هوای سرد و کمارتفاع زمستان است. پارک کوچکی است که در آستانهی غروب آفتاب، دلتنگی خود را مرور میکند. پیرمردی روی یکی از صندلیها نشسته است. انگار سوزن زمان از او عبور کرده است و هوای سکوت به آسانی در محل عبور سوزن، رفتوآمد میکند. درختان را انگار غارت کردهاند.
نزدیک میروم و با شرم و تردید کنار او مینشینم. کلوچهای را که دارم تعارف میکنم. لبخند میزند. میگویم اجازه هست سؤالی بپرسم. با تکانِ سر، اجازه میدهد. میپرسم به چه فکر میکنید؟ ارتعاش خفیفی به او دست میدهد. صورتش را به سمت من میگرداند و با صدایی زخمدیده میگوید: به اینکه آیا نام آنچه یک عمر از سر گذراندم، زندگی بود؟