به تازگی فهمیدهام که آنچه انسان را بیش از همه میآزارد درکِ «محدودیت» است. شاید آدمی تنها موجودی است که در سیر تکاملی خود به جایی رسیده است که میتواند از افقی وسیعتر به خود و زندگی و هستی نگاه کند. عُمر کوتاه خود را ببیند. حضورِ قاطعِ مرگ را دریابد. دریابد که چه تجربهها میشد که از سر بگذارند اما محدودیتهای وجودی، متافیزیکی، فرهنگی، سیاسی، خانوادگی، جنسیتی و... مانع از آن است. تنها آدمی است که درک میکند چه شیوههای مختلفی از زیستن را میشد که تجربه کند، اما تنگناهای عدیدهای مانع از آن میشود.
آگاه است به امکانهای بیشمار و مقدورات محدود خویش. به فضاهای بیکران و بالهای کوچک خود. تنها آدمی است که میتواند به بیشمار امکان بیندیشد و همزمان بداند که تختهبندِ تن و فرهنگ و تاریخ و زبان و جنسیت است و نمیتواند به امکانهایی که دوست دارد، دست یابد. آگاهی از این محدودیتها و تنگناهاست که «امکان یک پرنده شدن» را به وسوسهای شاعرانه تبدیل میکندتا غمگنانه بگوید: «تو قلهی خیالی و تسخیر تو مُحال / بخت منی که خوابی و تعبیرِ تو مُحال»
شاید تماشا و تجربهی ناممکنها تنها از دریچهی امکانهای هنری تحقق یابد. هنر، روایتِ ناممکنهای ماست.. تکاپویی است برای درنوردیدن تنگناهای هنوز و همیشه و هرگز. مبارزهجویی با هرگزها است. هنر، به بازی گرفتن تنگناها و محدودیتهاست.
آن روز که بوی خاک، آغشته به باران شد
چشمهای هفتسالگیام را برداشتم
و کوچه به کوچه
نام کوچک تو را از بنفشهها پرسیدم
نامِ کوچکِ تو بوی بنفشه میداد
و مثل قصههای باران
از دستهای ناشیِ من
لیز میخورد
نامِ کوچک تو قرار نمیگرفت
و به قرارش با باد
وفادار بود
هفتاد سال بعد
همچنان به نامِ کوچک تو فکر میکنم
به دستهای ناشیِ هفتسالگی
و قراری که باد
نادیده گرفت
از من که گذشته است، اما تو
دستهایت را به مکاشفهی باران ببر
و نام حقیقی خود را
پیدا کن
نامِ حقیقی تو
در دستانِ باران است
(صدیق قطبی، ۱۲ بهمن ۱۳۹۶)
خدا، جمیل است
روزی پیامبر اسلام گفت: «لاَ یَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ کَانَ فِی قَلْبِهِ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ مِنْ کِبْرٍ» یعنی هر کسی ذرهای تکبّر در دل داشته باشد، وارد بهشت نمیشود. مردی گفت: «إِنَّ الرَّجُلَ یُحِبُّ أَنْ یَکُونَ ثَوْبُهُ حَسَنًا، وَنَعْلُهُ حَسَنَةً». یعنی آدم دوست دارد لباس و کفش نیکو بپوشد.(آیا این تکبر است؟». پیامبر پاسخ داد: «إِنَّ اللهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَالَ، الْکِبْرُ: بَطَرُ الْحَقِّ وَغَمْطُ النَّاسِ»(بهروایت مسلم)، یعنی خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. تکبر، انکار و وازنشِ حقیقت و تحقیر مردم است.
در این سخن ارجمند، نکات درخشانی هست. نخست اینکه شأن آدمی، ذرهای سنخیت با تکبّر ندارد. همه در برابر آفریدگار، برابرند و کسی نباید خود را از دیگر آفریدگان، ارجمندتر بداند.
شنوندهای گمان میکند که شاید میلِ به زیبایی و آراستگی، نوعی تکبّر باشد. پیامبر میگوید نه تنها طلبِ زیبایی و آراستگی تکبر نیست، بلکه از آنرو که خدا زیباست، زیبایی را دوست دارد. اقتضای سخن پیامبر این است که هر چه بهرهی بیشتری از زیبایی ببریم، توجه و محبت افزونتری از جانب خدا به دست میآوریم. زیبایی، امریِ تفنّنی و ویژهی نازکخیالان و در ساحلنشستگان نیست. زیبایی، نام دیگر خداست و محبت او را به دنبال دارد. همچنانکه عمل اخلاقی یا انجام نیایش و مناسک عبادی میتواند ما را مهیّای مهر خدا کند، زیبایی هم کمندِ مهر اوست. اگر خدا «یُحِبُّ الْجَمَالَ» است، توجه و دل دادن به زیبایی و دریافتنِ زیباییهای وجود، راهی است برای خانه ساختن در دلِ خدا.
