عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

کسب‌وکارِ دین

با کفر و به اسلام بُدن ناچار است

خود را بنما و زین و آنم بستان

(عین‌القضات همدانی، تمهیدات)


در تلقّی مولانا دین، طریقیت دارد. خودش هدف و غایت نیست، بلکه یاور ماست تا به اقلیم عشق سفر کنیم. کسب‌وکار دین این است که به ما هنر عشق بیاموزد و درون ما را آکنده از جذبه و تشنگی کند تا قابلیت نور خدا را پیدا کنیم:


کسب دین عشق است و جذب اندرون

قابلیت نور حق را ای حَرون

(مثنوی/دفتردوم)[حرون: نافرمان]


در نظر مولانا عشق برتر از کفر و ایمان است، چرا که همان بارگاه بلندی است که بناست دین ما را به آستان آن برساند. دین و ایمان دربانِ آستان عشقند و عشق، مغز و گوهرِ دین است:


زان‌که عاشق در دم نقد است مست

لاجرم از کفر و ایمان برتر است

کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست

کاوست مغز و کفر و دین او راست پوست

(مثنوی/دفتر چهارم)


عارف، پابند مذهبی نیست جز مذهبِ «خدا»: 


ملت عشق از همه دین‌ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

(مثنوی، دفتر دوم)


«حسین منصور را پرسیدند که تو بر کدام مذهبی؟ گفت: «أنا علی مذهب ربّی» گفت: من بر مذهب خداام...

این رنگ همه هوس بود یا پنداشت

او بی‌رنگ است، رنگ او باید داشت»

(عین‌القضات همدانی، تمهیدات)


اما خدا که دین و ایمان عارف است، همان «عشق» است و نه چیز دیگر:


دین من از عشق زنده بودن است

زندگى زین جان و تن ننگ من است

(مثنوی، دفتر ششم)


از یک‌سو می‌‌گوید: «کار آن دارد که حق را شد مُرید / بهر کار او ز هر کاری بُرید»(مثنوی، دفتر ششم) و از سویی می‌گوید جز عشق، کاری ندارد: 


بجوشید بجوشید که ما بحر شُعاریم

به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم

در این خاک در این خاک، در این مزرعه‌ی پاک

به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم

(مولانا، غزلیات)


پس خدا همان عشق است. 


از سویی می‌گوید: «هیچ کُنجی بی‌دد و بی‌دام نیست / جز به خلوتگاه حق آرام نیست»(مثنوی، دفتر دوم)، و از جانبی تنها عشق را داروی دردها می‌داند: «دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت: / آمدم نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو»


مولانا خود را هم‌هویت با خدا می‌خواهد و خدا را همان عشق می‌داند. عشقی که جریان آن را در رگ‌های جهان، احساس و ادراک می‌کند. وقتی عشق را دارد، گویی خدا را دارد، و نباید از چیز دیگری واهمه کند: «گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم / گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو». چیز دیگری در کار نیست، آنچه به دنبال آن بودی عشق بود. ترسی دیگر معنا ندارد. همچنان که وقتی خدا را داری، از چیزی نمی‌ترسی، وقتی عشق را داری، که نام دیگر خداست، دیگر ترسی در کار نیست: «گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد / از برق این زمرد، هین دفع اژدها کن».


اگر خدا «فتّاح» و گشاینده است، عشق نیز که نام دیگر خداست، گشایشگر است: «یک دسته کلید است به زیر بغل عشق / از بهرِ گشاییدن ابواب رسیده».


با این توضیح، اگر چه مولانا ظاهراً تعلق به آیین و مذهب خاصی دارد، اما هر آیین و مذهبی را تا آنجا و به آن شیوه پذیرا می‌شود که او را به «عشق» که همان خداست، نزدیک‌ کند. پشت به دین و مذهب نمی‌کند، اما دین و مذهب، برای او مسیری است رو به مقصد عشق. عشق به هستی و زندگی. «تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم / ای دیدن تو دین من، ای روی تو ایمان من»، «اهل ایمان همه در خوف دمِ عاقبتند / خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو»، تا وقتی عشق هست و پیچیده در عاشقی است، سراسر ایمان است و هرگاه که از عشق دور مانَد، در کُفر ماند است: «چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم / چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم به‌جانِ تو». معیار، قرب و بُعد به عشق و محبت است و لاغیر. ادیان باید دستگیر و یاریگر ما باشند در تقویت روحیه‌ی عاشقی و تا آنجا که دستگیر و یاریگرند، عزیز و خواستنی‌اند.


عاشق تو یقین بدان مسلمان نبود

در مذهب عشق، کفر و ایمان نبود

در عشق، تن و عقل و دل و جان نبود

هرکس که چنین نگشت او آن نبود

(مولانا، رباعیات)


هویت عارف، هویت آینه است و برای آینه شدن که همان پیراستگی از رنگ‌ها و نقش‌هاست، باید با عشق خود را صیقل داد. عشق، صیقل می‌دهد و آینه می‌سازد.


مرا حق از میِ عشق آفریده‌ست

همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من میِ عشق

 بگو از می به جز مستی چه آید

(مولانا، غزلیات)


و عشق چیست جز همان خلاصی از تنگنای خویش. گشایش خود رو به دیگری به‌گونه‌ای که احساس کنی جان تو با جان هستی یکی شده است و همگی را در قلب خود جای داده‌ای: «جان من و جان تو گویی که یکی بوده ست».