قاعدتاً وقتی از کلمات استفاده میکنیم میخواهیم چیزی دربارهی جهان بگوییم. فانوس را برای دیدنِ فانوس، روشن نمیکنند. افروختن کلمات برای تأمل در بابِ کلمات، واقعهی غریبی است، اما این غرابتِ شگفت، برای آنان که سرپناهی جز ادبیات ندارند، حدیثِ آشنایی است. حدیثِ با او از او گفتن؛ چرا که «زبان، خانهی وجود است».
به نظر میرسد کلمات هم از جهان میکاهند و هم جهان را بیشتر میکنند. وقتی در دامِ مفهومسازیهای سادهانگارانه میافتیم و میخواهیم هستی را در چارچوب نظریات خود بخشکانیم، کلمات از جهان میکاهند. کلمات، تُفالهای از جهان را تحویل ما میدهند که در آن خبری از تپیدنهای زبانِ گنجشکان که «زبان زندگی جملههای جاریِ جشنِ طبیعت است» نخواهد بود.
اما همیشه اینگونه نیست. گاهی کلمات، عامل افزایندهاند و دست به بازسازی جهان میزنند. دستمالیاند که از چهرهی عتیقِ نوامیسِ زندگی، زنگارروبی میکنند و همچون نقاشان رومی که دیوار را چنان صیقل دادند که نقشِ نقاشانِ چینی، درخشانتر و دلرباتر به چشم آید، زندگی را زیباتر و قُدسیتر از آنچه هست نشانمان میدهند. (والبته این قیدِ " از آنچه هست" مشکوک است. شاید جهان چیزی جز همین تصویرهای ما نیست)
کلمات میتوانند راززُدا و بلکه رازکُش باشند و از هستی بکاهند. میتوانند رازافزا و رازآفرین باشند و به هستی بیفزایند. عشق، مُردن، تنهایی، تولد و خدا... سادهترین امور زندگی هستند و هر کودکی با اولین نَفَس، آنها را میزید. عشق، تنهایی، دوستی، مرگ، تولد، زندگی... سادهاند. به سادگی جملههای گنجشکان. کلماتی در این سادگی میدمند و آنچه پیشپاافتاده و روزمره است را شاعرانه تقدیس میکنند: جلال و جلای تو افزون باد ای نیروی نورانی!
کلمات.... کلمات... کلمات...
گاهی وِردهایی هستند به منظور تسبیح و تقدیس و غبارروبی.
گاهی اخمهایی هستند که پیشانی آینه را پُرگره میکنند.