میگفت «باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی»، میگفت برای بیگانه کار مکن و «کیست بیگانه؟ تنِ خاکی تو / کز برای اوست غمناکی تو». چه باید کرد؟ میشود جسم را نفی کرد و پس زد؟ یا راه این است که به اکسیری، مس جسم را طلای جان کنیم، جسم را هم به رنگ جان در آوریم. آن وقت جملگی جان شدهایم: «هر جسم را جان میکند، جان را خدادان میکند» و «گفت با جسم آیتی تا جان شد او / گفت با خورشید تا رخشان شد او». راه این است که پذیرای بارش لطف باشیم. لطف لطیف حق که بر ما بتابد، جسم را چون جان میکند: «از لطف تو چون جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم.»
آن وقت، قلمروی جسم، به اقلیم جان، ملحق میشود.