این جادهی کوهستانی زیبا، که امروز با دوستانم عباس و وحید و رضا و علی و حسام، گز میکنیم، این ماه رعنا که شبهای آسمان را رازآلودهتر کرده است، این رودخانهی دوندهی مترنّم که انگار حواسش به هیچ چیز جز رفتن و رهگشودن نیست، این سکوت دیوارهای قدیمی؛ آه... اینها روزی قدمهای من و شیما را شاهد بودهاند. اما من قادر نیستم فریاد قلبم را در رگ کلمات جاری کنم. نه، قادر نیستم. قادر نیستم در کلمات، آه بکشم. در کلمات بگریم. این کلمات تنها به کار یک گزارش ساده و بیجان از یک رخداد ژرف میآیند. فریادها، آهها و اشکها را نمیتوانند منعکس کنند. کلمات، صبور و سر به زیرند. هر چه بکوشی تا آنها را بشورانی، باز با شورش عواطفت برابری نمیکنند. هر چه آنها را احضار کنی، هنوز احساس میکنی چیزی اصیل، چیزی دستنخورده، از قلم افتاده و از حاضر شدن، امتناع میکند.
انگار چیزی را گمکردهای و خانه به خانه کو به کو، به دنبال ردّی از آنی. به دنبال آن که نشانی از لبخند او، از صدای او، از انگشتهای کوچک او، از «عزیزجون همسر» گفتن او، پیدا کنی. در گیر و دار این شب سرد، و تب و تاب خروشان این رود، دنبال اثری از اویی. احساس میکنی بعد از این در هر چشماندازی، چشمانت جویای گمکردهای است. انگار کسی بال گشوده و آشیانهی تو را ترک گفته است. بام این خانه، پر از هوای کبوترانهی اوست. پُر از تکرار یک صدا: عزیزجونهمسر.
از بالای پُل به رود زمزمهگر نگاه میکنم. اتفاق مجهولی در حال تپیدن و تکرار است. حرکت بیوقفه و پُرطنین این رود، در این کوهستانِ شبزده، چیزی در من زمزمه میکند. شاید صدای صاف شیماست که شعر مسافر سهراب را میخواند:
«در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به «جاجرود» خروشان نگاه میکردی،
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز تو را سارها درو کردند؟
و فصل، فصل درو بود.
و با نشستن یک سار روی شاخهی یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اوّل این بود:
حیات، غفلت رنگین یک دقیقهی «حوا»ست.»