همواره، پاسخهای مرگ، درستتر است، گرچه او، هر بار، از زندگی شکست میخورد.
حوالی مُردن، آوازها، راستترند و جنس حرفها، اصلتر. دائم الوسوسهام که از محتضران منتظر، از آنان که نوبتشان نزدیک رفتن آمده، بپرسم که در کلامی، خود را حکایت کنند. خود را و آنچه از سر گذراندهاند.
زین آمدن و شدن، تعبیری کن. نمیپُرسم که باختهای یا بُرده. پاسخ واضح است. پرسش که نباید نیشگون باشد.
«آری، همه باخت بود سرتاسر عمر»... مصرع دوم شعر هم بماند.
نشانی زندگی و حقیقت را از این دمدمههای پایانی، باید سراغ گرفت.
پرهیز از پاسخ ناگهانی را و نیز به جانبداری از آنان که احیاناً در دمدمههای آغشته به پرتوپلاگویی پایان، امکان حضور نمییابند، این چند کلمهی ساده و شگرف از پریشادخت شعر آدمیزادان(فروغ فرخزاد)، فراز فرجامین درازهگوییهای زندگیِ کممایهی من خواهد بود:
«ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرمآگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند.»