قرآن میگوید مواهب خدا تنها محدود به منافع مادّی نیست، بلکه زیبایی پیدا و پنهانِ جهان، نعمتی خداداد است:
«وَالْأَنْعَامَ خَلَقَهَا لَکُمْ فِیهَا دِفْءٌ وَمَنَافِعُ وَمِنْهَا تَأْکُلُونَ * وَلَکُمْ فِیهَا جَمَالٌ حِینَ تُرِیحُونَ وَحِینَ تَسْرَحُونَ»(نحل:۵و۶)؛ و چارپایان را براى شما آفرید در آنها براى شما [وسیله] گرمى و سودهایى است و از آنها مى خورید. و در آنها براى شما زیبایى است آنگاه که [آنها را] از چراگاه برمىگردانید و هنگامى که [آنها را] به چراگاه مىبرید.
میگوید چارپایان، در کنارِ منافع مادّی، خاصیتِ هنری و زیباشناختی هم دارند. هنگام غروب که در حال بازگشتن از چراگاه هستند، زیبایی به شما میبخشند. صبحدمان هم که راهیِ چراگاه میشوند، زیبایی میبخشند.
مواهب خدایی منحصر در ابعاد و منابع مادّی وجود نیست، نوازشهای زیبایی در هر چیز، نعمتی بایستهی ثنا و ستایش است.
قرآن میگوید از نعمت خدا سخن بگو: «وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ»(ضحی/۱۱). آنچه را دریافت کردهای، آشکار کن. بگذار آنچه درونت را آکنده است سرریز شود. تحدُّث به نعمت، از وصایای قرآن است.
قرآن میگوید بهرهای که از زیبایی میبَرید، موهبتی خداداد است و مواهب و عطایای الهی را بازگو کنید. از لوازم شکر و قدردانی، ابراز و در میان نهادن آن است. شیرین شدن جانتان را در اثرِ مواجهه با زیبایی، انعکاس دهید. «اگر شراب خوری، جُرعهای فشان بر خاک...»
تجربهی زیبایی میل به نوازش را در ما تشدید میکند. هر آنچه زیباست، خواهان نوازش هم هست. نوازش، تماسِ ملایم با زیبایی است. تجربه کردنِ «حضورِ هیچِ ملایم» است. تماسی که ظرافت زیبایی را نمیخراشد و ملایمت وجود را رعایت میکند.
قرآن در این باب، حکایت شگرفی دارد. نوازشِ اسبها توسط سلیمان پیامبر:
«إِذْ عُرِضَ عَلَیهِ بِالْعَشِی الصَّافِنَاتُ الْجِیادُ * فَقَالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیرِ عَن ذِکْرِ رَبِّی حَتَّى تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ * رُدُّوهَا عَلَی فَطَفِقَ مَسْحًا بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ»(ص:۳۱ تا ۳۳)؛ «بهخاطر بیاور هنگامی را که عصرگاهان اسبان چابک ِتندرو را بر او[سلیمان] عرضه داشتند. گفت: من این اسبان را بهخاطر پرورگارم دوست میدارم (او همچنان به آنها نگاه میکرد) تا از دیدگانش پنهان شدند.(آنها بهقدری جالب بودند که گفت:) باردیگر آنها را نزد من بازگردانید و دست به ساقها وگردنهای آنها کشید(وآنها را نوازش داد).»
زیبایی، نامِ دیگر خداست و حظّی است که چشمهای ما از تماشا میبَرند. زیبایی محبوب خداست و استقبال از آن، استقبال از توجه و مهر الهی است. زیبایی موهبتی ساری در هستی است که قدردانستن و ثناگفتنِ آن، لازمهی شکرگزاری است.
زیبایی، نامِ دیگر خداست.
---
خدا، رفیق است
رفیق یعنی ملایم و نرمخو. رفیق از «رِفق» است و رِفق متضادِ «عُنف». عُنف یعنی خشونت. در احادیث متعدد و معتبری آمده است که نامِ دیگرِ خدا، ملایمت است. خدا ملایم است و نرمخویی را در همه چیز دوست دارد. آمده است که هر اقدام و عملی که مقرون با ملایمت باشد، آراسته است و هر چه با خشونت بیامیزد، نازیبا است. آمده است که محبوبترین دلها، نرمترین و نازکترین آنهاست. در حدیث آمده است که کسانی اهلبهشتند که دلهایشان مانند پرندگان است:
«إِنَّ اللَّهَ رَفِیقٌ یحِبُّ الرِّفقَ، وَیعْطِی على الرِّفق مالا یعطی عَلى العُنفِ وَما لا یعْطِی عَلى ما سِوَاهُ»؛ بیشک خداوند نرمرفتار بوده و نرمش را دوست میدارد و در برابر نرمرفتاری ثوابی میدهد که به خشونت و دیگر کارها نمیدهد.(بهروایت مسلم)
«إِنَّ اللَّه رفیقٌ یحِبُّ الرِّفْقَ فی الأَمْرِ کلِّه»؛ خداوند نرمرفتار است و نرمرفتاری را در همه کارها دوست میدارد.(بهروایت بخاری و مسلم)
«مَن یحرَم الرِّفق یحرَم الخَیر کلّه»؛ هر آنکه از نرمخویی محروم شود، از همهی خیرها بیبهره مانده است.(بهروایت مسلم)
«إِنَّ الرِّفقُ لا یکونُ فی شیءٍ إِلاَّ زَانَه، وَلا ینْزَعُ مِنْ شَیءٍ إِلاَّ شَانَهُ»؛ نرمرفتاری در هیچ امری وجود ندارد، جز اینکه آن را میآراید و زیبا می کند و از هیچ چیزی ستانده نمیشود، مگر اینکه آن را زشت میسازد.(بهروایت مسلم)
«إِنَّ لِلَّهِ آنِیةً مِنْ أَهْلِ الأَرْضِ، وَآنِیةُ رَبِّکمْ قُلُوبُ عِبَادِهِ الصَّالِحِینَ، وَأَحَبُّهَا إِلَیهِ أَلْینُهَا وَأَرَقُّهَا»؛ خداوند در میان اهل زمین، ظرفهایی دارد و ظرفهای پروردگارتان، دلهای بندگان صالح اوست و محبوبترین دلها نزد او دلهایی هستند که نرمتر و مهربانترند.(مسندالشامیین، طبرانی)
«أَتَاکمْ أَهْلُ الْیمَنِ، هُمْ أَلْینُ قُلُوبًا وَأَرَقُّ أَفْئِدَةً، الْإِیمَانُ یمَانٍ، وَالْحِکمَةُ یمَانِیةٌ»؛ مردم «یمن» که دلهایى نرمتر و قلبهایى پرمُهرتر از دیگران دارند، به سوى شما مىآیند. ایمان و حکمت از «یمن» است.(بهروایت بخاری و مسلم)
«یَدْخُلُ الْجَنَّةَ أقْوَامٌ أفْئِدتُهُمْ مِثْلُ أفْئِدَةِ الطَّیْرِ»؛ آنانی اهل بهشتاند که دلی به مانند دلهای پرندگان دارند.(بهروایت مسلم)
این مجموعه گفتارها که در ستایش نازکدلی و نرمخویی است، مغایرِ فرهنگِ جاگرفته میان ماست که نازکدلی را خصوصیتیِ شرمبار میداند. خصوصیتی که فرهنگ مردسالار و جنسیتزدهی ما آن را متناسبِ شأن زنان و مایهی سرزنش مردان میشمارد.
نامِ دیگر خدا ملایمت و نرمی است. خدا رفیق است و رفاقت و نرمی را دوست دارد. ملایم است و ملایمت را دوست دارد. نسیم است و نسیموارگی را دوست دارد.
رفیق، نامِ دیگر خدا است.
---
خدا، قریب است
قریب یعنی نزدیک و آشنا. خدا بیگانه و دور نیست. «در این نزدیکی است». نزدیک است که همگان او را «تو» صدا میزنند و نه «شما».
نزدیک، نامِ دیگر خداست. نامی اغلب فراموششده. نزدیکی آشنایی و انس میآورد. خدا آشنا و مونس است. از رگِ جان نزدیکتر است:
«وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ»(بقره:۱۸۶)؛ و هرگاه بندگان من از تو در باره من بپرسند من نزدیکم.
قرآن میگوید دربارهی من که از تو سؤال کردند، نخستین پاسخ این است که من دور نیستم. نزدیکم. نمیگوید بگو او نزدیک است. «بگو» و «او» را حذف میکند و بیواسطه با جویندگان از خود حرف میزند: «فَإِنِّی قَرِیبٌ». من نزدیکم.
چقدر نزدیک؟ نزدیکتر از فاصلهی میان تو و تو:
«وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»(ق:۱۶)؛ و ما به او از رگ جان نزدیکتریم.
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
(قیصر امینپور)
دوست نزدیکتر از من به من است
وین عجبتر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم
(سعدی)
نامِ دیگرِ خدا، نزدیک است:
«إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُجِیبٌ»(هود:۶۱)
«إِنَّهُ سَمِیعٌ قَرِیبٌ»(سبأ:۵۰)
پیامبر اسلام به ما میگوید برای رستگار شدن لازم است «قریب» باشیم. نزدیک باشیم. به نحوی که دیگران با ما احساس بیگانگی و غرابت نکنند. بیتکلّف و نگرانی، معاشر ما شوند و سفرهی دل باز کنند. از اوصاف رستگاران این است که همچون خداوند، نزدیکند و انسپذیر. دیگران با آنها احساس آشنایی میکنند. با همگان آشنا هستند.
«أَلا أَخْبرُکمْ بِمَنْ تحرم عَلیه النَّار؟ تَحْرُمُ على کلِّ قَرِیبٍ هَینٍ لینٍ سَهْلٍ»؛(بهروایت ترمذی) آیا شما را آگاه نکنم از کسیکه دوزخ بر او حرام است؟ بر هر شخص نزدیک(انسپذیر)، ملایم، نرمخو و آسانگیر.
آشنایی و نزدیکی، انسآور است و پیامبر اسلام آنانی را که الفتپذیر و انسگیرند، میستاید:
«الْمُؤْمِنُ یَأْلَفُ وَیُؤْلَفُ، وَلا خَیْرَ فِیمَنْ لا یَأْلَفُ وَلا یُؤْلَفُ»؛ مؤمن با دیگران انس و الفت میگیرد ودیگران هم با او انس میگیرند و در انسانی که الفتگیر والفتپذیر نباشد خیری نیست.(المعجم الأوسط للطبرانی)
اگر نامِ دیگرِ خدا نزدیک است، پس از چه روِ طالبِ قُرب و نزدیکی به خدا هستیم؟ ابنعطای سکندری پاسخ میدهد:
«قُرْبُک مِنْهُ أَنْ تَکونَ مُشَاهِدًا لِقُرْبِهِ، وَإِلاَّ فَمِنْ أَینَ أَنْتَ وَوُجُودُ قُرْبِهِ؟ / نزدیک شدن تو به خدا این است که شاهدِ نزدیکی او باشی؛ وگر نه تو کجا و نزدیکشدن به او کجا؟»
«إلهی ماأقرَبَک مِنِّی وما أبعدَنی عَنکَ / خداوندا! چه نزدیکی به من و چه دورم از تو!»
نزدیک شدن به خدا، یعنی آگاهی و شعور به نزدیکی او. حضور قلب به این نزدیکی و قُرب.
اگر خدا نزدیک است و به گفتهی قرآن، نزدیکتر از جان، آنوقت سخنِ آندرهژید در مائدههای زمینی، چه گویا و درست است:
«آرزو مکن که خد را جز در همه جا، در جای دیگر بیابی... خدا همان است که در پیش روی ماست. تنها خداست که نمیتوان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن، یعنی در نیافتن اینکه او را هم اکنون در وجود خود داری.»
قریب، نامِ دیگر خداست.
۱. تعارف
«وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا»(حجرات/۱۳)
قرآن میگوید مقصود از گونهگونی و رنگرنگی شما این بوده است که «تعارف» یعنی «همشناسی» حاصل شود. تفاوتها نباید دستمایهی «تفاخر» باشند.
در وهلهی اول، بکوشید یکدیگر را بشناسید و تنوعها را به چشمِ فرصتی برای آشنایی و شناخت بنگرید. غنای جهان، به تنوعهاست و هر چه شناخت شما از تنوعهای بشری بیشتر باشد، غنیتر و ژرفتر خواهید شد. وقتی با دگربودگی یا دگرباشی روبرو شدید، به جای آنکه در پیِ محکوم کردن باشید، به دنبال «تعارف» و همشناسی برآیید.
همشناسی باعث انس و الفت میشود. آدمیان که یکدیگر را بیشتر بفهمند و بشناسند، راحتتر با یکدیگر خو میگیرند و هم را میپذیرند. همپذیری، میوهی همشناسی است.
حدیث ارزشمندی در این باب آمده است:
«الأَرْوَاحُ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ائْتَلَفَ وَمَا تَنَاکَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ»(بهروایت بخاری)
یعنی انسانها به مانندِ اعضای یک لشکر به همپیوسته هستند. هر چه یکدیگر را بشناسند بیشتر با هم الفت میگیرند و هر چه برای هم بیگانه باشند، اختلاف میورزند.
آشنایی زمینهی انس گرفتن است. ارواح انسانی، از یک قبیله و تبارند و آشنایی با تبارِ واحدِ یکدیگر به الفت فراگیر میانجامد.
