میگوید باید دیگر شوی. نه اینکه صِرفاً باورهای تازهای پیدا کنی، یا رفتارهای تازهای انجام دهی، بلکه بکوش تا به کلّی دیگر شوی. هستیات را ارتقا دهی. این هستی و موقعیت وجودیات، مناسب نیست. چیزی دیگر باید شوی: «شما را بیشما میخواند آن یار / شما را این شمایی مصلحت نیست». میگوید خودم هم دوباره زاده شدهام: «زادهی اولم بشد زادهی عشقم این نَفَس / من ز خودم زیادتم زانک دو بار زادهام» و «یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام».
میگوید خود را از نو بیافرین. هستیِ دیگری را تجربه کن: «تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی / تو بپر به قافِ قُربت که شریفتر همایی». از عدم به وجود آمدهای، اما باید وجودی دیگر را تجربه کنی. از هستیِ کنونیات بمیری تا در هستیِ دیگری زاده شوی: «حملهی دیگر بمیرم از بشر / تا بر آرم از ملایک پر و سر / وز مَلَک هم بایدم جستن ز جو / کل شیء هالک الا وجهه / بار دیگر از مَلَک قربان شوم / آنچ اندر وهم ناید آن شوم»
انگورِ عدم بودی، در میان هستان آمدی و شراب شدی، بکوش تا هستی نوتر و تازهتری بیابی. واپس مرو: «انگور عدم بُدی شرابت کردند / واپس مرو ای شراب، انگور مشو»
برای ماندن نیامدهای. مسافرِ همیشهای. از آنچه هستی، جاری شو به هستیِ دیگری... روان شو و سفری به آسمان کن:
به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی
تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی
میگوید نگران ارتفاع پَرِش نباش. سعی کن بال و پری بزنی، گیرم به آسمان هم نرسی، دستِکم از دامها رهاتری:
«مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد، اما این قَدَر باشد که از دام دورتر باشد و برَهَد. و همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد، اما این قدر باشد که از زمرهی خلق و اهل بازار و از زحمتهای دنیا برهد و سبکبار گردد که: نَجَا المخفّفون و هَلَک المُثَقلون- سبکباران رستگار شدند و گرانباران تباه گشتند.»(نفحات الأنس مِن حضرات القُدس، نورالدین عبدالرحمان جامی)
پیِاین باش که چند گام رو به جلو برداری. از آنچه هستی پیشتر بیایی: «ای هر که هستی لحظهای در خود نگر باش! / خوبی ولی از آنچه هستی خوبتر باش»
به فکر باش تا هر روز گامی برداری. شاید کافی باشد. همین که یک قدم جلوتر بیایی:
شیخ[ابوسعید]، یکبار به طوس رسید. مردمان از شیخ است دعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد در خانقاه استاد، تخت بنهادند. مردم میآمد و مینشست. چون شیخ بیرون آمد مُقرِیان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانک هیچ جای نبود. مُعرِّف برپای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.» شیخ گفت: «وصلّی اللهُ علی محمدٍ و آله اجمعینَ.» و دست به روی فرو آورد و گفت: «هرچه ما خواستیم گفت و همه پیغامبران بگفتهاند، او بگفت که از آنچه هستید یک قدم فراتر آیید.» کلمهای نگفت و از تخت فرود آمد و برین ختم کرد مجلس را.(اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابیسعید، محمد بن منور میهنی)
قرآن میگوید کسانی هستند که واپس میمانند و کسانی که پیش میروند:
«لِمَنْ شَاءَ مِنْکُمْ أَنْ یَتَقَدَّمَ أَوْ یَتَأَخَّرَ / براى هر کس از شما که خواهد پیشتر آید، یا بازپس ماند.»(مدثر/ ۳۷)
مهم آن است که بکوشی و دیوارهای این زندان را بیوقفه بتراشی و بخراشی: «اندرین ره میتراش و میخَراش / تا دمِ آخر دمی فارغ مباش». بیوقفه بتراش: «حُفره کن زندان و خود را وارهان»
همین جنبشها و تپشهای اندک را غنیمت بدان: «تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی»:
تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی