از عهد نوجوانی دلشدهی عبدالکریم سروش بود... چه ذوقها کرده بود با خواندن مکرر کتابهایش... با گوش دادن به کاستهای صوتی... چقدر آن آوای مجذوب و کلمات شمرده و همزمان عاشق، آسمان عمرش را پُرستاره میکرد.
آمد دانشگاه، فلسفه خواند... بعد رفت امریکا. همزمان دانشجو و مدرس.
دیگر اما -مثل اغلب دلشدگیهای عهد شباب- عاشق سروش نبود. در مواضع فلسفی و الاهیاتی با او زاویه داشت. این چند سال هم که سرش گرم تدریس و مطالعه بود انگیزه و کششی برای اینکه به دیدارش برود نداشت.
همین چند وقت پیش اما، جلسهای در حوالی جایی که بود با حضور سروش برگزار شد. رفت. بعد از سخنرانی، سؤالی انتقادی کرد:
از طرفی میگویید «گر به منطق کسی ولی بودی / شیخ سنّت ابوعلی بودی» و از طرفی کار را حواله به اقبال و بخت میکنید: «لعب معکوس است و فرزین بند سخت / حیله کم کن کار اقبالست و بخت / بر خیال و حیله کم تن تار را / که غنی ره کم دهد مکار را» اگر چنین است پس چرا «من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخرة اعمی»
میگوید شعر را که خواندم شکفته شد سروش.... مست شد... و بارها بیت را تکرار کرد: حیله کم کن کار اقبال است و بخت...
تصور نمیکرد مرد اینهمه عاشق باشد و با شنیدن بیتی گُل از گُلش وا شود...
جلسه تمام شد و سروش، مهربان و آشنا به سراغش آمد و احوال و اخبارش پرسید. ذوق و آگاهیاش را ستود.
گفت: استاد، من وقتی نوجوان بودم خیلی دوستون داشتم.
سروش پرسید: یعنی الان دیگر نداری؟
و او یکسر خنده شد.
گفتمش رفیق من، سوال او، دل مرا لرزاند، چگونه دلت آمد قاطعانه نگویی: و هنوز هم...
هیچ فکر نکردی شاید دیدار دیگری در کار نباشد، شاید این آخرین فرصتی بود که...
لابد سروش در دل خود خوانده است:
مرا ز یاد تو بُرد و ترا ز خاطر من / ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