عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

زنده هستم که رؤیا ببینم

«مرا با زنگ صبحدم

از این رؤیای زیبا بیرون نکشید

زنده هستم

که رؤیا ببینم.»

(امیلی دیکنسون)


زندگی ما آدم‌ها تا حدّ زیادی مدیون رؤیاها است. زندگی را رؤیاها غنی و شاعرانه می‌کنند. رؤیاها چاک‌های واقعیت را به سوزنِ خیال می‌دوزند. از رسالت‌های هنر، خلقِ رؤیاهای تازه برای طعم دادن به زندگی‌ است. رؤیاها هواخوری زندانیان محکوم به «ملالِ بی‌پایان» و تنفس‌گاه دوندگان بی‌وقفه‌ی واقعیت هستند. اصلاً چه کسی گفته است که رؤیاسازی کاری عبث و بیهوده است؟ مگر کاستنِ از توانِ فرسایشی واقعیت، اتفاقِ کمی است؟ چه کسی یا چه قاعده‌‌ای ما را ملزم کرده است تنها واقعیت را به جدال واقعیت ببریم؟ مگر رؤیاساختن بخشی از واقعیت زندگی آدمی نیست؟ 

هر آنچه بتواند از فشارِ سهمگین واقعیت بکاهد، خواستنی است. واقعیت باشد یا رؤیا چه فرقی می‌کند. اگر واقعیت، امکانِ هستی است، رؤیا، امکان ما آدمیان است در مصاف هستی. با رؤیا می‌توانیم دیوارهای زمان و مکان و محدوده‌های واقعیت را سوراخ کنیم و دریچه‌ای رو به آرزوهای خویش بیابیم. رؤیاها می‌توانند روزنه‌گشایی کنند. 

اگر به سهمِ مطلوب رؤیاها در سبک کردن بارِ زندگی اذعان کنیم، آن‌وقت می‌توانیم نقشِ رؤیاپرورِ شاعران را کاملاً واقع‌نگرانه و عُقلایی تلقی کنیم. هنرمندان علاوه بر اینکه می‌توانند موقعیت‌های پوشیده‌ی زندگی را فراچشم ما بیاورند، قادرند نیاز ما را در دل بستن به رؤیاهای زندگی نیز پاسخ دهند. 


«ما را می‌گردند

می‌گویند همراه خود چه دارید؟

ما فقط رؤیاهایمان را با خود آورده‌ایم

پنهان نمی‌کنیم

چمدان‌های ما سنگین است

اما فقط

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.»

(سید علی صالحی)


چه خوب است نگذاریم رؤیاهای روشن در ما خاموشی گیرد و صدای تیشه‌های فرهاد بر کوه واقعیت از همراهی زمزمه‌های شیرینِ رؤیا بازماند.

آن‌چه را نمی‌شناسم می‌شناسم

«چیست خدا و هنر و زندگی؟‌

پرده‌ای از آن سوی دانندگی‌

روزی اگر زین سه یکی شد عیان‌

آن دگران محو شوند از میان‌

لیک چو هستی و چو دیدار نور

این سه نهانند ز فرط ظهور

عمر بشر، صرف در این راه شد

لیک از این راز که آگاه شد؟

از دهن غار چو آمد برون‌

داشت همین پرسش و دارد کنون‌

بگذرد ار صد ره از این کهکشان‌

باز ازین راز نیابد نشان‌

تا که جهان است و نظام جهان‌

این سه نهانند، نهان و نهان»

(محمدرضا شفیعی کدکنی)


«در کاربردهای روزانه، می‌گوییم این اثرِ هنری یا این شعر یا این قطعه‌ی موسیقی لطیف است و کمتر متوجه عمق این کلمه می‌شویم. با اینکه لطیف از اسماء الهی است و مفسران قرآن در باب آن از دیدگاه‌ههای گوناگون سخت گفته‌اند، کمتر کسی لطیف را بدان خوبی و ژرفی درک کرده است که یکی از مجانینِ عقلا که از او درباره‌ی اللطیف پرسیدند و او گفت: لطیف آن است که بی‌چگونه ادراک شود.