۲. تواصی
«وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ»(بلد/۱۷)، «وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ»(عصر/۳)
تواصی یعنی سفارش متقابل. نه اینکه گروهی موعظهگر باشند و گروهی شنونده. تواصی یعنی آدمیان دریچههای یکدیگر باشند. چشم و گوش یکدیگر باشند. هر کسی برای دیگری روزنهای باشد رو به حقیقت، شکیبایی و محبت.
اصلِ «تواصی» حاکم بر همهی اقشار و طیفهاست و کسی از این قانون مستثنی نیست. یعنی هیچ فرد یا طبقهای نیستند که بینیاز از تواصی، از نظارت، و از همفکری باشند.
اما آدمیان در چه عرصههایی نیازمند تواصی هستند؟ قرآن میگوید در سه عرصه. حقیقت، شکیبایی، مهربانی.
یکدیگر را به جُستن و قبول حقیقت توصیه کنید. یکدیگر را به صبوری و شکیبایی در برابر ناملایمات توصیه کنید. یکدیگر را به محبت و جانبِ مهربانی را گرفتن، توصیه کنید. اصلِ توصیهها اینها هستند.
تواصی، یادآوری متقابل یکدیگر به پیجویی حقیقت، شکیبایی و مهرورزی است.
تواصی، نوعی مراقبت از یکدیگر است.
البته تواصیِ کارآمد مبتنی بر تعارف است. تا وقتی به همشناسی و شناخت درست از یکدیگر نرسیدهایم، نمیتوانیم دریچهی هم باشیم به سوی نور و حقیقت و محبت.
۳. تعاون
«وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ»(مائده/٢)
صرفاً یادآور شدن به یکدیگر کافی نیست. باید دستگیر و یاور هم باشیم. در هر چه از جنسِ «بِرّ» و «پارسایی» است «تعاون» و «همیاری» کنیم. در همیاری مهم نیست که دیگری در چه مذهب و نحلهای است. همین که اقدامی به رنگِ بِرّ و پاراسایی در پیش گرفت، در کنارش بمانیم. همافزایی کنیم. یاورش باشیم.
جای تأسف است که عمدتاً ما تنها کسانی را یاری میکنیم که دوست و همکیش ما باشند. حتا فارغ از اینکه اقدامشان تا چه اندازه با معیارهای نیکی و پارسایی سازگار است. قرآن میگوید ملاک و سنجهی یاری کردن، فعل و رفتار است و نه عقاید و باورهای فاعل. هر خیر و اقدام نیکی که از جانبِ هر کسی در حال اتفاق افتادن است، شایستهی یاری و دستگیری ماست.
۴. تحابُب
اصل دیگری هم هست که پایه در سنت نبوی دارد: تحابُب یا همدوستی.
«لَا تَدْخُلُونَ الْجَنَّهَ حَتَّى تُؤْمِنُوا، وَلَا تُؤْمِنُوا حَتَّى تَحَابُّوا»(بهروایت مسلم)
یعنی تا مؤمن نباشید به بهشت راه نمییابید و تا یکدیگر را دوست ندارید، مؤمن نخواهید بود.
حرفِ عجیب و بلندی است. ایمان، ارتباط تنگانگی با همدوستی دارد. شرطِ بهشت، ایمان است و شرطِ ایمان، همدوستی.
چگونه میتوان در نهایتِ نومیدی، همچنان زندگی معناداری داشت و وقتِ مُردن، لبخند زد؟ چگونه میشود همزمان که زمزمه میکنی «یعنی برای اینکه بمیریم آمدیم؟ / به این جهان که غرق شکوفه ست هر سحر؟»، به لبخند فاتحِ پایان، دل ببندی؟
خارخار سمج این سوالها گریبانم را رها نمیکنند، اما شعرِ هوشنگ ابتهاج، مرهم است:
گفتمش:
ـ «شیرینترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش بهرویم خیره ماند،
قطرهقطره اشکش از مژگان چکید،
لرزه افتادش به گیسوی بلند،
زیر لب، غمناک خواند:
ـ «نالهی زنجیرها بر دست من!»
گفتمش:
ـ «آنگه که از هم بگسلند...»
خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ
بختِ شورم ره برین امید بست!
و آن طلایی زورق خورشید را
صخرههای ساحل مغرب شکست!...»
من بهخود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او میگریست.
گفتمش:
ـ «بنگر، درین دریای کور
چشم هر اختر، چراغ زورقی ست!»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
ـ «چشم هر اختر چراغ زورقیست،
لیکن این شب نیز دریاییست ژرف!
ای دریغا شبروان! کز نیمهراه
میکشد افسونِ شب در خوابشان...»
