عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

فوت مرگ

کامو می‌نویسد: «همچنان که مرگ سبب می‌شود در اهمیت آثار نویسنده‌ای اغراق کنیم، همچنان نیز مرگِ یک شخص باعث می‌شود در اهمیت جایگاه وی در نزد خودمان راه اغراق بپیماییم. بنابراین، گذشته از مرگ ساخته شده است، و مرگ آن را مملو از توهم می‌کند.»(یادداشت‌ها، ص ۹۸، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر ماهی)


حرف تأمل‌انگیزی است. اما مرا متقاعد نمی‌کند. از خود می‌پرسم آیا پرکشیدن شیما سبب شد که گمان کنم او را اینهمه دوست داشته‌ام؟ آیا رفتن او سبب اغراق من در جایگاه او در قلبم شده است؟ آیا مرگ، مرا غرق در توهم کرده است؟


مطمئن نیستم. با این حال فرض دیگری به ذهنم می‌رسد. ممکن است توهمی در کار نباشد. به چشم من که مرگ، وهم‌آفرین نیست. بلکه آنچه را که هست، برق می‌اندازد و به چشم می‌آورد. مرگ، فوت می‌کند. غبارهای عادت را که زندگی بر رابطه‌ها، دوست‌داشتن‌ها و خاطره‌ها افشانده بود، فوت می‌کند و کنار می‌زند.

مرگ، چهره‌ی طلایی دوست داشتن را پیداتر می‌کند. وقتی با نیستی کسی روبرو می‌شوی، این آگاهی جان‌کاه و در عینِ حال جلابخش، چشمان تو را شستشو می‌دهد. دیده‌ی عیب‌بین‌ات را می‌بندد تا زیبایی‌ها و تجربه‌های شیرین را فاش‌تر ببینی. مگر نه اینکه خاصیت عشق، زیبادیدن یا زیبایی‌ها را دیدن است؟ مگر نه اینکه «عشق‌ورزیدن» به گفته‌ی حافظ، دیده‌ی خطاپوش می‌بخشد و ما را آلودگیِ «بددیدن» می‌رهاند؟ مگر نه اینکه عشق سبب می‌شود «کمال سرّ محبت» را ببینیم و نه «نقص گناه» را.


آری، شیما نیز همچون هر انسانی دیگر برکنار از خطا و ضعف‌های بشری نبود. رابطه‌ی ما نیز مانند دیگر روابط انسانی مصون از تکدّر و دل‌آزردگی نبود. با اینهمه، آن اخگرهای مهر و انس، آن شراره‌های خاطره و تجربه‌های مشترک، آن لبخندهای صاف و خنده‌های بی‌غش، در متن زندگی حضور داشتند و با مرگ، چهره‌ی خود را آفتابی‌تر کردند. 


مرگ، وهم‌پرور نیست، مایه‌ی انفجار است. انفجار نور از متنِ لحظه‌های روشن فراپشت‌نهاده. مرگ، به زیبایی‌های شیما قدرت انفجاری بخشید. مرگ، اعترافی است بر تک‌بودگی و منحصربه‌فرد بودن آدمی. مرگ آگاه‌مان می‌کند که با نظرداشتِ زوال‌پذیری انسان‌ها، چشم بر کاستی‌ها ببندیم و بر رموز مهربانی و لبخند، متمرکز شویم. لبخند... لبخند... لبخند... چه کسی قادر است نیروی هستی‌بخشی را درک کند که در یک لبخند نهفته است؟ چه کسی قادر است در یابد که یک لبخند، وقتی در متن آینه‌ای بی‌غبار بنشیند، چه اندازه آفتاب است؟


مرگ چیز تازه‌ای نمی‌آفریند. تولید اوهام نمی‌کند. فقط آینه‌ات را جلا می‌دهد تا حضور پرقدرت یک لبخند را دریابی. حضوری چنان قدرتمند که نزدیک است تو را از پای درآورد.