عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

حقیقت، نجات می‌بخشد؟

حقیقتی که زندگی را از گرما بیندازد، چه لطفی دارد؟ حقیقتی که به کار زندگی نیاید، از تبار مرگ است. مثل مرگ، تلخ و مثل مرگ، شایسته‌ی گریز.

اما اگر بپذیریم که حقیقت، تنها تا آنجا که در خدمت زندگی است و به بهروزی آدمی یاری می‌کند، ارزشمند است، آیا چراغ سبز و جواز عام به انواع خرافات نداده‌ایم؟

به نظرم می‌رسد مبارزه باخرافاتی ‌که به فردِ معتقد و یا دیگران آسیبی نمی‌زنند، هیچ ضرورتی ندارد. کیست که زندگی‌اش مبتنی بر فقراتی از باورهای ناموجه و بی‌دلیل نباشد؟ چرا باید نگران باورهای بی‌دلیل ولی کارامدی بود که در خدمت تسکین زندگی‌ فرد هستند؟ البته مشروط بر آن که دستمایه‌ای برای آسیب‌زدن به دیگری قرار نگیرند و یا به شکل تحکم‌آمیزی در مناسبات اجتماعی تحمیل نشوند.

 

استاد مصطفی ملکیان به رغم آنکه می‌گوید در مقام تعارض، تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت رجحان و اولویت دارد، اما تأکید بر حکمت «به من چه» نیز می‌کنند.

حکمت «به من چه» متضمن این معناست که حقایق فراوانی در این عالَم هستند که چون به بهبود زندگی من مربوط نمی‌شوند، شایسته‌ی جستجو و صَرفِ وقت نیستند.

اگر حقیقت، ارزش ذاتی داشت و فارغ از تبعاتی که برای زندگی دارد، جُستنی و خواستنی بود، نباید با قید «به من چه» محدود می‌شد.

ممکن است به ما پیشنهاد بدهند که هر روزه تمام اخبار مصیبت‌بار عالَم به سمع و نظر ما برسد، آیا می‌پذیریم؟ مگر نه این است که وقایع تلخی که هر لحظه در زمین روی می‌دهد، بخشی از حقیقت هستند؟ اما چرا خوش نداریم مدام در معرض اخبار و حقایق ناگوار قرار بگیریم؟ چه دلیلی جز این دارد که نمی‌خواهیم به قیمت دانستن و اطلاع از حقایق، زندگی را ببازیم؟

چرا وقتی فردِ مسلحِ خشمگینی، سراغ کسی را از ما می‌گیرد که نشانی‌اش را می‌دانیم، به او حقیقت را نمی‌گوییم؟ اگر حقیقت، ذاتاً و مستقلاً ارزش داشت، چه دلیلی داشت که در چنین موقعیت‌هایی قایل به استثنا شویم و دروغ گفتن را روا بدانیم؟ کدام انسان خوش‌قلب و شریفی است که به حرف کانت عمل کند و فارغ از اینکه صداقت و حق‌گفتن چه پیامدی به دنبال دارد، صِرفاً به انجام وظیفه‌ی حق‌گویی بپردازد؟ وظیفه‌ی اخلاقی که می‌گوید راست بگو ولو جهان از هم بپاشد، به هر ادله و قرائنی هم که پشت‌گرم باشد، در زندگی عملی ما، پذیرفتنی نخواهد بود؛ تنها به این دلیل که در خدمت زندگی و بهروزی آدمی نیست.

 

هر گاه باور و اعتقادی، به زندگی فردی و اجتماعی آسیب بزند، تمام ظرفیت‌های علمی و فلسفی دست به دست هم می‌دهند تا بی‌پایه بودن آن باور را نشان دهند. اما چنانکه می‌بینیم، تا وقتی مفروضات فلسفی علوم تجربی در مقام عمل، کارآمد هستند، همه‌ی ما، فارغ از اعتبار معرفت‌شناختی مفروضات پایه‌ای علوم، توصیه‌ها و دستاوردهای آن را می‌پذیریم و به موقع عمل می‌گذاریم. ور نه کجا اثبات شده است طبیعت، یکسان عمل می‌کند؟ کجا اثبات شده است که ادراک حسی معرفت‌بخش هستند؟

به نظر می‌رسد هر گونه بحث فلسفی در خصوص اعتبار ادراک حسی، بی‌فایده و تفننی است. گیرم که به روشن‌ترین وجهی نشان دهیم که ادراک حسی اعتبار ندارد، اما تا وقتی مردم در زندگی از فرض گرفتن چنین اعتباری، نتیجه گرفته‌اند، چرا باید به تحقیقات فلسفی اعتنا کنند؟

 

به گمانم در مقوله‌ی خدا و دین و الاهیات نیز، کم‌وبیش وضع مشابهی حاکم است. مادامی که خداباوری و دین‌ورزی، به تسکین و تسلی آلام زندگی کمک می‌کنند، بحث و فحص‌های فلسفی، حکایتی است به گوش اغلب آدم‌ها. تنها زمانی که قرائتی از دینداری خود را بر دیگران تحمیل می‌کند و آزادی و بهروزی و شادابی فردی و جمعی را تهدید می‌کند، پرسش‌های فلسفی در باب مبانی دین و مذهب، جدی گرفته می‌شوند.

