عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آبستن و زایش

امروز متوجه یکی از خطاهای محرز سعدی شدم. گفته: «بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم،  به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را». می‌دانم که عاشق بهاری سعدی جان و اینها همه بازیگوشی‌های توست برای دل‌رُبایی. ولی بهتر نیست تو و او، مشترکاً به تماشای باغ و صحرا بروید؟ مگر چند بار امکان تماشای شکفتنِ درختان را خواهی داشت؟ چند بهارِ دیگر؟ 


خلاصه دل می‌بری، ببَر؛ اما نگو «وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها، بی‌خویشتنم کردی برگ گل و ریحان‌ها، گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل، با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها، تا خار غم عشقت آویخته در دامن، کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها». به تماشای بهار که می‌روند برای نظر به چهره‌ی یار می‌روند. ببین شاعر همشهری‌ات چه خوب گفته: «مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟،  به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن»


بگذریم. خیلی عزیزی. سعدیِ شگفت. نشنیده بگیر اما، اگر گلستان تو همیشه خوش است از آن‌روست که گل‌های پنج‌وشش روزه را رعایت کرده‌ای. همیشگی و مانایی، فرزندِ مراقبت از فرصت‌های کوتاه است. از همین پنج‌ و شش روزها. تو خوب اینها را می‌دانی و زندگی‌ات گواه است.


ها. چه می‌گفتم؟ می‌گفتم که اگر از آنچه در تو موج بر می‌دارد، چیزی به ساحل نبخشی، انگار ناسپاسی کرده‌ای. اگر راوی شگرفی و شیرینی‌هایی که می‌چشی نباشی، حق نگزارده‌ای. تعهد هنری یعنی قسمت کردن چشم‌های خود با دیگران.


در چشم من که قصد قسمت کردن آن را با شما دارم، همه‌ی گوشه‌‌های بهار، نُمایش یک چیز است: آبستن و زایش.

هر وقت درختی در آستانه‌ی بهار می‌بینم، شورِ منتشر در هوا و نسیم را لمس می‌کنم و جنبش جانانه‌ی بهار را در مویرگ‌های گل و سبزه و جوانه ادراک می‌کنم و شوقِ بی‌مهارِ پرندگان را در آواز و پرواز می‌نگرم؛ بیش از هر چیز به ضرورتِ «آبستن» و «زایش» پی می‌بَرم. 


جهان آبستن از باد بهار می‌شود و در پیِ آن زایندگی اتفاق می‌افتد. زایایی در گروِ پذیرایی است. شرط اول قدم، پذیرا بودن است. آبستن یعنی آب‌ستان. ستاننده و پذیرای آب و باران و نور و باد بودن. مولانا گفته است:‌ «کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر، بهار را ز چمن پُرس و لاله و شمشاد». چمن و لاله و شمشاد آبستن از بهار می‌شوند و از همین‌روست که تازه‌روی و شکفته‌خوی‌اند. «در بهاران کی شود سرسبز سنگ؟» چرا نمی‌شود؟ چون آبستن شدن نمی‌تواند. 


مولانا می‌گفت: «گفت درختی به باد: چند وزی؟ باد گفت: / باد بهاری کُند، گر چه تو پژمُرده‌ای.» کارِ بادها آبستن کردن است. کارِ باران هم. رهایی درخت از پژمردگی جز از طریق راه دادن باد و باران به درون خویش چه می‌تواند باشد؟


آبستن باید شد. آبستن از نور و باران و باد. از ریزش‌های نامکررّ هستی. 

آن‌وقت زایندگی و دهش می‌تواند رخ دهد. می‌ستانی و می‌بخشی. ریشه‌هایت از آب و خاک می‌خورند و شاخه‌هایت از باد و آفتاب، و آن‌وقت میوه‌ای، سایه‌ای، پناهی می‌بخشی به دیگران. 


خلّاق می‌شوی و از آن‌رو که خدا خلّاق و مُبدع است، خلیفه و یاور او خواهی شد: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا أَنْصَارَ اللَّه». یاور خدا در ابداع و افزودن بر جهان. در تشدید و توسعه‌ی زندگی. هر چه خلّاق‌تر، به خدا شبیه‌تر. که او هر روز در کاری و هر بار در جلوه‌ای است: «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْن» و آفتاب هر صبح، راویِ شعر تازه‌ای است. 


به تماشای بهار که می‌روی بنگر که چگون همه چیز در حال بار گرفتن و نطفه بستن از زندگی است. که چگونه درخت، آبستن از باد می‌شود و چه‌ رامشگرانه زایاست. 

بنگر که چقدر زایایی زیباست. زایا باش و زایایی فرزندِ پذیرایی است. پذیرا باش و به باد و آفتاب و خاک، به پرنده و ترانه و علف، «آری» بگوی.


موسی‌ای  نیست که دَعویِّ اناالحق شنود

ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست