«عادت عجیب نادر اما، که به نوعی تا بزرگسالی هم ادامه داشت، خیلی ساده، این بود که با دیدن هر چیز زیبایی گریهاش میگرفت. بر اساس گزارشهای مکرر همکلاسیها، او بارها با دیدن گل زیبایی در باغچهی کوچک مدرسه اشکهایش جاری شده بود. نیز، بنابر خبری که دستکم دو منبع مستقل آن را تأیید کردهاند، وقتی نادر فارابی در هفتسالگی برای نخستین بار چشمش به طوطی سرایدار مدرسه افتاده بود، زیبایی پرنده چنان او را تحتتأثیر قرار داد که تا چند دقیقه از شدت گریه نمیتوانست حرف بزند. مشهور است در عروسی مهناز دختر همسایه وقتی مادرش از او پرسیده بود چرا چشمهایش خیس است، نادر با بغض گفته بود: عروس خیلی قشنگه.»(رساله دربارهی نادر فارابی، مصطفی مستور، نشر چشمه، ۱۳۹۴)
زیبایی همیشه شانهبهشانهی لذت نیست، زیبایی دردآور و اشکانگیز هم هست. فوّار است و هم فّرار. در تو فوّاره میکشد و آنگاه پا به فرار میگذارد. همزمان که تو را سرشار میکند، از تو میگریزد. چیزی بینهایت درخشان که نمیتوانی به تمامی از آنِ خود کُنی. ماهیِ گریز است. میخواهیاش بیآنکه بتوانی فراچنگ آوری. و به محضِ آنکه تصور کنی تصاحب کردهای، خواهد مُرد. آنچه به تصاحب تو در میآید، زیبایی نیست، تُفالهی زیبایی است.
«زیبایی ما را در میان بازوانش میگیرد و از زمین بلند میکند. چند لحظهای ما را مانند مادرانی که فرزندان کوچکشان را از زمین بلند میکنند تا ببوسند در مقابل چهرهاش نگه میدارد و بعد بیاطلاع قبلی بر زمین میگذارد و به زندگی لغزندهمان باز میگرداند. درست همان کاری که مادرها میکنند.»(فراتر از بودن، کریستین بوبن)
وجهِ اشکانگیزی دیگر تجربهی زیبایی، نظرداشتِ زوال است. مرگِ مقدّری که همواره دستهایش را روی شانهی زیبایی قرار داده است، گلوی تماشاگر را میفشارد. هر چه تجربهی زیبایی، خالصتر، فریادهای جَرَس که «بر بندید محملها»، رساتر. شاید از همینرو بود که لوکرس(شاعر و فیلسوف اپیکورگرای اهل روم باستان) میگفت: «از سرچشمهی خود لذتها نمیدانم چه اندوهی پدیدار میشود که گلوی عاشق را در اوج احساسات عاشقانهاش میفشارد...»
زوالِ گلها در گلدان، زیبا نیست و چون «در تسلیم، ما چون مُردگانیم»، تماشای زیبایی گلها، به آگاهی از زوالشان آغشته است. «ریههای لذّت، پُر اکسیژن مرگ است». به یاد میآوری و اشک میریزی...