توصیفی که این دیوانه درباره‌ی معنی اللطیف، از اسماء‌ الاهی، داده، بی‌گمان درست‌ترین و ژرف‌ترین توضیح است زیرا معنای آن را به همان قلمروی بُرده است که مرکز الاهیات است و آن عبارت است از ادراک بی‌چگونه. در قرآن کریم، در چند مورد، صفتِ اللطیف درباره‌ی خداوند آمده است، از جمله در آیه ۱۰۳ سوره‌ی انعام است و در این بافت: «لَا تُدْرِکُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ»

و این بافت مناسب‌ترین بافت برای مسأله‌ی ادراک بی‌چگونه‌ی حق تعالی است: چیزی را بتوان احساس کرد و نتوان آن را دید و به قلمروِ تجربه‌ی اِبصار و دیدن در آورد، بهترین تعبیری که از آن می‌توان تصور کرد همانا اللطیف است با تفسیری که آن مجنونِ عاقل ارائه داده است.

مفسّران اشعری و معتزلی و شیعی درباره‌ی این آیه و فهم‌های گوناگون خود از این آیه سخن‌ها گفته‌اند ولی هیچ‌کس به این ظرافت و ژرفی که آن دیوانه از آن سخن گفته است نرسیده است.

...

خدای را می‌توان شناخت اما با شناختی بی‌چگونه. اگردر ذاتِ حق به چگونگی برسیم همان مصداقِ «کُلَّما ما مَیَّزتُموهُ بأوهامِکُم» است که مردود است و مصنوع.(سخنی بسیار مشهور که در میان صوفیه به نامِ شبلی معروف است و در میان شیعه به نام امام باقر). عیناً در موردِ‌ هنر و عشق نیز این قضیه صادق است. در مرکزِ هر عشق و هر اثر هنری، آن ادراک، بی‌چگونه حضور دارد. هم خدا لطیف است و هم هنر و هم عشق و هر سه را ما بی‌چگونه ادراک می‌کنیم و اگر باچگونه شد دیگر نه خداست و نه عشق و نه هنر.

یک سخنِ پارادوکس‌گونه، درین باب بگویم و این بحث را خاتمه دهم. با اینکه کلمه‌ی «عرفان» در معنیِ شناخت است، در مرکزِ آن نوعی «عدمِ عرفان» و «ناشناختگی» همیشه هست و خواهد بود.»

«زب‍ان ش‍ع‍ر در ن‍ث‍ر ص‍وف‍ی‍ه‌: درآمدی به سبک‌شناسی نگاه عرفانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ص ۷۵ تا ۷۷)


«این راست نیست که هرچه عاشق‌تر باشی بهتر درک می‌کنی. همه‌ی آن‌چه عشق و عاشقی از من می‌خواهد فقط درکِ این حکمت است: دیگری نشناختنی است؛ ماتیِ او پرده‌ی ابهامی به روی یک راز نیست، بل گواهی است که در آن بازیِ بود و نمود هیچ‌جایی ندارد. پس من در مسرتِ عشق ورزیدن به یک ناشناس غرق می‌شوم، کسی که تا ابد ناشناس خواهد ماند. سِیری عارفانه: من آن‌چه را نمی‌شناسم می‌شناسم.»

(سخن عاشق، رولان بارت، ترجمه‌ی پیام یزدانجو، نشر مرکز، ص ۱۷۸)

پرویز شاپورِ خوبِ دوست‌داشتنی

پرویز شاپور همیشه برای من رمزی از «خوبی» بوده است. هفتاد و شش سال عُمر کرد. بیست و هفت‌ساله بود که با فروغ فرخزاد ازدواج کرد و از او صاحبِ فرزندی شد به نام «کامیار» که در نامه‌های فروغ «کامی» آمده است. پنج سال بعد فروغ و شاپور از هم جداشدند. شاپور تا آخر عمر ازدواج نکرد و تا آخر عمر همراه فرزندش کامیار ماند.

زندگی گوشه‌گیرانه و به‌دور از هیاهوی رسانه‌ای از ویژگی‌های پرویز شاپور بود. گفتن ندارد که بی‌پروایی‌ها و ماجراجویی‌های فروغ فرخزاد و انتشار شعرهای جسورانه‌ی او، تا چه اندازه روح پرویز شاپور را دردمند می‌کرده است. کامیار شاپور در گفت‌وگویی که با خانم فرزانه میلانی کرده گفته است:

«یکی از شکایت‌های پدرم همیشه این بود که بیش از ۵۰ سال پیش، یعنی نیم قرن پیش، وقتی شعر «گناه» چاپ شد، پدرم جرئت نمی‌کرد سرش را بالا بگیرد. چون مردم نگاه عجیبی به او می‌کردند. پدرم آن موقع اهواز بود.»

