عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

نام تو به هر زبان که گویند خوش است...

با تو سخنان بی زبان خواهم گفت 

از جمله‌ی گوش‌ها نهان خواهم گفت 


جز گوش تو نشنود حدیث  من کس 

هر چند میان مردمان خواهم گفت


چیزی بگو.  چیزکی زیر لب حتا. حرف تازه‌ای زمزمه کن تا راویِ زیباترین داستان تاریخ باشم. چرا که تو، زیباترین حکایت تاریخی. در ما بدَم و آتشدان‌های خاموش را برافروز.


تو معنایی. نوازشِ معنایی که از واژه‌های پاک و صمیمی می‌تراود. تو شفّافیتی. مثل شفافیت سرخ دانه‌های انار. تو نسیمی. نسیم ملایمی که در همه‌ی شعرهای خوب، می‌وزد.


تو نگاه‌بانِ لاله‌ی امیدی. نه، تو خود، لاله‌ی امیدی. تو به لطافت آرزوهای بهاران، به نازکی نغمه‌های باران، به تُردی خیالات پرندگان، به زلالی رفت‌وآمد جوباران، به سبُکی خوابِ درختان... تو... تو...


نه نه، تو همان پشیمانی بعد از سخن گفتنی. همان شرمِ شریفی که ناتوانی از سرودن تو، بر جای می‌گذارد. تو محترم‌‌تر از کلمات و باکره‌تر از زبانی. تو به حُرمتِ سکوت می‌مانی... 


با این حال، ما را ببخش که جز همین واژگان دست‌آلود، چیزی برای اظهار مراتب پارگیِ دل، در اختیار نداریم. نه به خاطر این کلمات پریشان، به خاطر شرمِ ناشی از کوتاه‌دستی کلمات، ما را دریاب.

نگاهِ تَر

اگر اشیا همین بودی که پیداست

کلام مصطفا کی آمدی راست

که با حق سرور دین گفت: «الهی

به من بنمای اشیا را کَما هِی»

[اَلَلَّهُمَّ اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَا هِیَ/ خدایا اشیا را چنان که هستند به من بنُمای]

(عطار)


نگاه شاعرانه به ما می‌گوید، حقیقتِ هستی چنان که در وهله‌ی نخست به چشم می‌آید، نیست. نگاه شاعرانه به ما  می‌گوید هستی در عینِ حضورِ مادّی و محسوس خود، حضوری شاعرانه هم دارد. هستی لایه‌ها دارد و تماس با هر لایه‌‌ای از وجود، نیازمند اسباب و ادوات لازم و مرتبط است. 

برای تجربه‌ی وجهِ شاعرانه‌ی اشیا، نه دوربین‌ها به کار می‌آیند و نه نزدیک‌بین‌ها. و نه حتا ذره‌بین‌ها. شعریّت هر چیز ربط مستقیمی دارد به میزان رطوبت نگاه ما. هر چه نگاه‌مان بیشتر خیس بخورد، بیشتر قد می‌کشد. و هر چه بیشتر قد می‌کشد می‌تواند آن‌سوی دیوارهای ظاهری اشیا را ببیند. نگاه‌های خُشکیده، از تجربه‌ی شعریتِ اشیا محرومند. نگاه‌ را چگونه می‌شود شست‌وشو داد؟ این مهمترین پرسش شاعرانه است.


شعر، هپروت نیست. کشف وجهِ شعریتِ هر چیز است. مگر سهم ما از جهان، جز تصاویری از جهان است؟

شاعران، معرِّف ابعاد شاعرانه و خیال‌نوازِ وجودند.

ره آسمان درون است

ماییم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستم‌ایم‌‌
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آیینه زنگ خورده و جام جمیم

به درک و دریافت ناچیز من، مهمترین اصلِ جهان‌شناسانه‌ی عارفان این است که جهانِ حقیقی، جان ماست و هر آنچه می‌جوییم و گم‌کرده‌ایم، در خزانه‌ی جان ما پیدا می‌شود؛ اما تا جان ما به روی جهان، گشوده نشود، تا از پیله‌ی خود بیرون نیاید، پروانه نمی‌شود.

حکایت پیله و پروانه است. تمامِ امکانات لازم برای پروانه شدن، درون پیله وجود دارد. با این‌حال، شرطِ پروانه شدن، پیله‌شکافتن است. همه چیز در تو هست، اما از خودت بیرون بیا...
گویی فشرده‌ی پیام عارفان همین بوده است. هر آنچه گم‌کرده‌ای درون خودت هست، اما از خود غایب شو، تا گم‌کرده‌هایت را پیدا کنی. گاهی برای تماشای آنچه مادّی نیست، ناگزیریم چشم‌هایمان را ببندیم. 
همه چیز در توست:

ای نسخه‌ی نامه‌ی الهی که تویی 
وی آینه‌ی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست 
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی

تعبیر «بیرون ز تو نیست هر چه در عالَم هست»، همیشه بر سردرِ مدرسه‌ی عرفان و فرزانگی نقش بسته است. عارفان حتا با همین نگاه به سراغ قرآن و داستان‌های آن می‌رفتند. مولانا با شاهد گرفتن داستان موسی و اینکه یکی از آیات و معجزات او این بود که دست در گریبان خویش می‌بُرد و آنگاه با سپیدی جذاب و درخشان بیرون می‌آورد(وَأَدْخُلْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ تَخْرُجْ بَیْضَاء مِن غیرِ سُوء/قصص:۳۲)،‌ می‌گفت ماه تابان را از گریبان خویش باید جست:

ز جیب خویش بجو مَه ‌چو موسی عمران 
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام

اقبال هم‌نوا با مولانا گفته است:

بر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنج
در سینه‌ی تو ماه تمامی نهاده‌اند

مولانا داستان موسی و فرعون را هم انفسی تفسیر می‌کند:

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی 
حالیا در خود ببینی موسی و هارون خویش

نگاه مولانا به داستان یوسف هم به همین شیوه است:

به درون توست یوسف، چه روی به مصر، هرزه؟
تو درآ درون پرده، بنگر چه خوش لقایی

آسمان، درون توست. جهان، در جان توست:

ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان 
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده است
چو دو دیده را ببستی زجهان، جهان نماند
-
عاشقان را جست و جو از خویش نیست 
در جهان جوینده جز او بیش نیست 
این جهان و آن جهان یک گوهر است 
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست 
دست بگشا دامن خود را بگیر 
مرهم این ریش جز این ریش نیست

شمس تبریزی می‌گوید: «صوفی‌ای را گفتند سر برآر «اُنظُر إلَی آثارِ رَحمةِ‌ اللهِ»[روم:۵۰]، گفت آن آثارِ آثار است. گل‌ها و لاله‌ها در اندرون است». به صوفی‌ای گفتند سرت را بلند کن و به جهان و آفاق که تجلی‌گاه رحمت خداست نگاه کن. صوفی می‌گوید گل‌ها و لاله‌ها در صحن جان و باغ درون ما می‌رویند و آن بیرون جز بازتاب درون نیست. اگر خرمی‌ای در جهان می‌بینیم بازتاب خرمی‌ و شادابی درون ماست. مولانا هم به همین حکایت دلبسته است و در مثنوی به طرزی دیگر روایت می‌کند:

گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه‌ها در عین جان 
بر برون عکسش چو در آب روان
باغها و میوه‌ها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
(مثنوی: دفتر چهارم)

حال که بذر همه چیز را در خاک تو کاشته‌اند، دریچه‌ را بگشا و بگذار نور بیاید. باران ببارد و آنچه در توست، ببالد و گل دهد. همه چیز در تو هست، استعداد همه‌ی پروازها. اما برای پریدن باید از حصارِ خود بیرون بیایی. آنگونه که فرانسیس آسیزی بیرون آمد و چون نام گُرگ را می‌بُرد، می‌گفت: برادرمان گُرگ.
می‌گفت خدایا تو را سپاس به خاطرِ برادرْخورشید و خواهرْماه و برادرْباد و خواهرْآب و برادرْآتش و مادرْزمین و خواهرْمرگ جسمانی.

شاید فشرده‌ی حرفِ عارفان این است:
همه چیز در تو هست، اما برای جوانه زدن و بردمیدن؛ نیازمند گشودگی هستی. نیازمندِ بیرون رفتن از خود. 

چون گُم شدم از خویش، در بی‌خویشی
گُم‌کرده‌های خویش، پیدا کردم

شکستِ سربلند

زندگی می‌خواهد به روی خودش نیاورد. به روی خودش نیاورد که مرگ، سایه به سایه او می‌دود. زندگی ناگزیر است به روی خودش نیاورد. خود را به غفلت بزند، تا رقیب، یکه‌تاز نباشد. می‌داند که سایه‌ی مرگ، او را به رفتن وا می‌دارد و گر چه رقیب اوست، انگیزه‌ی دویدن‌های او هم هست. ظاهر امر، مسابقه است. زندگی می‌داند که هرگز پیش نمی‌افتد. اما به روی خودش نمی‌آورد. می‌دود. هم‌پای رود، هم‌نفس باد، هم‌بالِ رنگ. می‌دود تا جایی که نَفَس می‌بُرد و روی زانو خم می‌شود. من که می‌دانم برنده نیستم، این دویدن از چه روست؟ مرگ، به احترام او می‌ایستد. به چشم‌های زندگی خیره می‌شود. می‌بیند که نیروی خود را از دست داده است. دست زندگی را می‌گیرد. بلند می‌کند. می‌دانم که جان نداری، اما بیا تا آخر. به خاطر من بیا. می‌خواهم سربلند، برنده شوم. می‌خواهم همه ببینید که رقیب، قدم‌به‌قدم من آمده است. حریف، قَدَر بوده است. برخیز و به من اعتبار ببخش. تازه، مُردن در میانه‌ی راه، بی‌شُکوه است. درست که برنده نمی‌شوی، اما کاری کن که بازنده‌ی محبوبی باشی. سربلند و نستوه. شکستِ آبرومند بهتر است. برای بَرنده شدن مکوش. برای آن که به خودت و دیگران نشان دهی که هر چه توان داشتی، دویده‌ای. و در نقطه‌ی پایان، وقتی به شکستِ سربلندت نگاه می‌کنی، خرسند باشی.

بلند شو، جان من. مُردن که به این سادگی‌ها نیست. مگر من مُرده‌ام که همین میانه‌ی راه، بازی را واگذار کنی. تو هم بخواهی، من نمی‌گذارم. 

سرش را بلند می‌کند. قطره‌های عرق از پیشانی‌اش می‌چکد. دست را روی شانه‌ی مرگ می‌گذارد و سنگینی خستگی‌هایش را به پهلوی مرگ، تکیه می‌دهد. هر دو می‌دوند تا نقطه‌ی نامعلوم پایان. پهلو به پهلو.