آبستن از هزار شعر نباریدهام
چه دریاها که صدایشان را میشنوم
بیآنکه به ساحلم پای بگذارند
ببین
حتا اشکهای تو
و نه تنها تو
همهی قناریهایی که آوازهای زخمی دارند
در من قل قل میکنند
و هنوز سر نرفتهاند
نمیدانی چقدر بدهکار هنوزم
و چقدر طلبکارِ هرگز
فکر میکنی این شعرها میتوانند
در مصاف هرگزها
تاب بیاورند؟
میدانم که هیچ اشکی تباه نمیشود
و غازهای مهاجر
در خلوص اشکهای ما
راهشان را پیدا خواهند کرد
باور کن که باران
به جبرانِ اشکهای نریختهی ما
میآید
باور کن که برف
دلداری آسمان است
تا ذهن کوچه را از خاطرههای سپید
سرشار کند
برای باریدن تو
تنها چند کلمهی شسته کافی است
کلمه که تر باشد
روحِ تازهی باران را احساس میتوانی کرد