 

اگر پیش‌بینی کنیم که با دادن خبر مرگ فرزند، مادر پیر، دچار آسیب و صدمات جبران‌ناپذیر می‌شود، تردید ندارم که شهود اخلاقی‌مان حکم می‌کند حقیقت را از او کتمان کنیم و اجازه دهیم در پرتو باوری باطل( که فرزندش زنده است) ادامه حیات دهد.

همین مثال‌ها و مصادیق کافی‌اند که بپذیریم حقیقت، مستقل از تأثیری که در بهروزی ما دارد، فاقد ارزش است.

اجازه بدید با مثالی، دوباره پرسش را طرح کنم.

ما وظیفه داریم حقیقت را بگوییم و نه ناحقیقت را.(حقیقت در معنای گزاره‌ی صادق)

اما آیا این وظیفه وقتی با سایر وظایف ما در تعارض قرار گیرد،‌ همواره دست بالا دارد؟

مدعای استاد ملکیان در مقاله‌ی «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت وجه اخلاقی وتراژیک زندگی روشنفکری» همین است. گر چه ایشان اذعان دارند که «نگارنده، در عین اینکه رجحان وظیفه‌ی تقریر حقیقت را بر وظیفه تقلیل مرارت "شهود" می‌کند، دلیل قاطعی به سود ترجیح تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت ندارد.»

 

مثال این است: اگر شما مهمان خانه‌ی دوستی باشید و کسی که بر دوست‌تان محرز است قصد جان شما را دارد از ایشان سؤال کند که آیا فلانی در خانه‌ی شماست، بعید به نظر می‌رسد که رفیق شریف، وظیفه‌ی تقریر حقیقت را پاس بدارد، البته اگر سکوت، راهکار نباشد. چرا که همواره شق دیگر حق‌گفتن، ناحق‌گفتن نیست. گاهی سکوت است. اما فرض کنیم که سکوت هم در این مقام، وافی به مقصود نباشد و نفسِ سکوت، پاسخ مثبت به سؤال فرد بدخواه باشد.

اینجا شهود ما می‌گوید که نباید حقیقت را گفت، بلکه باید کتمان حقیقت کرد. اما چرا؟ چرا دروغ، در این اوضاع و احوال، مجاز می‌شود؟ یعنی موقعیت‌‌هایی پیش می‌آید که پاس انسان و حیات و رنج‌ او، مقدم بر تقریر حقیقت است.

می‌شود در باب مرزها گفتگو کرد. در باب اینکه چه زمانی به وظیفه‌ی تقریر حقیقت وفادار نمی‌مانیم. اما در کلّیت این مطلب که حقیقت، همواره نجات می‌بخشد، تردید نمی‌شود کرد؟

مسیح می‌گفت: «حقیقت شما را آزاد خواهد کرد»(انجیل یوحنا، باب هشتم، آیه ۳۲)؛ اگر چنین است چرا شهود اخلاقی ما، دروغ‌ گفتن را در مواقعی مجاز می‌داند؟

 

مرتضی مردیها می‌گوید:

«جستجوی حقیقت منهای نسبتی که با سرجمع منفعت و لذت دارد، حداکثر یک سرگرمی است.»(فلسفه‌های روان‌گردان، نشر نی)

 

«حقیقت اگر نفعی به کسی نرساند، تفنن است؛ تازه اگر آزارنده نباشد... کسانی را می‌بینید که می‌خواهند کشف بزرگی را به ثبت برسانند مبنی بر اینکه این جهان کور است و زهره‌ی جهنم است، عشق کار هورمون‌هاست و دیگرخواهی از خودخواهی است. درک و شجاعتشان را ستایش می‌کنید اما از خود می‌پرسید چرا آنها گمان دارند واقعیت هرچه عریانتر بهتر. و گمان می‌برید به تن واقعیت باید جامه‌ی چاکدار پوشاند... زیاد نباید فکر کرد و زیاد نباید واقعیت را عریان کرد و حتی کمی زیور زوری هم بد نیست.»(از یادداشت‌فیس‌بوکی)

 

‌او جای دیگری می‌نویسد:

«آدم‌ها باید از جانب فهمیده‌ترها دائماً تشویق شوند تا ضمن اینکه کمتر در حق هم بدی می‌کنند، به خصوص بدی‌های خیلی پر خطر، در مورد این وضع عمومی بد، که ناشی از اصل زندگی چنین موجودی در چنین دنیایی است به هم «تسلی» بدهند. بفهمند که بنی‌آدم اعضای یک پیکرند، چرا که همگی گله‌ای هستند که یک داغ بر آنها گذاشته شده؛ داغ سرنوشت و رودررویی با مشکلات زیستی که یا نیاز است و ناراحتی عدم امکان بر طرف کردن آن؛ یا تلاش است برای رفع نیاز و شکست خوردن در آن یا موفق شدن در آن و بعد کسالت ناشی از عادی شدن آن. ما باید در این مصیبت به همدیگر تسلای خاطر بدهیم نه اینکه یقه هم را بچسبیم.»(مهرنامه، شماره نهم، صفحه‌ی 77)

