با تو سخنان بی زبان خواهم گفت
از جملهی گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حدیث من کس
هر چند میان مردمان خواهم گفت
چیزی بگو. چیزکی زیر لب حتا. حرف تازهای زمزمه کن تا راویِ زیباترین داستان تاریخ باشم. چرا که تو، زیباترین حکایت تاریخی. در ما بدَم و آتشدانهای خاموش را برافروز.
تو معنایی. نوازشِ معنایی که از واژههای پاک و صمیمی میتراود. تو شفّافیتی. مثل شفافیت سرخ دانههای انار. تو نسیمی. نسیم ملایمی که در همهی شعرهای خوب، میوزد.
تو نگاهبانِ لالهی امیدی. نه، تو خود، لالهی امیدی. تو به لطافت آرزوهای بهاران، به نازکی نغمههای باران، به تُردی خیالات پرندگان، به زلالی رفتوآمد جوباران، به سبُکی خوابِ درختان... تو... تو...
نه نه، تو همان پشیمانی بعد از سخن گفتنی. همان شرمِ شریفی که ناتوانی از سرودن تو، بر جای میگذارد. تو محترمتر از کلمات و باکرهتر از زبانی. تو به حُرمتِ سکوت میمانی...
با این حال، ما را ببخش که جز همین واژگان دستآلود، چیزی برای اظهار مراتب پارگیِ دل، در اختیار نداریم. نه به خاطر این کلمات پریشان، به خاطر شرمِ ناشی از کوتاهدستی کلمات، ما را دریاب.
اگر اشیا همین بودی که پیداست
کلام مصطفا کی آمدی راست
که با حق سرور دین گفت: «الهی
به من بنمای اشیا را کَما هِی»
[اَلَلَّهُمَّ اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَا هِیَ/ خدایا اشیا را چنان که هستند به من بنُمای]
(عطار)
نگاه شاعرانه به ما میگوید، حقیقتِ هستی چنان که در وهلهی نخست به چشم میآید، نیست. نگاه شاعرانه به ما میگوید هستی در عینِ حضورِ مادّی و محسوس خود، حضوری شاعرانه هم دارد. هستی لایهها دارد و تماس با هر لایهای از وجود، نیازمند اسباب و ادوات لازم و مرتبط است.
برای تجربهی وجهِ شاعرانهی اشیا، نه دوربینها به کار میآیند و نه نزدیکبینها. و نه حتا ذرهبینها. شعریّت هر چیز ربط مستقیمی دارد به میزان رطوبت نگاه ما. هر چه نگاهمان بیشتر خیس بخورد، بیشتر قد میکشد. و هر چه بیشتر قد میکشد میتواند آنسوی دیوارهای ظاهری اشیا را ببیند. نگاههای خُشکیده، از تجربهی شعریتِ اشیا محرومند. نگاه را چگونه میشود شستوشو داد؟ این مهمترین پرسش شاعرانه است.
شعر، هپروت نیست. کشف وجهِ شعریتِ هر چیز است. مگر سهم ما از جهان، جز تصاویری از جهان است؟
شاعران، معرِّف ابعاد شاعرانه و خیالنوازِ وجودند.
زندگی میخواهد به روی خودش نیاورد. به روی خودش نیاورد که مرگ، سایه به سایه او میدود. زندگی ناگزیر است به روی خودش نیاورد. خود را به غفلت بزند، تا رقیب، یکهتاز نباشد. میداند که سایهی مرگ، او را به رفتن وا میدارد و گر چه رقیب اوست، انگیزهی دویدنهای او هم هست. ظاهر امر، مسابقه است. زندگی میداند که هرگز پیش نمیافتد. اما به روی خودش نمیآورد. میدود. همپای رود، همنفس باد، همبالِ رنگ. میدود تا جایی که نَفَس میبُرد و روی زانو خم میشود. من که میدانم برنده نیستم، این دویدن از چه روست؟ مرگ، به احترام او میایستد. به چشمهای زندگی خیره میشود. میبیند که نیروی خود را از دست داده است. دست زندگی را میگیرد. بلند میکند. میدانم که جان نداری، اما بیا تا آخر. به خاطر من بیا. میخواهم سربلند، برنده شوم. میخواهم همه ببینید که رقیب، قدمبهقدم من آمده است. حریف، قَدَر بوده است. برخیز و به من اعتبار ببخش. تازه، مُردن در میانهی راه، بیشُکوه است. درست که برنده نمیشوی، اما کاری کن که بازندهی محبوبی باشی. سربلند و نستوه. شکستِ آبرومند بهتر است. برای بَرنده شدن مکوش. برای آن که به خودت و دیگران نشان دهی که هر چه توان داشتی، دویدهای. و در نقطهی پایان، وقتی به شکستِ سربلندت نگاه میکنی، خرسند باشی.
بلند شو، جان من. مُردن که به این سادگیها نیست. مگر من مُردهام که همین میانهی راه، بازی را واگذار کنی. تو هم بخواهی، من نمیگذارم.
سرش را بلند میکند. قطرههای عرق از پیشانیاش میچکد. دست را روی شانهی مرگ میگذارد و سنگینی خستگیهایش را به پهلوی مرگ، تکیه میدهد. هر دو میدوند تا نقطهی نامعلوم پایان. پهلو به پهلو.