برادر گرانقدری میگفت در ماههای آخرِ حیات مرحوم عبدالله واعظ (زاده ۱۳۰۵، تبریز - درگذشته ۱۳۷۹، تبریز)، قراری گرفتیم که خدمتشان برسیم. پیرمردِ عارف، جانی نداشت. نایی نداشت. اما با همان حالِ نزار، به رسمِ مهماننوازی و تکریم، به استقبال ما آمده بود. بیرون دروازهی ایستاده بود و کوچه را آب میپاشید. به شیوهی تکریم آذریها.
کوچه لَرَه سو سپمیشم
یار گَلَنده توز اولماسین
-
کوچه را آب پاشیدهام
تا وقتی یارم میآید گرد و خاکی بلند نشود
«از شیخ ابوعلی شنیدم که خداوند تعالی وحی فرستاد بداود علیه السلام که چون جویندهی مرا بینی خادم او باش.»(رسالهی قشیریه)
عبدالله واعظ را هرگز ندیدهام و شناخت چندانی از او ندارم. سالهاست که کوچیده است. اما همچنان زنده است و نور میپَراکَند. «ای بسا کسان که بر پشت زمین میروند، ایشان مردگانند؛ و ای بسا کسان که در شکمِ خاک خفتهاند، و ایشان زندگانند»(ابوالحسن خرقانی)
خوشا آنکه ظاهراً عُمر به پایان میبَرد، اما همچنان در دلِ آیندگان نور میریزد. برای جاودانگی راهی جز خلقِ نور نداریم.