 

در این طرز نگاه، رسالت تفکر، تسلّی دادن است نه آزردن. مرهم گذاشتن است نه نیشتر زدن. آموزش و دانش برای آن است که کمی از سنگینی بار زندگی بکاهیم و برای یکدیگر مایه‌ی تسلّی خاطری فراهم کنیم. در این نگاه، همه چیز باید در خدمت زندگی و آدمی باشد. اگر مسیح می‌گفت «سَبَّت بهر آدمی پدید آمده و نه آدمی بهر سَبَّت»(انجیل مرقس، باب 2، آیه 27) در باب تفکر و فلسفه هم می‌توان چنین ادعایی کرد و قایل شد که فلسفیدن باید در خدمت بهروزی آدمی باشد. فلسفه باید خادم زندگی باشد و نه مشق مرگ، که مشق زندگی کند.

 

سقراط در لحظه‌های پایانی به کریتون سفارش می‌کند: «به آسکلپیوس خروسی بدهکارم. بدهی مرا بپرداز!» زیرا مرگ خود را شفایافتن از بیماری زندگی می‌دید و به شُکرانه‌ای این بهبود، خروسی نذر کرده بود. سقراط، فلسفه را مشقِ مرگ می‌دانست.

نیچه اما با این نگاه سقراط مخالف است و می‌گوید: «کاش او در آخرین لحظات زندگی‌اش سکوت می‌کرد تا شاید به مقام معنویِ به مراتب والاتری دست می‌یافت.»(حکمت شادان، قطعه340)

 

رسالت تفکر چیست؟ ذره‌بین گذاشتن بر مسائل زندگی، به نحوی که همه‌ی آنچه فریبا و دلاویز است را تلخ و زشت جلوه دهد؟ ارمغان فلسفه تلخکامی است؟ فلسفه بناست مرهم رنج زیستن باشد یا نمک‌پاشِ زخم‌های ما؟ چه سود از نکته‌سنجی‌ها و باریک‌بینی‌های جسورانه که درد بیفزاید؟

عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری

عجب این است که بیمار تو بیمارتر است

(اقبال لاهوری)

 

«تو اگر ذره‌بینی به دست بگیری و به آبی که می‌نوشیم خیره شوی... خواهی دید که آب پر از کِرم‌های ریزی است که با چشم غیر مسلح دیده نمی‌شوند. آن وقت کرم‌ها را می‌بینی و آب را نمی‌نوشی. و چون آب را ننوشیدی از تشنگی خواهی مُرد. این ذره‌بین را بشکن ارباب، تا کِرم‌ها فوراً غیب شوند و تو بتوانی آب بنوشی و درونت خنک شود.»(زوربای یونانی، کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی)

«دو جور آدم خطرناک و زیانبار وجود دارد‌‌‌: دسته‌ی اول آنهایی هستند که به حیات اخروی و قیامت ایمان دارند و مثل عاملان تفتیش عقاید‌‌‌، سایر مردم را در شکنجه می‌گذارند که از این «زندگی دو روزه‌ی دنیوی» بیزار و در بند سرای دیگر باشند و دسته‌ی دوم کسانی هستنند که فقط به این زندگی ایمان دارند‌‌‌... این گروه اخیر فقط به همین زندگی ایمان دارند و چشم به راه جامعه‌ی مبهم آینده‌اند و از جان و دل می‌کوشند که مبادا عامه‌ی مردم به امید آخرت‌‌‌، تسلی و دلخوشی یابند‌‌‌.»(هابیل و چند داستان دیگر‌‌‌، نوشته‌ی میگل د اونامونو‌‌‌؛ ترجمه‌ی بهاء‌الدین خرمشاهی‌‌‌)

 

تفکر مرتضی مردیها و همانندان او، به زندگی وفادارتر است. به زندگی و به رنج‌های آدمی در این مجال بی‌رحمانه کوتاه.

«چشمتان را در سطح نگه دارید. زیاد به اعماق تعمق نکنید. خبرهای خوبی آنجا نیست. اگر سرنوشت دارد شما را بازی می‌دهد شما هم با او بازی کنید.»(مرتضی مردیها، یادداشت‌های فیس‌بوکی)

شمس تبریز می‌گفت: «هر اعتقاد که تو را گرم کرد، نگهش دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد از آن دوری کن»(مقالات شمس)

حقیقتی که زندگی را از گرما بیندازد، چه لطفی دارد؟ حقیقتی که به کار زندگی نیاید، از تبار مرگ است. مثل مرگ، تلخ و مثل مرگ، شایسته‌ی گریز.

 

«مردمان ساده‌ی بی‌نصیبِ من

هوای تازه می‌‌خواهند!

ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و

اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.»

(سیدعلی صالحی)

 

تقریر حقیقت از آن‌رو ارزشمند است که به تقلیل مرارت بینجامد.

اصل، زندگی است، حقیقت، خادم است.