عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خاله ایران

بعد از چهار فرزند دختر، بالاخره پسری به دنیا می‌آید. خاله خوشحال است. خوشحال از اینکه این‌بار سربلند است و می‌تواند با ذوق‌زدگی هر چه‌تمام خبر تولدِ فرزندِ پسر را به همه اعلام کند. با خود فکر می‌کند که اگر پسر نمی‌آورد، زنانگی او کمال نمی‌یافت. خاله نمی‌خواست ناتمام زندگی کند. خاله‌ایران، نام پسرش را شفیق گذاشت. خاله‌ایران هم‌زمان که از نوزاد شیرخوار مراقبت می‌کند، گاوی هم در طویله دارد. دمدمه‌های غروب می‌رود، شیردان مسی را برمی‌دارد. آب می‌کشد. گوساله‌ی دورنگ را با طنابی به مادرش می‌بندد و با دستان پرتوانش شروع می‌کند به شیر دوشیدن. گاو خاله زرد رنگ است. زردِ زرد. و خیلی ناز. گوساله هر وقتی پیچ و تابی به خود می‌دهد و گاوِ مادر هم گاهی پا و دست‌ و دم خود را تکانی می‌دهد. اما رام است و می‌گذارد خاله ایران کارش را انجام دهد. گوساله دریافته است که بعد از شیردوشی، نوبت او می‌رسد. در انتظاری شیرین به سر می‌برد و هر طور که شده بی‌قراری‌اش را مهار می‌کند. صدای گریه می‌آید. شفیق بیدار شده است. قشقرقی راه انداخته است. کسی خانه نیست که آرامش کند. خاله اول توجهی نمی‌کند. فکر می‌کند شاید به زودی دوباره خوابش ببرد. شفیق اما بی‌امان گریه می‌کند. خاله شیردان را می‌گذارد کناری تا مبادا توسط گاو، لگد شود. مردد است که طناب گوساله را باز کند یا نه. باز نمی‌کند. زودی برمی‌گردم. کمی که بچه شیر بخورد، دوباره خوابش می‌بَرد. 
شفیق را بغل می‌کند و می‌آید به ایوان خانه. پیراهنش را بالا می‌زند و سینه‌‌ی پُر شیرش را می‌گذارد دهان نوزاد. شفیق، آرام می‌شود. خاله نگاهی به مزرعه‌ی برنج کنار خانه می‌اندازد. حسابی طلایی شده و وقت درو است. اگر دیر بنجنبند ممکن است بارانی ناغافل بیاید و کار درو سخت شود. شفیق ضمن شیرخوردن، انگشتان کوچکش را بر پوست مادر می‌کشد. می‌خواهد از حضور او مطمئن شود. خاله نگاهی به ناخن‌های شفیق می‌کند. بلند شده‌اند. ناخن‌های بلند آلوده می‌شوند. ضمن اینکه ممکن است کودک بدن خود یا مادر را بخراشد. خاله به خود می‌گوید که یادم باشد بعد از دوشیدن شیر گاو، ناخن‌های شفیق را کوتاه کنم. گفتم گاو؟ آه، کاش شفیق زود خوابش ببرد و برگردم طنابِ گوساله‌ی بیچاره را باز کنم. از انتظار، دق نکند خوب است. معلوم نیست چه رخ می‌دهد که قلب خاله از حرکت بازمی‌ایستد. پیداست که مرگ، به آرامی رخ داده است. دقائقی بعد که دخترها برمی‌گردند شفیق را می‌بینند که همچنان در آغوش خاله، مشغول شیرخوردن است. اطراف دهانش قطره‌های شیر نشسته و انگشتانش همچنان سرگرم کشف امنیت‌اند. خاله آرام گرفته است و تکانی نمی‌خورد. تمام کرده است. چشم‌هاش اما همچنان گشوده‌اند. خیره به خوشه‌های رسیده‌ی شالیزار.
شیردان همچنان انتظار می‌کشد. گوساله نمی‌تواند بی‌قراری‌هاش را مهار کند. انتظار طولانی شده است. به هر فلاکتی که شده خود را از طناب، آزاد می‌کند. 
شفیق را از پیکرِ بی‌جانِ خاله، جدا می‌کنند.