آرمن جانم سلام. چشمت از سرمهی معنا روشن. چند روز دیگر راهی سفری هستم. سفر جانم را رقیقتر میکند و احساس غربت را تشدید. سفر مرا به سیاحتی در آفاق بیوطنی میبَرَد. به چشیدن مزههای تازهی غربت. آرمن، وطن کجاست؟ این طنین مرثیهوار از کدام سو میآید که بیوقفه با من میگوید: «زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.». حس غریب، مرغ، مرغِ مهاجر، وطنِ گمشده... چرا هر کجا که میروم «پُر از هوای تازهی بازنیامدن» است؟
آرمن، وطن آنجاست که چشمان کودکیام آنجاست. وطن آنجاست که تو با آن چهرهی نیمه ابری نیمه آفتابیات میخندی. وطن آنجاست که شیما در حال واچین کردنِ علفهای هرز باغچه است. آنجا که کلمات را توبیخ نمیکنند و دهانت را نمیبویند. آیا در گسترهی پهناور سیارهی ما، نشانی از این وطن گمشده داری؟ آرمن، سرگذشت ما چقدر شبیه یک تبعیدی است. تبعید شده از «شهرِ خیالات سبک» و «کوچهی سنجاقکها».
نه، انگار باید به وضعیت «بیوطنی» خو بگیریم. به قولِ مولانا «بیوطنی است قبلهگه، قبله در او یکی مجو». انگار هر کسی که گوشهای از ما به رنگ اوست، گوشهای است از وطن ما. و ما به تعداد تمام کسانی که در ما زیستهاند و در آنها زیستهایم، وطن داریم.
یک روز بلند تابستانی، نان و تخم مرغ برداشتیم تا کنار دریا- دریای خزر- نیمرو کنیم. حامد و سعید هم بودند. سر به سر تو گذاشتیم و گفتیم معلوم نیست وطن آرمن کجاست. قفقاز، ایران یا روستایی در آلبانی. پدرت اهل قفقاز بود، مادرت روستازادهای آلبانیتبار و محل سکونت فعلیتان ایران. آفتاب، نرمنرم در انتهای دریا فرومیرفت و ناپدید میشد و نگاه تو محو قایقی کوچک بود که به جانب ساحل بازمیگشت. گفتی: همه جا وطن من است و هیچکجا وطن من نیست.
خندیدیم.
درست گفتی آرمن. همه جا وطن ماست، چرا که هر کجا باشیم همچنان در آبوهوای خاطرات ازلی و ابدی خود تنفس میکنیم. و هیچکجا وطن ما نیست، چرا که هیچکجا برای شکنندگی قلبهای ما مساعد نیست.
آرمن، شب است و سرد است و باران است. اما هیچچیز در چشم من دیدنیتر از درختان ایستاده و خاموش زیر سکوت سرد شب و مویههای باران نیست. به باغ میروم و درختها را تماشا میکنم. به چشمم هر یک شمایل انسانی دارند و واجد ادراک. انگار شخصیتی جاافتاده و سردوگرمچشیدهاند. و آنوقت از خودم میپرسم چگونه درختان میتوانند بدون هیچ اعتراض و گلایهای، تمام شب را زیر باران، نگهبانی بدهند. پاسداران حریم کدام حرف تازهاند و در انتظار آمدن چه کسی چنین گوشبهراهند. چنین آرام و رام و همزمان سرکش و جنگجو برپای ایستادهاند و شب و زمستان و باران، حریفشان نمیشود.
درختان، آرمن. این نوازندگان شبگردِ بارانپرست که قد میکشند تا امید تازهای را به گوش آسمان برسانند. درختان، در شبِ سرمازدهی زمستانی، هیبت و احتشامی دارند که قابل گفتن نیست. در اوج عریانی و بیبرگوباری، غروری دارند که احترامبرانگیز است.
آرمن، نمیدانم چه گفتم و اصلاً قرار بود چه بگویم. فقط احساس میکردم که باید با تو حرف میزدم. چه حرفی؟ اهمیتی ندارد. تصور میکنم که روبروی من نشستهای و با لبخند گاهگاهت پاسخم را میدهی. باقی بهانه است.