عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

ره آسمان درون است

ماییم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستم‌ایم‌‌
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آیینه زنگ خورده و جام جمیم

به درک و دریافت ناچیز من، مهمترین اصلِ جهان‌شناسانه‌ی عارفان این است که جهانِ حقیقی، جان ماست و هر آنچه می‌جوییم و گم‌کرده‌ایم، در خزانه‌ی جان ما پیدا می‌شود؛ اما تا جان ما به روی جهان، گشوده نشود، تا از پیله‌ی خود بیرون نیاید، پروانه نمی‌شود.

حکایت پیله و پروانه است. تمامِ امکانات لازم برای پروانه شدن، درون پیله وجود دارد. با این‌حال، شرطِ پروانه شدن، پیله‌شکافتن است. همه چیز در تو هست، اما از خودت بیرون بیا...
گویی فشرده‌ی پیام عارفان همین بوده است. هر آنچه گم‌کرده‌ای درون خودت هست، اما از خود غایب شو، تا گم‌کرده‌هایت را پیدا کنی. گاهی برای تماشای آنچه مادّی نیست، ناگزیریم چشم‌هایمان را ببندیم. 
همه چیز در توست:

ای نسخه‌ی نامه‌ی الهی که تویی 
وی آینه‌ی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست 
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی

تعبیر «بیرون ز تو نیست هر چه در عالَم هست»، همیشه بر سردرِ مدرسه‌ی عرفان و فرزانگی نقش بسته است. عارفان حتا با همین نگاه به سراغ قرآن و داستان‌های آن می‌رفتند. مولانا با شاهد گرفتن داستان موسی و اینکه یکی از آیات و معجزات او این بود که دست در گریبان خویش می‌بُرد و آنگاه با سپیدی جذاب و درخشان بیرون می‌آورد(وَأَدْخُلْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ تَخْرُجْ بَیْضَاء مِن غیرِ سُوء/قصص:۳۲)،‌ می‌گفت ماه تابان را از گریبان خویش باید جست:

ز جیب خویش بجو مَه ‌چو موسی عمران 
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام

اقبال هم‌نوا با مولانا گفته است:

بر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنج
در سینه‌ی تو ماه تمامی نهاده‌اند

مولانا داستان موسی و فرعون را هم انفسی تفسیر می‌کند:

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی 
حالیا در خود ببینی موسی و هارون خویش

نگاه مولانا به داستان یوسف هم به همین شیوه است:

به درون توست یوسف، چه روی به مصر، هرزه؟
تو درآ درون پرده، بنگر چه خوش لقایی

آسمان، درون توست. جهان، در جان توست:

ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان 
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده است
چو دو دیده را ببستی زجهان، جهان نماند
-
عاشقان را جست و جو از خویش نیست 
در جهان جوینده جز او بیش نیست 
این جهان و آن جهان یک گوهر است 
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست 
دست بگشا دامن خود را بگیر 
مرهم این ریش جز این ریش نیست

شمس تبریزی می‌گوید: «صوفی‌ای را گفتند سر برآر «اُنظُر إلَی آثارِ رَحمةِ‌ اللهِ»[روم:۵۰]، گفت آن آثارِ آثار است. گل‌ها و لاله‌ها در اندرون است». به صوفی‌ای گفتند سرت را بلند کن و به جهان و آفاق که تجلی‌گاه رحمت خداست نگاه کن. صوفی می‌گوید گل‌ها و لاله‌ها در صحن جان و باغ درون ما می‌رویند و آن بیرون جز بازتاب درون نیست. اگر خرمی‌ای در جهان می‌بینیم بازتاب خرمی‌ و شادابی درون ماست. مولانا هم به همین حکایت دلبسته است و در مثنوی به طرزی دیگر روایت می‌کند:

گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه‌ها در عین جان 
بر برون عکسش چو در آب روان
باغها و میوه‌ها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
(مثنوی: دفتر چهارم)

حال که بذر همه چیز را در خاک تو کاشته‌اند، دریچه‌ را بگشا و بگذار نور بیاید. باران ببارد و آنچه در توست، ببالد و گل دهد. همه چیز در تو هست، استعداد همه‌ی پروازها. اما برای پریدن باید از حصارِ خود بیرون بیایی. آنگونه که فرانسیس آسیزی بیرون آمد و چون نام گُرگ را می‌بُرد، می‌گفت: برادرمان گُرگ.
می‌گفت خدایا تو را سپاس به خاطرِ برادرْخورشید و خواهرْماه و برادرْباد و خواهرْآب و برادرْآتش و مادرْزمین و خواهرْمرگ جسمانی.

شاید فشرده‌ی حرفِ عارفان این است:
همه چیز در تو هست، اما برای جوانه زدن و بردمیدن؛ نیازمند گشودگی هستی. نیازمندِ بیرون رفتن از خود. 

چون گُم شدم از خویش، در بی‌خویشی
گُم‌کرده‌های خویش، پیدا کردم