عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شکستِ سربلند

زندگی می‌خواهد به روی خودش نیاورد. به روی خودش نیاورد که مرگ، سایه به سایه او می‌دود. زندگی ناگزیر است به روی خودش نیاورد. خود را به غفلت بزند، تا رقیب، یکه‌تاز نباشد. می‌داند که سایه‌ی مرگ، او را به رفتن وا می‌دارد و گر چه رقیب اوست، انگیزه‌ی دویدن‌های او هم هست. ظاهر امر، مسابقه است. زندگی می‌داند که هرگز پیش نمی‌افتد. اما به روی خودش نمی‌آورد. می‌دود. هم‌پای رود، هم‌نفس باد، هم‌بالِ رنگ. می‌دود تا جایی که نَفَس می‌بُرد و روی زانو خم می‌شود. من که می‌دانم برنده نیستم، این دویدن از چه روست؟ مرگ، به احترام او می‌ایستد. به چشم‌های زندگی خیره می‌شود. می‌بیند که نیروی خود را از دست داده است. دست زندگی را می‌گیرد. بلند می‌کند. می‌دانم که جان نداری، اما بیا تا آخر. به خاطر من بیا. می‌خواهم سربلند، برنده شوم. می‌خواهم همه ببینید که رقیب، قدم‌به‌قدم من آمده است. حریف، قَدَر بوده است. برخیز و به من اعتبار ببخش. تازه، مُردن در میانه‌ی راه، بی‌شُکوه است. درست که برنده نمی‌شوی، اما کاری کن که بازنده‌ی محبوبی باشی. سربلند و نستوه. شکستِ آبرومند بهتر است. برای بَرنده شدن مکوش. برای آن که به خودت و دیگران نشان دهی که هر چه توان داشتی، دویده‌ای. و در نقطه‌ی پایان، وقتی به شکستِ سربلندت نگاه می‌کنی، خرسند باشی.

بلند شو، جان من. مُردن که به این سادگی‌ها نیست. مگر من مُرده‌ام که همین میانه‌ی راه، بازی را واگذار کنی. تو هم بخواهی، من نمی‌گذارم. 

سرش را بلند می‌کند. قطره‌های عرق از پیشانی‌اش می‌چکد. دست را روی شانه‌ی مرگ می‌گذارد و سنگینی خستگی‌هایش را به پهلوی مرگ، تکیه می‌دهد. هر دو می‌دوند تا نقطه‌ی نامعلوم پایان. پهلو به پهلو.