گفتمش:
ـ «فانوس ماه
میدهد از چشم بیداری نشان...»
گفت:
ـ «اما، در شبی اینگونه گُنگ
هیچ آوایی نمیآید بهگوش...»
گفتمش:
ـ «اما دل من میتپید.
گوش کُن اینک صدای پای دوست!»
گفت:
ـ «ای افسوس! در این دام مرگ
باز صید تازهای را میبَرَند،
این صدای پای اوست...»
گریهای افتاد در من بیامان.
در میان اشکها، پرسیدمش:
ـ «خوشترین لبخند چیست؟»
شعلهای در چشم تاریکش شکفت،
جوش خون در گونهاش آتش فشاند،
گفت:
ـ «لبخندی که عشق سربلند
وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»
—-
لبخندی که عشقِ سربلند، وقتِ مُردن بر لبِ مردان مینشانَد، یادآور مرتضی کیوان است. در عُمر کوته سیوسالهی خود. در آن دقائق پایان که صدای پای مرگ، از هر صدایی نزدیکتر بود. 27 مهرماه سال 33. ساعت سه و نیم شب... دقایقی قبل از تیرباران. بدون هر گونه لرزه و ارتعاشی، قلب خوبش را روی کاغذ میآورد:
«مادر عزیزم، یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم. اکنون که پاک و شریف میمیرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر، و برادر نجیبی بودم. همین کافیست.
دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند.
همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را میپرستیدهام.
در این لحظات تمام عواطف حقشناسیام نسبت به مادرم و تو و پوری جانم در دل و ذهنم متجلی است و با یاد شما و همه خوبان، زندگی را بهصورت دیگر ادامه میدهم.
بوسههای بیشمار برای همه یاران زندگیام.»
راه مرتضی کیوان، شاید کجراهه بود و البته در آن روزگار و آن جوانی پرشور، قابل فهم و شاید حتا ناگزیر بود، اما دلِ خوبِ مرتضی کیوان که از نامهها و خاطرههای برجای مانده از او به ما مینگرد، بشارت معنا است.
دعاها، صِرفاً دعا نیستند. دریغا که ما غالباً به دعاهای وارده در قرآن به چشمِ اوراد نگاه میکنیم.
قرآن، به ما دعا کردن را هم میآموزد. اینکه چه بخواهیم و چطور بخواهیم، متضمن عالیترین مضامین قرآن است. مگر آدمی چیست جز مطلوبها و جستنها؟ قرآن به ما یاد میدهد که چه بخواهیم و چگونه بخواهیم.
سورهی فاتحه، مفتاح قرآن است و چکیدهی آن. دعایی که در قلب این سوره قرار گرفته و پیوسته در نمازها تکرار میشود این است: إهدنا الصراط المستقیم...
اگر این دعا، از سویدای جان بردمد و لقلقهی زبان نباشد، چه معنا میدهد؟
اهدنا الصراط المستقیم، یعنی پیوسته خواهان حقیقت و درستیام. از طلب و جستجو دست نشستهام. خود را واصل و باریافته نمیدانم. هنوز میخواهم راه راست را پیدا کنم. راه راست را هر لحظه باید پیدا کنم. راه راست را نمیشود یکبار پیدا کرد و آسوده شد. راه راست را باید هر لحظه تحسّس کرد. آنکه از شما نان میخواهد بیآنکه حقیقتاً گرسنه باشد، خواستهاش اصیل نیست. آنکه طالبِ اهتدا به راه راست باشد، تنها وقتی صادق است که آماده باشد باورهای خود را هر بار به آزمون بسپارد. وقتی از صمیم جان، راه راست طلب کرده که خود را همیشه خطاپذیر بداند. آنکه راه را یافته، دیگر طلب چه میکند؟ تحصیل حاصل؟
میشود صراحتِ آیه را به مُحاقِ تأویلی بُرد. مثلا گفت(چنانکه گفتهاند): منظور این است که در این راهِ راست که یافتهایم، به ما استقامت ببخش! مسیر را یافتهایم و تمام، فقط یاریمان کن.
با این حال، در یک معنا، دعای هدایت، تعلیمِ گشودگی است. گشوده بودن به هر چه از تبارِ خوبی و حقیقت است. آنان که آلوده به تعصبند، «إهدنا الصراط المستقیم»شان راستین نیست. طلب راستین هدایت، مستلزمِ گشودگی بیحد و حصر است.
