گاهی لحنِ حرف زدن، اهمیت بیشتری دارد تا خودِ کلمات و لحنِ بیان میتواند رسانای پیامهایی باشد که از عهدهی کلمات بیرون است:
«شنیدن صدای مادرم از شادی دیوانهواری سرشارم میکند. شنیدن صدای او، و نه گوش دادن، چون کلمات اهمیت چندانی ندارد، راستی در زندگی به غیر از «سلام، شب بخیر، دوستت دارم و هنوز برای مدتی کوتاه اینجا هستم، روی زمینی که تو هستی، من هم زندهام» چه چیزی برای گفتن داریم؟ اینکه مادرم از افکارش دربارهی ازدواج صحبت کند یا دستور پُخت خرگوش با انگور فرنگی را برایم توضیح دهد، هیچ فرقی ندارد. گفتهها تغییر میکند، اما صدا، همان صداست، کار اصلی را صدا انجام میدهد، صدا خوش آمد میگوید، تکرار میکند و پافشاری میکند که: «من اینجا هستم، پس تو هم اینجایی، زنده مثل من»؛ چرا باید چیز دیگری ابداع کرد، همین، برای ارتباط کافی است.»(دیوانهوار، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی، انتشارات آشیان)
«این لحن گفتار است که همه چیز را عوض میکند. تنها لحن است که اهمیت دارد. کسانی که به من میگفنتد"دوستتان دارم" نمیدانستند چه میگویند و خیلی بد آن را میگفتند. در اتاق کودکی من شکسپیر بود و پدرم. شکسپیر میگفت: زندگی داستانی پر خشم و پر صداست که ابلهی آن را بیان میکند. و پدرم شکسپیر میخواند. من به داستان گوش نمیکردم بلکه به صدا گوش میکردم. پیروزی این صدا در مرکز قلب من. صدا حقیقت داشت، صدا بدون کلمهها، حقایق زندگی را بیان میکرد. صدای عشقی ملایم و شبانه. علم پزشکی بافتهای سینه مرا سوزانده، همین طور کتابهای کتابخانهام را. ولی نتوانسته به این صدای مطمئن و روشن صدمهای بزند. من خودم را به آن میچسبانم، به این عشقی که یکبار برای همیشه به قلب دخترکی پنجساله اهدا شده.»(غیرمنتظره، کریستین بوبن، ترجمه نگار صدقی، نشرماه ریز)
کاستیِ ارتباطات غیرحضوری این است که توانایی انتقال لحن را ندارد. بر خلافِ کلمات که اغلب عمومی و همگانی هستند، لحن، ویژه و شخصی است و هر کسی میتواند کلمات روزمره و دستمالیشده را با لحنی که رنگِ روح خودش را دارد ادا کند.
لحن هر کسی، منحصر به اوست، اما کلمات هر کسی غالباً چنین نیستند.
باید یاد بگیریم کلمات معمولی و روزمره را با لحنی که از تازگی بارور است، به زبان بیاوریم. با لحنی که نزدیک به طعم باران باشد.