عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

امشب بر نمی‌گرده...

پسرکم، بابا شاید دیگه برنگرده. شاید که نه، یعنی دیگه بر نمی‌گرده. تو رو خیلی دوست داشت می‌دونی؟ شاید زیاد به زبون نمی‌آورد، اما من نگاه باباتو بیشتر از تو می‌شناختم. وقتی حرف می‌زدی و یا مشغول بازی بودی، تو حواست نبود، اما من می‌دیدم که چشمهای بابات از عشق،‌ شعله‌ور بود. 

پسرکم، بابا شاید دیگه بر نگرده. شاید که نه، بر نمی‌گرده کلاً. تو رو خیلی دوست داشت ولی. قول میدی فراموش نکنی این حقیقت رو؟ می‌دونی این حقیقت که اون تو رو نه با دستها یا لب‌ها یا حرف‌هاش، بلکه از اون تهِ تهِ تهِ دلش، دوست داشت، برات از هر حقیقتی تو زندگی، روشنی‌بخش‌تره؟

پسرکم، بابات آتش‌نشان بود. شغلش این بود آتیشا رو خاموش کنه. مردمو نجات بده. بچه‌هایی مثل تو رو. که درست دلشون به رنگِ توئه و چشمهاشون به درخشش تو. اون رفت. به خاطر تو، که تکثیر شده بودی تو همه‌ی کودکان. به خاطر انسان، به خاطر انسان‌ها.

پسرکم، بابا شاید امشب نیاد. یعنی نه امشب، احتمالا شب‌های دیگه هم نیاد. ولی دوسِت داشت و حدس می‌زنم یه چیزی تو دوست داشتنش بود که تعبیرش سخته. یه چیزی از جنس ابدیت. می‌دونی ابدیت چیه؟

پسرکم، بابا همیشه دوستت داشت. می‌دونی این از هر حقیقتی برای زندگی تو، مهمتره؟


پسرکم، امشب، شاید، بر نگرده بابا. شاید که نه...