بهار سال ۸۹ بود. دورهی آموزشی سربازی. پادگان شهید بیگلری مشکینشهر. شرحِ آموختههایم را از مهربانیهای پیامبر اسلام، در جزوهای نوشته بودم و به دوست خوبم امین نشان دادم. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. گفت: که چه؟ خیلیهای دیگر هم از این دست مهربانیها داشتهاند. چرا آنها را نگفتی؟
جوابی نداشتم. یادم نیست که چه گفتم. شاید جوابی سر هم کردم. ولی حالا که فکر میکنم میبینم حقیقتاً جوابی نداشتم. سؤال امین، همهی اینسالها با من است. از خود، از ما، از ماها میپرسم:
اگر دلشدهی خوبی و مهربانی هستیم، چرا تنها وقتی جلوهای از آن را در شخصیت مقبولمان، در پیشوایان دینیمان میبینیم، میستاییم؟ مگر مهربانی همه جا خوب نیست؟ واعظ و خطیبی که از مهربانیهای دلافروز پیامبر اسلام میگوید، چرا یکبار از هم از جانافشانی مادرترزا یا آلبرت شوایتز نمیگوید؟
مگر نه اینکه خوبی و مهربانی همه جا محمود و ستوده است؟ مگر نه اینکه از مهربانی وام میگیریم تا به شخصیتهای دینی یا سیاسی خود، وجاهت ببخشیم؟
اگر ریگی در کفش نداریم، این چشمپوشیها از چه روست؟
قاعدتاً وقتی از کلمات استفاده میکنیم میخواهیم چیزی دربارهی جهان بگوییم. فانوس را برای دیدنِ فانوس، روشن نمیکنند. افروختن کلمات برای تأمل در بابِ کلمات، واقعهی غریبی است، اما این غرابتِ شگفت، برای آنان که سرپناهی جز ادبیات ندارند، حدیثِ آشنایی است. حدیثِ با او از او گفتن؛ چرا که «زبان، خانهی وجود است».
به نظر میرسد کلمات هم از جهان میکاهند و هم جهان را بیشتر میکنند. وقتی در دامِ مفهومسازیهای سادهانگارانه میافتیم و میخواهیم هستی را در چارچوب نظریات خود بخشکانیم، کلمات از جهان میکاهند. کلمات، تُفالهای از جهان را تحویل ما میدهند که در آن خبری از تپیدنهای زبانِ گنجشکان که «زبان زندگی جملههای جاریِ جشنِ طبیعت است» نخواهد بود.
اما همیشه اینگونه نیست. گاهی کلمات، عامل افزایندهاند و دست به بازسازی جهان میزنند. دستمالیاند که از چهرهی عتیقِ نوامیسِ زندگی، زنگارروبی میکنند و همچون نقاشان رومی که دیوار را چنان صیقل دادند که نقشِ نقاشانِ چینی، درخشانتر و دلرباتر به چشم آید، زندگی را زیباتر و قُدسیتر از آنچه هست نشانمان میدهند. (والبته این قیدِ " از آنچه هست" مشکوک است. شاید جهان چیزی جز همین تصویرهای ما نیست)
کلمات میتوانند راززُدا و بلکه رازکُش باشند و از هستی بکاهند. میتوانند رازافزا و رازآفرین باشند و به هستی بیفزایند. عشق، مُردن، تنهایی، تولد و خدا... سادهترین امور زندگی هستند و هر کودکی با اولین نَفَس، آنها را میزید. عشق، تنهایی، دوستی، مرگ، تولد، زندگی... سادهاند. به سادگی جملههای گنجشکان. کلماتی در این سادگی میدمند و آنچه پیشپاافتاده و روزمره است را شاعرانه تقدیس میکنند: جلال و جلای تو افزون باد ای نیروی نورانی!
کلمات.... کلمات... کلمات...
گاهی وِردهایی هستند به منظور تسبیح و تقدیس و غبارروبی.
گاهی اخمهایی هستند که پیشانی آینه را پُرگره میکنند.
آیا کسی در پسِ این جهان هست؟
پشتِ دیوارهای بلندِ زمان
فراسوی صخرههای گُنگ مکان
چیزی میتراود؟
چیزی در دل این بیابان بینهایت، پنهان است؟ چشمهی پاکی؟
آیا هست؟ آیا هست؟ آیا هست؟
صدای باد میآید...
به صدا زدن خود ادامه بده... به فراخواندن... پُرسشهای تو پرسه میزنند در حوالی خدا...
پرسشهای زنده، گدازان، پیشرونده، مقاوم... مقاوم در برابر هر نومیدی...
صدا بزن صدا بزن صدا بزن... و صدا زدن زیباست... صدا زدنهای تو حفّاری میکنند... صدازدنهای تو کندوکاوند... میکَنند و میکاوند... آری، به امید چشمهای در دل این بیابان، صدا بزن...
