آخر عزیز من، اگر قرار بود جهان را در زیباترین وجه آن میآفریدم که تو بیکار میشدی. فرشتگان تسبیحگو که یکسره خود را وقت تجلیل و تبجیل و تقدیس من میکردند، کم نبوند. تو را خواستم تا امتداد من باشی و دست به آفرینش بزنی. میناگری کنی، با آتش خویش، هستی را برافروزی و بر تاب و تابانی زندگی بیفزایی. چشمهای از آتش خود در تو نهادم تا برجوشی و دخمههای تاریک را روشن کنی. دم خویش در تو روان کردم تا مسیحاوار زندگی را تشدید کنی. مسیحوار در اشکالِ بیجان بدمی و پرنده بیافرینی(أَنِّی أَخْلُقُ لَکُم مِّنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ فَأَنفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْرًا بِإِذْنِ اللَّهِ). «چو مسیح دم روان کن که تو هم از آن هوایی». در تو دمیدم تا به دم خویش، هوا را آبستن از عشق و زیبایی کنی: «ذرههای هوا پذیرد روح / از دم عشقِ روحپرور ما».
امانتی که آسمان و زمین از قبول آن تن زدند، شور بیقرارِ آفرینش و سودای کشف امکانهای تازه بود. امانتی که تنها تو تابِ آن را داری. تنها بیتابیهای تو، تاب این امانت را دارند. خونینجگری، صاحبنظری، خودگری، خودشکنی، خودنگری و پردهدری از تو ساخته است. تو که نبودی آرزویی نبود. کسی به درختان آرزو آب نمیداد و تپشهای نهفتهی زندگی را پیدا نمیکرد. تو را خواستم تا نبض زندگی تندتر بزند.
تو را خواستم چرا که چیزی از جنس خویش میخواستم. جهان چشم به راه توست. چشمبهراه نگاه زیباییآفرین تو که هر چیز را تشدید کند. جهان را بیشتر کند. جهان را بیشتر کن.
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور
خودگری خودشکنی خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر ای پردگیان پردهدری پیدا شد
آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات
چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد
(اقبال لاهوری)
«هنر تجلی غریزهی آفریدگاری انسان است در ادامهی این هستی که تجلی آفریدگاری خداست، تا کمبودی را که در این عالَم احساس میکند، جبران نماید»(از: «انسان، خداگونهای در تبعید» در کتاب کویر، علی شریعتی)
«من کتاب مقدس مخصوص خود را دارم که آنچه را کتاب مقدس دیگر فراموش کرد یا جرأت نکرد بگوید، میگویم. آن را میگشایم و در سفر آفرینش میخوانم: خداوند جهان را آفرید و به روز هفتم استراحت کرد. در آن وقت، واپسین آفریدهاش -انسان- را صدا کرد و گفت: «پسرم، اگر دعای خیرم را میخواهی، به من گوش کن. جهان را آفریدم؛ اما از تمام کردن آن غفلت ورزیدم. نیمهکاره رهایش کردم. تو آفرینش را ادامه بده. جهان را شعلهور ساز، آن را به آتش بدل کن و به مَنَش بازگردان. آن را بدل به نور خواهم کرد.» (گزارش به خاک یونان، نیکوس کازانتزاکیس،ترجمه صالح حسینی)
«گوگَن، هنرمند نقاش، می گوید:
"نصیحتی از من به شما: در نقاشی از طبیعت زیاده تقلید نکنید. هنر امری است انتزاعی؛ با خیال پروری، در برابر طبیعت، آن را از طبیعت بیرون بکشید و بیشتر به آفرینشی که از آن برخواهد آمد بیندیشید. یگانه راهِ بر رفتن به سوی خدا همین است که همچون استاد آسمانیِ خود بیافرینیم.»( زیباشناسی، ژان برتلمی، ص ۲۳۴)
«عشق به زیبایی، به دلیل آرزویی است که تحقق پیدا نمیکند و شاید تحققپذیر نباشد. در هستهی زیبایی، دریافتی از شکل زندگی مطلوب ما نهفته است؛ در عین حال که میدانیم زندگی هرگز نمیتواند آنگونه باشد.
لذت زیبایی، به نوعی در عدم رضایت ریشه دارد. اگر زندگی برایمان دشوار نمیبود، زیبایی، جذابیت کنونی را نمیداشت.»(قدرت پنهان زیبایی(چرا خوشبختی در نگاه تماشاگر نهفته است؟)، جان آرمسترانگ، ترجمه سهیل سمّی، نشر ققنوس)