آن که تو پروردگار جهانیانی؟ میگوید: فلان بندهام از تو آب طلبید و تو دریغ کردی، اما اگر تو او را سیراب میکردی، آن را نزد من مییافتی.»(بهروایت مسلم)
همین تعبیر در انجیل هم آمده است:
«بیایید ای عزیزان پدرم! بیایید تا شما را در برکات ملکوت خدا سهیم گردانم، برکاتی که از آغاز آفرینش دنیا برای شما آماده شده بود. زیرا وقتی من گرسنه بودم، شما به من خوراک دادید؛ تشنه بود، به من آب دادید؛ برهنه بودم، به من لباس دادید؛ بیمار و زندانی بودم، به عیادتم آمدید. نیکوکاران در پاسخ خواهند گفت: خداوندا، کی گرسنه بودید تا به شما خوراک بدهیم؟ کی تشنه بودید تا به شما آب بدهیم؟ کی غریب بودید تا شما را به منزل ببریم یا برهنه بودید تا لباس بپوشانیم؟ آنگاه به ایشان خواهم گفت: وقتی این خدمتها را به این برادران من کردید، در واقع به من مینمودید.»(انجیل متی، باب بیست و پنجم)
بیماری و گرسنگی و تشنگی خداوند در حقیقت، بیماری و گرسنگی و تشنگی آدمیان است. کسی که به رنج دیگری بیاعتناست، گویا به رنج خداوند بیاعتناست.
عارفان میگویند هیچکجا گنجایی او را ندارد، او تنها در دل بندگان خود مأوی گزیده است. مراعات کردن دلها، مراعات کردن خداست. حرمت نهادن به آدمی، حرمت نهادن به خداست.
اگر طالب خدا و جویای خرسندی و پسند او هستیم، اگر خدااندیش، خداجو و خدادوست هستیم، انسان را رعایت کنیم. با احترام به دلها، خدا را حرمت گزاردهایم.
ابوالحسن خرقانی حکایت میکند:
«دو برادر بودند و مادری. هر شب یک برادر بهخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود. آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند به من ایثار کن. چنان کرد. آن شب به خدمت خداوند سر به سجده نهاد. در خواب دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم وترا بدو بخشیدیم. او گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر، مرا در کار او میکنید؟ گفتند زیرا که آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولیکن مادرت از آن بینیاز نیست که برادرت خدمت کند.»(تذکرةالاولیا)
[ابن عطا] گوید:
«اگر کسی بیست سال در شیوه نفاق قدم زند و در این مدت برای نفع برادری یک قدم بردارد، فاضلتر از آن که شصت سال عبادت به اخلاص کند، و از آن نجات نفس خود طلبد».(تذکرﺓ الاولیا)
«با بویزید بسطامی-ره- گفتند: کیف الطریق الی الله؟ گفت: خود را در درون دوستی از آنِ او جای کن! گفتند: آنگاه چه بود و این حدیث چه معنا دارد؟ گفت: زیرا که او هر روز هزار بار در دل دوستان خود نظر کند. باشد که یک باری در دل دوستی نظر کند و تو خود را در دل او جای کرده باشی، به تبعیتِ دل او، دل تو محلّ نظرِ عنایت گردد. و تو را خود در همهی عمر این بس بود.»(نامههای عینالقضات همدانی، به اهتمام علینقی منزوی و عفیف عسیران، جلد دوم، ص ۴۲۱)
شَبّات در دین یهودیت به روز تعطیل هفتگی(شنبه) میگویند؛ یهودیان مؤمن طبق تعالیم میشنا از انجام 39 کار از جمله شخم زدن، پاشیدن بذر، درو کردن، خوشه دسته کردن، خرمن کوبی و... پرهیز میکنند.
در انجیل، حکایتی از مسیح(ع) میخوانیم:
«و چنین روی داد که در روز سبَّت از میان کِشتهها میگذشت و شاگردان او خوشهها را بر میکندند تا راه را برگشایند. و فریسیان او را گفتند: ببین! از چه روی درروز سَبَّت کاری میکند که جایز نیست؟.... ایشان را گفت: سَبَّت بهر آدمی پدید آمده و نه آدمی بهر سَبَّت؛ بدانسان که پسر انسان حتی صاحب سَبَّت است.»(انجیل مَرقُس، باب 2 آیات 23 تا 25 و آیهی 27 و 28)
مسیح به اصل شگرفی اشاره میکند و آن اینکه شریعت(از جمله حرمت شنبه) در خدمت آدمی است و نه آدمی در خدمت شریعت. مسیح به ما تذکر میدهد که احکام شریعت و آموزههای کتابهای مقدس را بهگونهای فهم و اجرا کنیم که مایهی بهروزی بیشتر آدمی شود.
از پیامبر اسلام نقل شده که گفتهاند:
«گاهی که به نماز میایستم، دوست دارم آنرا طولانی بخوانم. در آن اثنا، صدای گریهی کودکی به گوشم میرسد. آنگاه، نماز را مختصر میکنم تا باعث آزار مادرش، نشوم.»(بهروایت بخاری)
پیامبر به ما میآموزد که ذوق و وجد نیایش مجذوبانه با خدا در برابر آزردگی دل مادری که نگران کودک گریان خویش است، کماهمیت است. تسلای دلی رنجور بر التذاذ سخن گفتن با خدا، اولویت دارد. چرا که خدا آنجاست. در شکستگیهای دل.
عارف نامدار مسیحی، مایستر اکهارت(۱۲۶۰–۱۳۲۷) گفته است:
«اگر کسی در بالاترین شور و جذبهاش متوجه انسان بینوایی شود که نیازمند چند لقمه است، برای او بهتر است که شور و جذبهاش را رها سازد و به آن نیازمند خدمت کند.»(به نقل از: نیایش: پژوهشی در تاریخ و روانشناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمهی شهابالدین عباسی)
دینداری و مسلمانی ما فایدهای به خداوند نمیرساند، گونهای دینداری و مسلمانی کنیم که همنوعان ما، از ما در راحت باشند و به تعبیر نظامی دردستانی و درماندهی کنیم.
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خوشنود بود کردگار
سایه خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
درد ستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش
«آوردهاند که شیخ ما[بوسعید بوالخیر] در نیشابور با جمعی بزرگان نشسته بود، چون استاد بلقسم قشیری و شیخ محمد جوینی و استاد اسماعیل صابونی. هر یکی سخنی میگفتند در آنک در شب وردِ ما چه باشد و به چه ذکر مشغول باشیم. چون نوبت به شیخ ما رسید از شیخ سؤال کردند که: وردِ شیخ در شب چیست؟ شیخ ما گفت: ما همه شب میگوییم: یارب! فردا صوفیان را چیزی خوش ده تا بخورند. ایشان به یکدگر اندر نگرستند و گفتند:ای شیخ! این چه ورد باشد؟ شیخ ما گفت: مصطفی صلوات الله و سلامه علیه گفته است: إنّ اللهَ تعالی فی عون العبد مادامَ العبدُ فی عونِ أخیه المسلم. ایشان جمله اقرار کردند که وِردِ شیخ ما تمامتر است، و هیچ ورد ورای این نیست»(اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، محمد بن منور)
پیامبر اسلام(ص) گفته است:
«الخَلقُ کلُّهُم عیالُ الله فأحبُّهُم إلی اللهِ أنفعُهُم لِعَیالِه»؛ «مخلوقات همگی خانوادهی خداوند هستند؛ بنابراین محبوبترین فرد نزد خداوند کسی است که بیشترین سود و منفعت را به خانوادهی خداوند برساند»(جامع الصغیر، سیوطی).
«خَیرُ الناسِ أنفعُهُم لِلناسِ»؛ «آنکس بهترین است که برای مردم سودمندتر باشد»(جامع الصغیر، سیوطی).
در نگاه طالب خیر، تقرب به خداوند از رهگذر خدمت به دیگران و نکوکاری اتفاق میافتد و گوهرهی طریقت خدمت است:
به احسانی آسوده کردن دلی
به از الف رکعت به هر منزلی
(بوستان: باب دوم)
طریقت بهجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
(بوستان: باب اول)
سیمون وی(۱۹۰۹-۱۹۴۳) الهیدان و عارف مسیحی میگوید: «هرکس که بتواند نسبت به انسانی رنجدیده شفقت بیشائبه نشان دهد، یقیناً واجد عشق به خدا و ایمان است؛ حتّی اگر سرِ سوزنی در فکر عیسی مسیح نباشد»(نامه به یک کشیش، سیمون وی، ترجمه فروزان راسخی)
گاندی، سلوک خدامحورانهی خود را بر همین شیوه بنیان نهاده بود و میگفت:
«همهی همت و تلاش من آن است که ازطریق خدمت به انسان، به دیدار خدا نایل آیم؛ چراکه میدانم خدا نه در آسمان است، نه بر زمین؛ خدا در درون هر آدمی مأوا دارد.»(خدا آنگونه که من میفهمم، مهاتما گاندی، ترجمهی شهرام نقش تبریزی)
«از آنجایی که میدانم خدا اغلب در ضعیفترین و حقیرترین مخلوقاتش یافت میشود و نه در مخلوقات قدرتمند و گردنفرازش، میکوشم که خود را به موقعیت چنین افرادی برسانم و برای چنین کاری، چارهای جز خدمت به آنها نمیبینم. چنین است که شوق خدمت به طبقات فرودست در من زبانه میکشد و چون جز با ورود به وادی سیاست انجام چنین خدمتی از من ساخته نیست، به سیاست روی آوردهام.
من خدایی نمیشناسم جز خدایی که در قلب میلیونها مردم خاموش جای دارد. آنها حضور او را در نمییابند ولی من آن را حس میکنم. و من از رهگذر خدمت به این تودهها، خدایی را عبادت میکنم که حقیقت است یا حقیقتی را عبادت میکنم که خداست.»(همان منبع)
«در چشم من هیچ کاری شریفتر و میهنپرستانهتر از این نیست که همهی ما هر روز یک ساعت را به کاری اختصاص دهیم که فقیران و تهیدستان ناچار به انجامش هستند و به این ترتیب، خود را با آنان و ازطریق آنان با همهی بشریت، یکی انگاریم. عبادتی بالاتر از این در تصور من نمیگنجد که به نام خدا کاری را برای فقرا انجام دهم که آنها خود به آن مشغولند.»(همان منبع)
«مذهب یعنی خدمت به ناتوانان و درماندگان. خدا خود را در لباس بیچارگان و مبتلایان بر ما ظاهر میسازد.»(همان منبع)
«اگر میتوانستم به خود بباورانم که خدا را میتوان در گوشهی غارهای هیمالیا یافت، بیلحظهای درنگ به آنجا میرفتم؛ اما میدانم که جدای از بشریت نتوانم توانست او را بیابم.»(همان منبع)
و سرآخر اینکه بهگفتهی مایستر اکهارت:
«میتوانی خدا را عشق بنامی؛ میتوانی خدا را خوبی بنامی؛ اما بهترین نام خدا این است: شفقت.»(مکاشفات، مایستر اکهارت، گردآورنده: متیو آرون فاکس، ترجمهی مسیحا برزگر)
معلوم نیست کجا میبری ما را. به تماشاگهی تازه، یا ورطهای فراموش و خاموش. معلوم نیست چه میکنی با ما، پرواز میدهی یا پرپر میکنی؟ در شعلهی لرزان ما که میدمی، افروختهتر میشویم یا به کلّی خاموش؟ به کجا میکشانی ما را؟ به سردابههای بینام و نشانِ نمور یا حجرههای گرم خورشید؟ پرسش همیشه گرم زندگی، ای مرگ...
هر چه هست، گویا ما را از اینهمه زندان که گرفتار آنیم، میرهانی. زندان تن، زبان، تاریخ، جامعه. از معماهای سیاه و گرههای کوری که درون ما را انباشته است و از اینهمه دیوار که بین ما فاصله انداختهاند. بین ما و آن چشمههای روشن و آبیهای معصوم. میان ما و هر آنچه از جنس خندههای کودکی و شادمانیهای بیسبب است. هر چه هست، ما را از انبوه پردههای فروهشته، رهایی میدهی. پاهای آبله و چشمهای پینهبسته و دلهای وصلهدارمان را استراحتی جاوید میدهی. تویی که غارتگریهای زمان را متوقف میکنی، عقربههای بیوقفهی عمر را خواب میکنی و تشویش ثانیههای کلافه را چاره میکنی. فاتحانه به زمان میخندی. به دویدنها و نرسیدنهای ما.
تو به آزادی وفادارتری. بیشتر از زندگی.
خواهر ترانههای باد، ای مرگ...
«ندانم کجا میکشانی مرا؟
سوی آسمان،
یا به خاموش خاک
و یا جانب نیروانا و نور
کجا میکشانی نهانی مرا؟
تو ای جادویِ ظلمتِ جاودان
تو ای رازِ پنهان ز هر جست و جو
که آورد آدم تو را از بهشت
( چو میراثی از بهر فرزندگان)
کجا میبری از نهانجای خاک
در آن هجرت جاودانی مرا؟
نیَم در هراس از تو، ای ناگزیر!
ندانم کجا میکشانی مرا؟
ندانم کجا
لیک دانم،
یقین
کزین تنگنا میرهانی مرا.
ز سنگینیِ کوله بارِ وجود
سبک داریام دوش و
آسوده سار
بری سویِ بیسویِ خویشم نهان
چه بزمی ست آن میهمانی مرا؟
نقابیت بر روی و همراه من
همی آیی و با تو تنها نیَم
ولی کاش میشد بدانم کجا
نقابت ز رخساره یک سو شود
در آن لحظهی ناگهانی مرا؟»
(شعر از: شفیعی کدکنی)
بر قراری یا بیقرار؟ قرارت بر بیقراری است یا بیقرارِ قراری؟
نظامی میگفت: «به عشق اندر صبوری خامکاری است / بنای عاشقی بر بیقراری است»، بعدها مولانا گفت: «جملهی بیقراریات از طلب قرار توست / طالب ِ بیقرار شو تا که قرار آیدت» و اخیراً شفیعی کدکنی «در جستوجوی قارّهی بیقرار عشق» گفته: «من و دریا نیاساییم هرگز / قرار کارِ ما بر بیقراری است». حال چه کنیم، قرارمان همان بیقراریباشد؟ طالب قرار نباشیم، تا قرار بیابیم؟ رها کنیم، تا به دست بیاوریم؟ ما تنها مالک چیزهایی هستیم که رهایشان کردهایم؟
آری... آری... آری...
هزار بار، آری
میگفت «باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی»، میگفت برای بیگانه کار مکن و «کیست بیگانه؟ تنِ خاکی تو / کز برای اوست غمناکی تو». چه باید کرد؟ میشود جسم را نفی کرد و پس زد؟ یا راه این است که به اکسیری، مس جسم را طلای جان کنیم، جسم را هم به رنگ جان در آوریم. آن وقت جملگی جان شدهایم: «هر جسم را جان میکند، جان را خدادان میکند» و «گفت با جسم آیتی تا جان شد او / گفت با خورشید تا رخشان شد او». راه این است که پذیرای بارش لطف باشیم. لطف لطیف حق که بر ما بتابد، جسم را چون جان میکند: «از لطف تو چون جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم.»
آن وقت، قلمروی جسم، به اقلیم جان، ملحق میشود.
(1)
کشتی که غرق میشود، به جزیره پناه میبرد. غریب و تنهاست. امیدش را به هر نجاتی از بیرون از دست داده است. میداند که هرگز کسی به این جزیرهی متروک سر نخواهد زد و تنهایی تقدیر اوست. صبحها نگاهی به آسمان میاندازد و روشنای آفتاب دلش را گرم میکند سپس به امور روزانه و تهیه غذا و امکانات ساده و ضروری میپردازد. صدایی نخواهد بود و او بیهوده دلش را خوش نخواهد کرد. بهتر است امیدش را از هر آنچه بیرون از این جزیره است قطع کند و تمام سعی خود را معطوف بهتر زیستن در این محدوده کند. نباید گرفتار خوشخیالی و آرزواندیشی شود. صدایی در کار نیست. جز تنهایی هولناک دریا و ضجههای موج، صدایی در کار نیست. صدفها هم از فرط بیخبری، ساکتند. البته با درختها و لاکپشتها حرف میزند و با دیگر ساکنان جزیره، رفتاری توأم با مهر و مدارا دارد.
ماه، سیزیف آسمان است.