با اینهمه پرویز شاپور نه تنها در تمام ۴۴ سالی که بعد از جدایی از فروغ زندگی کرد، یک کلمه از او به بدی یاد نکرد، بلکه تا وقتی فروغ زنده بود به نحوی حامی و مراقب او بود. تمامِ نامه‌هایی که فروغ قبل از ازدواج، بعد از ازدواج، و بعد از جدایی برای او نوشته بود را در جایی نگاه داشت و بعد از مرگ پرویز، عمران صلاحی آن‌ نامه‌ها را در کتابی با نام «اولین تپش‌های عاشقانه‌ی قلبم» انتشار داد.

احمد افرادی می‌نویسد: 

«فروغ در تدارک سفر به اروپا، با مشکلات مالی جدی رو به رو بود و فقط با کمک پرویز شاپور این مسافرت ممکن شد. به تصریح فروغ، گرچه پرویز شاپور خود بدهکار بود، با وجود این، فرش زیر پایش را برای کمک به او فروخت: «پرویز جانم امیدوارم حال تو خوب باشد. امروز رفتم منزل شما و مادرت به من گفت که تو برایش نوشته‌ای قالی‌ها را بفروشد و گفت که من از عهده‌ی این کار بر نمی‌آیم و باشد وقتی خود پرویز به تهران آمد خودش بفروشد.. پرویز نمی‌خواهم به تو تحمیل شوم. من وضع تو را خوب می‌دانم از درآمد تو و از قرض‌های تو خبر دارم. من که همیشه مزاحم تو بوده‌ام حالا دیگر نباید روی شانه‌ی تو مثل باری سنگینی کنم... تو می‌خواهی به من کمک کنی در حالی که مقداری قرض داری و این قرض‌ها را هم، باز من برایت تولید کرده‌ام.» و در نامه‌ی دیگر: «پرویز عزیزم، وجهی را که برایم فرستاده بودی امروز دریافت کردم نمی‌دانم چه طور از تو تشکر کنم... روی بازگشت به طرف تو را ندارم و اصلاً نمی‌خواهم با دیوانگی‌ها و سبکسری‌های خودم باز هم زندگی تو را خراب و مغشوش کنم...»

عمران صلاحی که دوستی سی‌وسه‌ساله‌ و بسیار نزدیکی با پرویز شاپور داشته، در مقدمه‌ی کتاب «اولین تپش‌های...» می‌نویسد:

{زمستان همان سال وقتی فروغ از دنیا رفت، شاپور یک‌ماه غیبش زد. حق هم داشت. خبرنگاران مثل مور و ملخ از در و دیوار هجوم می‌آوردند. شاپور حتی در مراسم تشییع فروغ هم حضور نداشت.
یک روز شاپور می‌خواست به خانه‌ی ما در جوادیه بیاید. با هم سوار اتوبوس دوطبقه شدیم و رفتیم طبقه‌ی بالا و در ردیف جلو نشستیم که منظره‌ها را هم تماشا کنیم. اتوبوس از خیابان امیریه پایین می‌آمد. به چهارراه گمرک که رسیدیم، شاپور پیشنهاد کرد پیاده شویم و در آن محله‌ی قدیمی گشتی بزنیم. آن روز شاپور و من همه‌ی کوچه‌پس‌کوچه‌های میان گمرک امیریه و چهارراه مختاری را گشتیم. کوچه‌ی توتونچی، کوچه‌ی کمیلی و جاهای دیگر. شاپور پنجره‌ی خانه‌ای را نشان داد و گفت فروغ همیشه می‌آمد و پشت این پنجره می‌ایستاد و من هی از آن کوچه عبور می کردم! درِ خانه‌ای را نشان داد و گفت در این خانه با او آشنا شدم. خانه‌ی دیگری را نشان داد و گفت در اینجا از او خواستگاری کردم.
کامی جان، من سی و سه سال با پدرت دوست بودم، اما بر خلاف خیلی‌ها هیچ‌وقت درباره‌ی فروغ از او نپرسیدم. اما خودش بعضی‌ شب‌ها حرف‌هایی می‌زد و حتی به سلامتی او اقداماتی می‌کرد. فروغ برای شاپور همیشه زنده بود. هنوز صدای شاپور در گوشم است: صلاحی جان! به فروغ چند نمره می‌دهی و به من چند نمره. شاپور خیلی فروغ را دوست داشت، فروغ هم به شدت عاشق شاپور بود. فروغ در نامه‌هایی که بعد از جدایی از پرویز برای او نوشته عاشق‌تر از همیشه است. 
کامی جان اینجا می‌خواهم اظهار نظری بکنم. نمی‌دانم تا چه حد درست است. از دیرباز در ادبیات عارفانه‌ی ما بین عشق و عقل جدل بوده است. به نظر می‌رسد این جدل در نامه‌های فروغ و پرویز هم باشد. فروغ بیشتر تابع احساس بود و پرویز بیشتر تابع اندیشه. احساس به طرف شعر رفته است و اندیشه به طرف طنز. گاهی این دو در کنار هم نشسته‌اند و روی هم تأثیر گذاشته‌اند. از یک طرف طنز وارد بعضی از شعرهای درخشان فروغ شده است و از طرفی شعر وارد بعضی از بهترین کاریکلماتورهای شاپور. احساس و اندیشه با همه‌ی تضادی که با هم دارند، گاهی کامل‌کننده‌ی یکدیگرند. کامی جان تو حاصل جمع این دو هستی. بی‌خود نیست که شاملو وقتی شعر تو را در خوشه چاپ کرد، نوشت کامیار شعر را از مادر و طنز را از پدر به ارث بُرده است. البته حالا نمی‌دانم طنز و شعر در وجود تو با هم کنار آمده‌اند یا دارند توی سر و کله‌ی هم می‌زنند...
فروغ بعد از جدایی همچنان به شاپور تکیه دارد و همچنان عاشق اوست. شاپور هم در لحظه‌های بحرانی به فروغ کمک می‌کند و همچنان نگران اوست:
«وقتی وی چشم‌های کامی نگاه می‌کنم می‌خواهم فریاد بزنم وقتی به علت وجود او به عشقی که پیکرهای ما را به هم پیوست می‌اندیشم قلبم از حسرت سوزانی انباشته می‌شود پرویز من نمی‌خواهم به تو فکر کنم من برای این که تو را فراموش کنم خودم را از بین بردم اما تو روز به روز برای من زنده‌تر و بامعنی‌تر می‌شوی من تو را در کامی می‌بینم و تا چشم‌های من به روی او باز می‌شود یاد تو هم مرا آزار خواهد داد پرویز جانم در این روزهایی که هیچ‌کس به فکر من نیست و هیچ‌کس تلاطم روح مرا نمی‌تواند درک کند تنها تو هستی که مرا به گریه می‌اندازی زیرا حس می‌کنم که چشم‌های تو از فرسنگ‌ها راه دور نگران من است.»
فروغ از حق‌شناسی لبریز است و شیفته‌ی بزرگواری شاپور:
«من دوستت دارم نه برای اینکه به من کمک می‌کنی نه برای اینکه مواظبم هستی نه برای این که به من پول می‌دهی نه پرویز برای این که فهمیده‌ام خوب هستی و عظمت روح تو را هیچ‌کس نمی‌تواند داشته باشد.»}

از پرویز شاپور کتابی بر جای مانده است با نام «کاریکلماتور». روحِ زیبا، مهربان و ساده‌ی پرویز شاپور را می‌توان از لابه‌لای کلمات طنزآلود او در این کتاب، تماشا کرد.

پرویز شاپور نه نظیر شهرت فروغ را کسب کرد و نه از جهت آفرینش هنری به پای فروغ رسید. اما زندگی پرویز با اینکه آنگونه که باید دیده نشد و خود او در این دیده‌نشدن سهمی چشمگیر داشت، نمونه‌ی یک زندگیِ الهام‌بخش و روشن است.

مردی که عُمری از نامه‌های فروغ فرخزاد و ثمره‌ی زندگی‌ مشترک‌شان کامیار مراقبت کرد، لب به بدی نگشود، و در همه‌ی این سال‌ها جز به زبان طنز، دردهای خود را فریاد نکرد.

