عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عزیز همسر

ابروهای پیرمرد، بلند و پریشانند. چشم‌هایش پینه بسته و رام. در چهره‌اش از فراز و فرود عبور زمان یادگارهاست. پشت پنجره نشسته و با ذوقی همیشه، آمدن باران را جشن می‌گیرد. ذوقی شسته در اندوهی متبرّک که تمام عمر از آن پاسداری کرده است. پیرمرد چشم‌هایش را ریز کرده تا بتواند در لابه‌لای سطور باران، کوچه را ببیند. چشم‌هایش هنوز کوچه را با خلوصی کودکانه ورانداز می‌کنند. چشم‌ به راه کیست؟ در خطوط خیس کوچه، به دنبال کدام واژه می‌گردد؟ شیما؟ شاید.


دستان فرتوتش هنوز قادرند بخار شیشه را پاک کنند تا بتواند بهتر خیره شود. خیره به دروازه‌ی زنگ‌زده، خیره به آمد و شد گیج رهگذران، خیره به پیراهن چاک‌چاکِ باران، خیره به پیشانی عبوس آسمان، خیره به خاطره‌ی لبخندی که سال‌هاست او را تنها گذاشته است. لبخند شیما.


پرده‌ی اشک را کنار می‌زند تا بتواند بهتر ببیند. شاید ترنّم باران، قاصد رفیقی سفرکرده است. شاید این غریو و غوغا آمدن کسی را پیشگویی می‌کند. شاید در سمفونی باران و کوچه، رنگی از صدای او باشد: عزیز همسر...


سرش را به پنجره می‌چسباند و می‌گذارد موسیقی باران تمام مساحت قلب او را فتح کند. در هیچ‌کاری به اندازه‌ی خیال بافتن استاد نیست. چشم‌هایش را می‌بندد و خیال می‌کند قطره‌های باران حاوی صدای آن یارسفرکرده‌اند. خیال می‌کند قطره‌های باران موهای سپیدش را نوازش می‌کنند. خیال می‌کند در ابتدای کوچه لبخندی قدیمی ظاهر شده است. خیال می‌کند کسی زنگ در را به صدا در می‌آورد. خیال می‌کند در این لحظات پایانی دستی آشنا شانه‌هایش را لمس می‌کند. 


در خاطره‌‌ای دور شناور می‌شود. در نخستین برخورد دو نگاه. در راز ابدیِ «دوست داشتن». شناور می‌شود و دقایقی بعد آرام می‌گیرد. پیرمرد کنار پنجره‌ و در همسایگی باران، از زندگی باز می‌ایستد.


آنسوی شیشه، هنوز باران می‌بارد و هنوز کوچه‌ها چشم‌به‌راه کسی هستند. هنوز باران می‌آید...