(2)
کشتی که غرق میشود، به کمک چوبپارهها خودش را به جزیرهی نزدیک میرساند. جز خودش هیچ کس اینجا نیست. در کنار امور روزانه و یافتن غذا و ساختن سرپناه و کشف جزیره، گوشهی دل و چشمی هم به دریا دارد. نمیداند که آیا کسی روزی به آنجا میآید و او را از این غربت و وانهادگی میرهاند یا نه. اما هر چه هست، حتی در دلمشغولیهای روزمره، گوشش جستجوگر صداهاست. مبادا کشتی ای از آن حوالی بگذرد و او بیخبر بماند.
شبها نزدیک دریا میرود و تا چشم کار میکند، به افقها نگاه میکند. امید دارد. گاهی برای تسلای دل خود آواز میخواند. شاید هنوز امید دارد کسی صدایش را خواهید شنید. یقینی در کار نیست، اما صدا زدن، خوش است.
خیال میپرورد. موجهایی که از دور میآیند، چشمهایش را شاعر میکنند. صدفی را از ساحل بر میدارد، در اشتیاق خبری روشن، به آواهای ساکت آن، گوش میسپارد.
ماه، عاشق است.
پسرکم، بابا شاید دیگه برنگرده. شاید که نه، یعنی دیگه بر نمیگرده. تو رو خیلی دوست داشت میدونی؟ شاید زیاد به زبون نمیآورد، اما من نگاه باباتو بیشتر از تو میشناختم. وقتی حرف میزدی و یا مشغول بازی بودی، تو حواست نبود، اما من میدیدم که چشمهای بابات از عشق، شعلهور بود.
پسرکم، بابا شاید دیگه بر نگرده. شاید که نه، بر نمیگرده کلاً. تو رو خیلی دوست داشت ولی. قول میدی فراموش نکنی این حقیقت رو؟ میدونی این حقیقت که اون تو رو نه با دستها یا لبها یا حرفهاش، بلکه از اون تهِ تهِ تهِ دلش، دوست داشت، برات از هر حقیقتی تو زندگی، روشنیبخشتره؟
پسرکم، بابات آتشنشان بود. شغلش این بود آتیشا رو خاموش کنه. مردمو نجات بده. بچههایی مثل تو رو. که درست دلشون به رنگِ توئه و چشمهاشون به درخشش تو. اون رفت. به خاطر تو، که تکثیر شده بودی تو همهی کودکان. به خاطر انسان، به خاطر انسانها.
پسرکم، بابا شاید امشب نیاد. یعنی نه امشب، احتمالا شبهای دیگه هم نیاد. ولی دوسِت داشت و حدس میزنم یه چیزی تو دوست داشتنش بود که تعبیرش سخته. یه چیزی از جنس ابدیت. میدونی ابدیت چیه؟
پسرکم، بابا همیشه دوستت داشت. میدونی این از هر حقیقتی برای زندگی تو، مهمتره؟
پسرکم، امشب، شاید، بر نگرده بابا. شاید که نه...
گوسفندان محترماند. چرا هر کجا بد میشویم، از آنها مایه میگذاریم؟
«باید به حیوانات، به خاطر بیگناهی افسانهایشان و به خاطر معرفت رضایتمندانهای که در بخشیدن نرمای نگاه مضطرب خود به ما دارند- بیآن که هرگز محکوممان کنند- ملاطفت روا داریم.»(زندگی از نو، کریستین بوبن، ترجمه ساسان تبسمی)
گوسفندها را دوست دارم. کاش مثل آنها بودم. کاش شما هم مثل گوسفند بودید. این چه نخوت و تکبری است که ما آدمها گرفتارش شدهایم. کجا گفتهاند اشرف مخلوفات هستیم؟ ما با همهی هستی، همپیکریم. هر جانداری ابعاد درخشانِ شیوهآموزی دارد که باید قدردانست و تعظیم کرد. از سگها هوشیاری و وفا بیاموزیم. از الاغها هنر سازگاری، تأنی و خرسند بودن و هوشی که در چشمهایشان موج میزند. به گوسفندها حسودی کنیم. به نگاه نرمشان. ما خویشاوند گوسفندها هستیم. آنها برادران و خواهران ما هستند. آنها از ما نجیبترند و احتمالاً از ما آگاهتر. مُرادم از آگاهی، احساس پیوستگی با هستی است. چیزی فراتر از ذهن. هنر شناور شدن. چشمهای گوسفندها را نگاه کنید. از ما روشنتر نیست؟