عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خراب می‌کنم، پس هستم

از خودم می‌ترسم گاهی. میل گاه‌گاهی به ویران کردن به من دست میده که خودم را هم به وحشت می‌اندازه. سالها قبل که به جای تایپ کردن، با خودکار و دفتر سر و کار داشتم، دو دفتر 200 برگ داشتم که گزیده‌ی شعر بود. سال اول دانشگاه بودم که تو بالکن آشپزخانه‌ی خوابگاه، آتیششون زدم و از تماشاکردن سوخته شدن دفترهایی که کلّی براشون زحمت کشیده بودم. حال خوبی داشتم. یه جور احساس قدرت و نیز اعتراض.

چندسال پیش بود که وبلاگ صدای پای آب رو که روزانه هزار نفر بازدید داشت و عُمری چهارساله داشت و کلّی گزیده و بُریده و مطلب توش داشتم، حذف کردم. 

و همین چند روز پیش کانال عقل آبی را که هزار نفر عضو داشت و خیلی‌ها با علاقه مطالب رو دنبال می‌کردن و برای خودم هم آرشیو خوبی بود.


در پاسخ به چراها، اول چیزی که به ذهنم می‌رسید خستگی بود.

خستگی. اما از نوعی غریب‌تر و وجودی‌تر. خسته از خوب بودن. خسته از دیده شدن. خسته از تحسین شدن. خسته از نقد شدن. خسته از راهنمایی خواستن. خسته از شب رو روز کردن. روز رو شب کردن. و از همه مهمتر خسته از کلمات.

به انضمام هجوم بی‌امان و غافلگیر حجم وافری از نومیدی. نومیدی از کی؟ از خود، دیگری، دیگران، تکاپوها...

خیلی متعلق این نومیدی واضح نیست.

فکر کنم اون خستگی هم فرزند همین نومیدی است. نومیدی از همه‌ی تلاش‌ها و دست‌وپازدن‌ها که برای من عمدتاً از طریق کلمه‌دوزی معنا پیدا می‌کند.

نومیدی از اینکه چیزی می‌شود گفت. و اینکه آنچه می‌گویی و می‌نویسی، روشنت می‌کند و دیوارهای هایل اطرافت را کوتاه.

در کنار این نومیدی و خستگی که ناشی از اختلال خفیف دو قطبی است، انگار نوعی لج‌بازی با خود هم در کار است. گاهی آدم می‌خواهد به خودش ضربه بزند. چه مرگش است نمی‌دانم. می‌خواهد چیزی را خراب کند. چیزی را که فکر می‌کند متعلق به خودش است و به کسی ربطی ندارد. می‌خواهد خراب کند و با خراب‌کردنش انگار آن هیولای آشفته، قرار می‌گیرد کمی.

و دیگر اینکه انگار این خودتخریبی، شیوه‌ای از اعتراض و ابراز قدرت هم هست. ببینید من هستم. من با رفتنم بیشتر هستم. انگار وقتی بودم، چندانکه که باید نبودم. می‌روم تا بدانید هستم. و می‌توانم نباشم. من آنقدرها که فکر می‌کنید نجیب و رو به راه نیستم. در من یاغیِ لجوجی هم هست که دوست ندارد مطابق انتظار حرکت کند. دوست دارد گاهی سرکشی کند. چیزی را خراب کند. به دیواری مُشت بکوبد. شاید هم سر. و بگوید من هستم، یاغی، معترض، ناراضی. 

معترض به انسداد، به بن‌بست، به خستگی، به نومیدی، به بلاهت.

معترض به هر آنچه باید باشد و نیست.

معترض به خودم، به خودی که دلم برایش تنگ می‌شود و گم می‌شود اغلب.

معترض به شما، شماها. جماعت عادت‌پرست که سنگ‌های قابلی برای محک ندارید. که گوهرشناس نیستید. معترض به حال عجیبی که از روزگاران حافظ شیراز، محل گلایه و شِکوه بوده است: بُلبلانیم که در موسم گل خاموشیم.


معترض به اینهمه منع‌ها، تابوها، احتیاط‌کاری‌ها، عافیت‌اندیشی‌ها، مصلحت‌سنجی‌ها، آبروداری‌ها که دست به دست هم می‌دهند تا واژه‌هایت را سانسور کنی و بسیاری از آنچه را می‌توانی و می‌خواهی که بگویی، نگویی.

خوب وقتی این خستگی و نومیدی و لجبازی و یاغی‌گری و اعتراض دست در دست هم می‌دهند، خیلی ساده روی گزینه‌‌ای فشار می‌دهی و کلّ وبلاگ یا کانال یا گروهی را که مؤسس و مدیرش هستی، دود می‌کنی و از تماشای دودشدنش احساس قدرت، اعتماد به نفس و سرخوشی پیدا می‌کنی.

فریاد کشیدن که بلد نباشی، با خراب کردن خود را تسکین می‌دهی.

خراب می‌کنم، پس هستم. 


«این مردِ خود پرست

این دیو، این رها شده از بند

مستِ مست

استاده روبروی من و

خیره در من است

گفتم به خویشتن

آیا توان رَستَنم از این نگاه هست؟

مُشتی زدم به سینه‌ی او

ناگهان دریغ

آیینه‌‌ی تمام قدِ‌ روبرو شکست»

(حمید مصدق)