حرف اصلی یا از حرفهای اصلی عرفان این است که رستگاری در گروِ داناییهای انباشته نیست، بلکه میوهی رفتن است. رفتن، هجرت کردن، رو به سویی داشتن، گسستن و به سویی پیوستن:
«إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّی سَیَهْدِینِ»(صافات/۹۹)؛ من به سوى پروردگارم رهسپارم زودا که مرا راه نماید
«إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَى رَبِّی»(عنکبوت/۲۶)؛ من به سوى پروردگار خود روى مىآورم
«إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ»(انعام/۷۹)؛ من از روى اخلاص پاکدلانه روى خود را به سوى کسى گردانیدم که آسمانها و زمین را پدید آورده است و من از مشرکان نیستم.
«وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا»(مزمل/۸)؛ و نام پروردگارت را یاد کن و از همه گسسته و با او پیوسته شو.
«فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ»(ذاریات/۵۰)؛ پس به سوى خدا بگریزید.
مولانا میگفت: «هر ندایی که تو را بالا کشید / آن ندا میدان که از بالا رسید». از نشانهی وحیانی بودن یک سخن همین است که توجه ما را به سوی امرِ متعالی برمیانگیزد. کششی در ما به سوی تعالی میآفریند. وحی بیش از آنکه حاوی معارفی باشد، خاصیتِ رُبایش دارد. کشش تعالی دارد. انگار مزهای سرمدی را در ما بیدار میکند. از خاطرهای ازلی غبار میافشاند. ذائقهی ما را تحریک میکند: «چندان چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود / چندان کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیا»
اصلیترین مأموریت کتابهای مقدس چشاندن طعمهای فراموش امر متعالی است. بیدار کردن بخشی از شامه و ذائقهی ماست و از همین روست که نامِ قرآن «ذکر» است و کارِ پیامبران هوشپروردن و بیداری بخشیدن است: «فَذَکِّرْ إِنَّمَا أَنْتَ مُذَکِّرٌ»
«آن سو مرو! این سو بیا!»، ترجیع مکرّر سورههای آسمانی است.
شفیعی کدکنی شعری دارد با نام «غزل برای گل آفتابگردان» که تماماً در ستایش گل آفتابگردان است. میگوید سحرگاهان گل آفتابگردان همهی صبر و خواب خود را به آبها میبخشد و از هر سو آفتاب را رصد میکند و اگر چه رسیدنی در کار نیست، اما دمی از جستجو باز نمیایستد. مُدام سوی آفتاب میگردد. و جستجوی پیوستهی آفتاب است که او را همشکل و مانند آفتاب میکند و رمز و نشانی میشود از وحدت. از اتحاد عاشق و معشوق. اتحادی مستغنی از وصل:
«نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گلِ آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!
به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره
تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رَصَد کنی ز هر سو، رهِ آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دم همتی شگرف است تو را درین میانه
تو همه درین تکاپو
که حضورِ زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راهِ آرزوها
همه عمر
جست و جوها.
من و بویهی رهایی
و گَرَم به نوبت عمر
رهیدنی نباشد
تو و جست و جو
و گر چند، رسیدنی نباشد.
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!»