دیدگاهی هست که میگوید ابدیت، بیزمانی است و نه دورهی زمانی بیپایان؛ ابدیت، شناوری تمامعیار در لحظه و حضورِ محضِ خالص است.
از اینرو که تجربهی خدا نیز جز در ساحتِ حضوری ژرف رخ نمیدهد، زمانِ حضورِ ناب،هنگامهی وصال است.
تنها کسی که در دریا شناور شود امکانِ تجربهی دریا را خواهد داشت. ماهیِ شناور در اکنونِ بیغش که باشیم، دریا را میچشیم.
تجربهی خدا که اتفاق بیفتد، آسوده از زمان میشوی. تجربهی خدا، فراغتِ زمان است و پیدایشِ بیزمانی. تجربهی خدا (که جز از طریق حضوری ناب در لحظه، رخ نمیدهد)، چنان شادی بیپایانی ارزانی میکند که دیگر به زمان، فکر نمیکنی. آسودن از صدای عقربهها، یعنی تجربهی جاودانگی.
مولانا میگوید زمان، ظرف است، و وصل، شراب صاف و خالصِ درون ظرف. مقصود آن است که از جامِ زمان، آن شرابِ جادویی را بنوشیم.
عمر ابد پیش من هست زمان وصال
زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا
عمر اوانیست و وصل، شربت صافی در آن
بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا
[اوانی: ظرفها]
زمان ظرفی است برای رخداد آن واقعهی درخشان. برای تجربهی «او». او که باشد پروای زمان نخواهیم داشت:
روزها گر رفت گو: رو، باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
و او مگر کجاست جُز در آسودگی بیتشویش و بیغبار لحظهای ساکت. و آنجا که صدای ساعتها هنوز شنیده میشوند، چگونه میشود صدای خدا را شنید؟
«اگر مرادمان از جاودانگی نه دورهی زمانی بیپایان، بلکه بیزمانی باشد، دراین صورت آن کسی جاودانه زندگی میکند که در حال زندگی میکند.»(ویتگشنتاین، به نقل از: ویتگشتاین و حکمت، مالک حسینی)
«جاودانگی چیزی نیست که بعداً میآید. جاودانگی حتی یک زمان طولانی نیست. جاودانگی با زمان ارتباطی ندارد. جاودانگی بُعدی از اینجا و اکنون است که در آن همهی اندیشههای دنیوی قطع میشوند. اگر آن را در اینجا به دست نیاورید، هیچ کجا به دست نخواهید آورد. مسئلهی بهشت آن است که در آنجا چنان وقت خوشی خواهید داشت که دیگر به جاودانگی فکر هم نخواهید کرد. این شادی بیپایان را فقط در رویای سعادتآمیز خداوند خواهید داشت. اما تجربهی جاودانگی در اینجا و اکنون، در همهی چیزها، خواه خیر باشد یا شر، کارکرد زندگی است.»(قدرت اسطوره، جوزف کمبل، ترجمه عباس مخبر)
«همه در اطراف شما به ثبت وقت بیتوجهاند. پرندهها دیرشان نمیشود. هیچ سگی ساعتش را نگاه نمیکند. گوزنها دلواپس فراموش کردن تولدها نیستند. فقط انسان زمان را اندازه میگیرد. به همین دلیل فقط انسان از ترسی فلجکننده رنج میبرد که هیچ موجود دیگری تحمل نمیکند. ترس تمام شدن وقت.»(وقتنویس، میچ آلبوم، ترجمه شیرین معتمدی)
صدای زمان باید خاموش باشد تا بتوانیم زمزمههای سپیدِ خدا را دریابیم. دنیای ما به سمتی میرود که اضطرابِ زمان، رو به تشدید است.
هر چه زیر بارِ ساعت و زمان خمیدهتریم، از تجربهی خدا و جاودانگی، محرومتر خواهیم بود.
آن اتفاق خوب که رخ دهد، دیگر از تمام شدن وقت نمیترسی:
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
میچ آلبوم در «وقتنویس» میگوید: «وقتی زندگی را اندازه میگیرید، آن را زندگی نمیکنید». وقتی دلمشغول زمانیم، شناورِ در زندگی نمیتوانیم بود.
ما صدای خدا را نمیشنویم، از بس که ساعتها صدا میکنند.