عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

صورتگران نقّاش

 به گمان من هر دینی، صورت‌بندی مواجهه با امر متعالی یا واقعیت نهایی است. امر متعالی و واقعیت نهایی بی‌صورت است، اما برای بازگویی آن و شریک کردن همدیگر ناگزیریم که تجربه‌ی خود را از امر متعالی صورت‌بندی کنیم. به گمانم کم‌وبیش شبیه کاری است که هر هنرمندی در مواجهه با زیبایی انجام می‌دهد و ریخت هنری به تجربه‌ی بی‌صورت و رازورانه‌ی زیبایی می‌بخشد. زیبایی در یک اثر هنری هست و هم نیست. هست چرا که ما از طریق آن، ذوق و مزه‌ای از امر مطلق پیدا می‌کنیم و نیست چون امر مطلق گریزپاتر از آن است که در برکه‌ی میناگری‌های ما محدود شود. ماهیِ گریزانی که دمی در دستان ما می‌آید و بعد لیز می‌خورد و ما می‌مانیم و شمایل‌بخشی به این خاطره‌ی درخشان.


ادیان، پاسخ‌های مختلفی هستند به نیاز تعالی و تجربه‌ی مقدس. تجربه‌ی که سرشت فرامفهومی دارد و همواره بازگویی زبانی آن مقرون ناخالصی‌های وجود ماست. امر خالصِ مقدس، به تجربه در می‌آید، اما بازگویی آن تجربه بدونِ ناخالصی ممکن نیست. 


با ویتگنشتاین موافق نیستم که اگر قادر به گفتن از چیزی نیستیم باید درباره‌ی آن خاموش بمانیم. ما ناگزیریم از تجربه‌ی هنری، از شادی و از دیگر تجارب شهودی خود حرف بزنیم در عین حال که می‌دانیم حرف‌های ما هرگز حکایت‌گرِ تمامِ آن مساحت پهناور نیست. 


پیامبران، عارفان و فرزانگان حقیقی چاره‌ای جز شمایل‌بخشی و حتا تشخص‌بخشی به تجربه‌ی درخشان خود نداشتند. به تعبیر مولانا صورتگران نقّاشی هستند که نقش‌ها می‌زنند. نقش‌هایی را که می‌زنند با روح خود می‌‌آمیزند، اما همین‌که به وسعت آن تجربه نگاه می‌کنند، درمی‌یابند که آنچه کشیده‌اند محدود است. 


صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم

چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری

یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو

چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید

با مهر تو همرنگم با عشق تو همبازم


این غزل مولانا در درخشانی ممتاز است. تصور کنید نقاشی را که نگاهش به چهره‌ای افتاده است و دیگر دسترسی به آن ندارد. ناگزیر می‌کوشد تا طرحی از آنچه دیده است پدید آورد. تمامِ روح و جان خود را در آن می‌ریزد و با آن می‌آمیزد و از همین‌رو کم‌کم جانِ نقاش، بوی «او» را می‌گیرد. نه بی‌توجی به آن نقش‌های آغشته به روح و جانِ نقاشان، خردمندانه است و نه این تصور که آنچه ترسیم شده است، به تمامی بیانگر حقیقتی است که در روح نقاش تابیده است. 


دین و عرفان شمایل‌بخشی و ریخته‌گری به امرِ بی‌صورت و متعالی است. شمایلی که اگر حاوی تمام آن تجربه نیست، اما انباشته از عطر و بوهای آن امر مطلقِ بی‌زبان است. ببینید مولانا چه خوش می‌گوید که:


گفتم اندر زبان چو در نامد

این‌ت گویای بی‌زبان که منم


در عینِ بی‌زبانی و وقوف به تنگنای زبان و مفاهیم برساخته‌ی انسانی، از سرِ عشق و شُکر و میل به قسمت کردن با دیگران، می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید. می‌گوید و اعتراف می‌کند که نمی‌تواند بگوید. پارادوکس درخشان عارفان همین است.