«مرگ هر کس از من میکاهد
زیرا من در جملهی بشریت حضور دارم؛
از اینرو هرگز کسی را مفرست تا بپرسد:
زنگها برای که به صدا درمیآیند
آن زنگها خبر از مرگ تو میدهند.»
(جان دان، ۱۵۷۲ – ۱۶۳۲، ادیب و شاعر انگلیسی؛ ترجمه حسین الاهی قمشهای)
[جملهی «زنگها برای که به صدا در میآیند» در فرهنگ مسیحیت بدین معنی است که «چه کسی در گذشته است، که ناقوس کلیسا را برای اعلام مرگ او به صدا درآوردهاند؟»]
امروز به مجلس ترحیم رفتم. مجلس ختمی که برای درگذشت پدرِ یکی از دوستان نازنینم برگزار شده بود. در همان مسجدی که شش ماه پیش برای شیما مجلس ختم گرفته بودیم. دوست آینهکردارِ من اکنون همانجایی ایستاده که چندماه پیش، من ایستاده بودم. لاغر شده و اندوهی ژرف در چشمانش خانه کرده است. انگار خودم را در آینهی او میبینم. انگار با شرکت در مجالس ترحیم این مسجد، واقعهی خودم را مرور میکنم. مرگ، آشناتر از هر وقت دیگری است. سخت نزدیک و به دست سودنی.
زندگی البته همچنان جاری است. مردم بعد از تسلیتگویی از مسجد خارج میشوند و هر یک شتابان سراغ زندگی و کسب و کار خود میرود. اما مرگ، در پیرنگ زندگی، روان است. آنان که آشنای دورند، تکلیفی را ادا میکنند و به زندگی باز میگردند. اما برای کسانی که فرد درگذشته بخشی از هویت زندگی آنان است و او را نه در بیرون خویش، که در اندرونی قلب خود دوست داشتهاند، زندگی دیگر طعم گذشته را ندارد. این بار زندگی، از صافی مرگ عبور کرده است. برقِ شستهای در نگاه اندوهبار دوستم نشسته بود که پیدا بود در اثرِ رویارویی با مرگ حاصل شده است.
«جان دان» میگوید مرگ هر انسانی، چیزی از جانِ او میکاهد، چرا که احساس پیوندی عمیق با همگان دارد. برای ما که هنوز به آن رُتبهی رفیع معنوی نرسیدهایم البته این دایره بسیار محدود است. تنها مرگ کسانی از جان ما میکاهد، که نه با آنها، بلکه آنها را زیستهایم.
گریزی از این کاستن نیست، تنها باید امید داشت دستی از آستین نور بیرون آید و خالیهای به جا مانده را لمس کند.