عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

برای اینکه بمیریم آمدیم؟

 چگونه می‌توان در نهایتِ نومیدی، همچنان زندگی معناداری داشت و وقتِ مُردن، لبخند زد؟ چگونه می‌شود همزمان که زمزمه می‌کنی «یعنی برای اینکه بمیریم آمدیم؟ / به این جهان که غرق شکوفه ست هر سحر؟»، به لبخند فاتحِ پایان، دل ببندی؟

خارخار سمج این سوال‌ها گریبانم را رها نمی‌کنند، اما شعرِ هوشنگ ابتهاج، مرهم است:



گفتمش:

ـ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»

چشم غمگینش به‌رویم خیره ماند،

قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید،

لرزه افتادش به گیسوی بلند،

زیر لب، غمناک خواند:

ـ «ناله‌ی زنجیرها بر دست من!»


گفتمش:

ـ «آنگه که از هم بگسلند...»


خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:

ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ

بختِ شورم ره برین امید بست!

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره‌های ساحل مغرب شکست!...»


من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دل من با دل او می‌گریست.

گفتمش:

ـ «بنگر، درین دریای کور

چشم هر اختر، چراغ زورقی ست!»

سر به سوی آسمان برداشت، گفت:

ـ «چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست،

لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف!

ای دریغا شبروان! کز نیمه‌راه

می‌کشد افسونِ شب در خوابشان...»


گفتمش:

ـ «فانوس ماه

می‌دهد از چشم بیداری نشان...»


گفت:

ـ «اما، در شبی این‌گونه گُنگ

هیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش...»


گفتمش:

ـ «اما دل من می‌تپید.

گوش کُن اینک صدای پای دوست!»


گفت:

ـ «ای افسوس! در این دام مرگ

باز صید تازه‌ای را می‌بَرَند،

این صدای پای اوست...»


گریه‌ای افتاد در من بی‌امان.

در میان اشک‌ها، پرسیدمش:

ـ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»


شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت،

جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،

گفت:


ـ «لبخندی که عشق سربلند

وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»

—-


لبخندی که عشقِ سربلند، وقتِ مُردن بر لبِ مردان می‌نشانَد، یادآور مرتضی کیوان است. در عُمر کوته سی‌وساله‌‌ی خود. در آن دقائق پایان که صدای پای مرگ، از هر صدایی نزدیک‌تر بود. 27 مهرماه سال 33.  ساعت سه و نیم شب... دقایقی قبل از تیرباران. بدون هر گونه لرزه و ارتعاشی، قلب خوبش را روی کاغذ می‌آورد:


«مادر عزیزم، یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم. اکنون که پاک و شریف می‌میرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر، و برادر نجیبی بودم. همین کافی‌ست.

دوستانم زندگی ما را ادامه می‌دهند و رنگین می‌سازند.

همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را می‌پرستیده‌ام.

در این لحظات تمام عواطف حق‌شناسی‌ام نسبت به مادرم و تو و پوری جانم در دل و ذهنم متجلی است و با یاد شما و همه خوبان، زندگی را به‌صورت دیگر ادامه می‌دهم.

بوسه‌های بیشمار برای همه یاران زندگی‌ام.»


راه مرتضی کیوان، شاید کج‌راهه بود و البته در آن روزگار و آن جوانی پرشور، قابل فهم و شاید حتا ناگزیر بود، اما دلِ خوبِ مرتضی کیوان که از نامه‌ها و خاطره‌های برجای مانده از او به ما می‌نگرد، بشارت معنا است.