نیمی از عمرت را صدا بزن
و نیمی دیگر را در سکوت، گوش بسپار
شاید زمزمهای جایی
شُر شُری وقتی
چِکچِکی گاهی
چاره شود
گاهی صدا بزن
گاهی گوش بسپار
شاید چشمهای جایی...
جایی هم هست که کلمات توان پیشروی ندارند. توان عقبنشینی هم. میایستند تا نفسی تازه کنند و نرمای خود را جلا دهند. جایی هم هست که کلمات ناگزیرند بخار شوند تا بتوانند ارتفاع بگیرند. ساحتی وجود دارد در نهایت نازکی، که با تکلم واژهی محتاطی حتا، تَرَک بر میدارد. کلمات تا آستانهی آن میروند، اما برای ورود به حریم خانه لازم است بخار شوند. بخار شوند و بلغزند در رگهای هوا. مثل لغزیدن فرازِ پایانی یک لالایی در خواب کودک. مثل لغزیدن تدریجی آفتاب در خوشههای نارسِ انگور. مثل لغزیدن نگاهی خسته به چین و شکنهای خُرد چشمهای تازه.
جایی هم هست که کلمات، امکان پیشروی ندارند. تنها میتوانند بالا روند و بلغزند در عروق هوا و جاری شوند در تنفسِ ثانیهها...
شاید موسیقی، کلمات بخارشده است. کلمات لغزیده در رگهای هوا.
حرفِ اصلی شما چیست؟
هر شاعر یا نویسندهای یک حرف اصلی بیشتر ندارد. یک حرف که در تمام آثار او تکثیر میشود.
ما هرگز کلمهای برای آن حرفِ اصلیمان پیدا نمیکنیم و از اینروست که پیوسته و بیوقفه در حال خرج کردنِ کلمات هستیم. اگر کلمهای میتوانست حرف اصلی ما باشد، اینهمه ولخرجی چه معنا داشت؟
هیچ کلمهای، فشردهی قلب ما نیست. همهی کلمات را بو میکشیم تا در هر کدام، ردّی از قلب گمشدهی خود پیدا کنیم. در هیچ کلمهای آینهای تمام قد پیدا نمیکنیم. کلمات، حدسهای ما هستند.
باید سراغ اصلِ مطلب رفت. بیحاشیه و درازهگویی. بهدور از ریختوپاشهای زاید.
اما اصلِ مطلب را کدام کلمه میتواند بگوید؟
کدام کلمه میتواند مثل قلب ما، یکعُمر، بیوقفه، بتپد؟
همهی شاعران و نویسندگان میمیرند، در حالی که هنوز حرفِ اصلیشان را نگفتهاند.
درد و رنج، میتوانند خاصیتِ مستیزدایی داشته باشند و ما را از سرشتِ شکننده و شیشهآیین خود آگاه کنند. وقتی قبراق، سرحال، سالم و چابک هستیم، کمتر آگاهی داریم که زندگی ما بهشمایل قدم زدن روی دریاچهای یخزده است در موسمِ آفتاب. کمتر آگاهیم که «عُمر برف است و آفتابِ تموز» و برفِ زندگی ما بیوقفه در معرض خورشید است. سنایی میگفت ما و شما کارمان به کردار یخفروشان است. بهمانند کسی که تمام کسبوکارش چند پاره یخ است که در یک روزِ گرمِ تابستانی، قصد فروش آنها را دارد:
مَثَلَت هست در سرای غرور
مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یَخَک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
درد، خواستنی نیست، بهویژه آنکه میتواند ما را در هم بشکند و بهکلی درمانده و ناتوان کند. با اینهمه، درد، دیدهگشاییها هم دارد.
از آنجمله اینکه میتواند حساسیتِ زیباشناختی ما را تقویت کند، به نحوی که درکِ مضاعفی از زیبایی پیدا کنیم. به تعبیر سهرابِ سپهری، ناخوشیهای جسمی میتوانند گیرندههای عاطفی و زیباشناختی ما را تیزتر کنند. ماه، نزدیکتر میآید. پرنده خوشتر میخواند. حجمِ معنویِ گُل، چندبرابر میشود. قُطرِ نارنج و شعاعِ فانوس هم فزونی میگیرد.
«دیدهام گاهی در تب، ماه میآید پایین،
میرسد دست به سقفِ ملکوت.
دیدهام، سَهره بهتر میخواند.
گاه زخمی که به پا داشتهام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس»
به استقبال دردهای گزاف، نباید رفت، اما در برابر دردهای ناگزیر، چه دردهای پوستی و چه دردهای دوستی، بهتر است تا میتوانیم از حجمهای مضاعف گُل، غنیمت برداریم.