دخترک دوازده ساله است. موهایش را شیمیدرمانیهای مکرر، ریخته است. ابروها و مژههای ناوکاندازش را هم. تماشای دختری که به جانش پرورده است و هماکنون قطره قطره جلوی دیدگان او آب میشود جگرشکاف است. پدر اما تمام شکستگیهای درون خود را هم میآورد تا لبخندی در کمالِ خلوص بر چهره خویش بنشاند. سرطان پیش رفته است و پوست کودکانهی دختر، زرد شده است. پدر روی صندلی کنار تخت بیمار نشسته است. دستهای دخترش را میگیرد. در چشمهای دخترش لبخند میزند و سعی میکند محتوای قلبش را از طریق لبخند به نگاه دخترک تزریق کند.
میگوید: بابا به یاد اون سالهای بچگی، اون یکیبود یکینبودهای شبانه که برایم میگفتی، میشه الان هم یه قصه بگی. یکی بود یکی نبودی بگی. نه، این بار داستانی بگی که توش «نبود» نباشه. داستانی از آغازِ آغاز بگی. از وقتی که نبودن نبود.
پدر سرش را نزدیک گوشهای دختر میکند و قصهای تعریف میکند:
در آغاز، من بودم تو بودی و نبودن نبود.
در آغاز، پرنده بود. پرنده، کلمه بود. کلمه، روی شاخهی همیشه سبز، نشسته بود. نشسته بود و به غلت خوردن دانههای برف از روی نَفَسهای آسمان نگاه میکرد.
در آغاز، من چشمهای تو بودم و انارها هر فصل، گُل میدادند.
در آغاز، دل ما بزرگ بود. آنقدر که آسمان وقتی خسته میشد آنجا میخوابید. در آغاز، عشق در نگاه تو دست و رو میشست و اشکهایت وقتِ آمدن، لبخند میزدند.
در آغاز تو به گلها بشارت باران میدادی و گلها به تو اشارهی پنهان میکردند. در آغاز، دستهای من و تو از هم شرم نمیکردند و رزقِ روزانهی غمهای پاکشان را به سادگی با هم قسمت میکردند.
در آغاز دوستت دارم پنهانی نبود. به تصرف در نمیآمد. یخ نمیبست. مثل قطرهی آبی روی برگهای اطلسیها ظاهر میشد و شفافیفت خود را فاش میکرد.
در آغاز، دورها نزدیک بودند و نزدیکها، تر.
در آغاز دریچه را که باز میکردم لبخند تو طلوع میکرد.
در آغاز ما میتوانستیم قلبهای هم را ببوسم و در سایهی خوابهایمان راه برویم. در آغاز، پیشانی خورشید، چین نداشت. دستهای مادرم جوان بود. پدر، برایم وقتِ خواب قصه میگفت. شب، دراز بود. صبح، آسمان، پیدا بود.
در آغاز، گنجشکها دکمههای پیراهن تو را با دانه اشتباه میگرفتند. در آغاز تو برای همهی پرندگان در موسم برف، شال میبافتی.
در آغاز، رونقِ بازارها از نوازش بود. سکوت، چراغانی میکرد و سرِ چهارراهها نُقلِ شادی میفروختند.
در آغاز من تو را صدا کردم. تو لبخند زدی. باران آمد. چترها درخت شدند. ما به روشنی آب دادیم. آب، آبی بود. آبی، دریا بود. دریا ماه بود. ماه، تو بودی.
در آغاز هر وقت که دل میگرفت یک چارهی خنک داشت. لب پاشویهی چشمهی حیاط میرفتیم. پاها را به آب میسپردیم. دل، باز میشد. آب، لبخند میزد. من آب را میبوسیدم. تو به شادیهای منعکسات در آب، نگاه میکردی. آب، ماه میشد. ماه، تو بودی.
در آغاز قلبهایمان از فرطِ رسیدن، تَرَک میخورد. درست مثل انارها. انگشتهایمان خوراک عشق بود و شعرهایمان درد نمیکرد.
در آغاز، من بودم، تو بودی. نبودن، نبود.