نشسته به تماشای باد. به استقبال سرمایی سرمدی. و مبهوت رفتوآمد دلگیر کلاغهای منزوی. سوز زمستان، تنش را چون جانش، کرخت کرده است. به جفتگیری گلها فکر میکند و آن ساقههای نازکِ تُرد، که هنوز، از زندگی رودست میخورند. به شقایقهای وحشی فکر میکند و مویرگهای تازه، خوشخیال و سرخشان؛ و میداند این سرخاب زدنها را فرجامی نیست. به پایانها فکر میکند و پایانها هرگز خوشایند نیستند.
خسته بود. خسته شد. و چشمهایش تاب نیاوردند. مرگ در شعر فرجامین او حضوری فاتحانه یافت و او که غصهدار گریختن پرندهی ایمان بود (نام آن کبوتر غمگین که از دلها گریخته ایمان است)، به آغاز فصل سرد، ایمان آورد. گمان نمیکنم گزش نومیدی و خستگی را بشود با حُزنی رساتر از این شعر فروغ فرخزاد، حکایت کرد.
افسردگی، تمامقد در این شعر، هویدا است و خواندن و شنیدن این حجم از حُزن متراکم، به شدت میتواند مرگ را خوشحال کند:
«در کوچه باد میآید
و من به جفتگیری گلها میاندیشم
به غنچههایی با ساقهای لاغر کمخون
و این زمان خستهی مسلول...
در آستانهی فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریدهرنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت...
در کوچه باد میآید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد...
در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد...
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند»
(فروغ فرخزاد)