آسمان شو ابر شو باران ببار

افزون بر ده سال پیش، زمانی که دانشجو بودم، در مجلس نکوداشتی شرکت کردم که دکتر محمدعلی موحد هم حضور داشتند. نخستین باری بود که ایشان را می‌دیدم. موحد دو توصیه کرد. یکی اینکه:

آسمان شو ابر شو باران ببار
 ناودان بارش کند نَبوَد به کار
(مثنوی/دفتر پنجم)

وقتی غنی و مایه‌ور از معنا و معرفت باشید، بارش‌های‌تان به کار می‌آید. تکاپوها و پویه‌های اجتماعی ما باید پشت‌گرم به آگاهی‌های ژرف و نظرورزی‌های وسیع باشد. بارش‌های ما آسمانی باشد و نه ناودانی. 

توصیه‌ای دومی هم داشت:

رو کرده به من گفت که ای طالب دین
پیوسته برین باش بر این که «چه کنم»
- مولانا

در هر حال و موقعیتی به این اندیشیدن که من چه می‌توانم بکنم؟ چه کاری (جز نالیدن و شاکی بودن) از من ساخته است؟ من چه نقشی می‌توانم در بهبود خود و جهان، یا دست‌‌ِ کم کاستن از خرابی‌های خود و جهان، داشته باشم؟

به امید قَبَسی

بازگویی:‌ صدیق قطبی


دلواپس بود. شب ظلمت و بیابان بود. اگر تنها خودش بود، کمتر نگران می‌شد. این‌بار خانواده‌ همراه اوست. شب از شب‌های بی‌ستاره است. دلواپس گم‌شدن است. گم کردن راه. اطراف را می‌پاید. آتش فروزانی راه بر نگاهش می‌بندد. امید و شوقی در او جان می‌گیرد. در تاریکی مسیر، چه چیز بهتر از آتش؟ هم گرما می‌دهد هم روشنا. هم خود را با آن گرم می‌کنند و هم در پرتوِ آن راه را می‌یابند. می‌گوید آتشی به نظرم می‌رسد. باید بروم تا شعله‌ای برای ‌شما بیاورم. شعله‌ای تا خود را گرم کنید.(سَآتِیکُمْ مِنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ آتِیکُمْ بِشِهَابٍ قَبَسٍ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ)


موسی پروای خانواده‌ی خود را دارد. به تن‌ِ سرد‌شان فکر می‌کند. اندک بشارتی از آتش، کافی است تا او را رهسپار کند. علاوه‌ بر این امید دارد تا به مدد آتش، راه را پیدا کند. پروای دیگران را دارد و امید به راه‌یابی. دلش گرما می‌خواهد و نور. پس درنگ نمی‌کند. به سمتِ آبیِ آتش می‌رود. 


نزدیک می‌‌‌شود. می‌رسد. هنوز درک درستی از آنچه با آن رودرروست پیدا نکرده است که آوایی او را در بر می‌گیرد. کیانِ وجودِ او را صدا می‌زند: من نورِ جهانم. من پدر آسمانی، الله، پادشاه و اول و آخر هستی‌ هستم. من اساسِ همه‌ی رنگ‌ها و عینِ بی‌رنگی هستم. من معنای جهانم. 


حال که در این واحه‌ی آگاهی آمده‌ای کفش‌هایت را دربیاور.( فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ). کفش‌های تو عاملِ فاصله‌اند. تو را از خاک، دور کرده‌اند. با جانِ زمین، پیوسته شو. حفاظ‌ها و دیوارها را کنار بزن. خود را به خاک، آغشته کن. تو مالکِ چیزی نیستی. کفش‌هایت را بکن چرا که باید سبک و خالص شوی. باید از هر چه تو را از زندگی جدا می‌کند جدا شوی. جدا شوی تا به من بپیوندی.(و تَبَتَّل اِلَیْهِ تبتیلاً)


اکنون در اقلیم مقدسی قرار گرفته‌ای چرا که می‌توانی صدای نور را بشنوی. در واحه‌ی مبارکی هستی چرا که اتصالی بی‌واسطه با جانِ جهان پیدا کرده‌ای. هر زمان و مکانی که چنین ارتباط و تماسی رخ دهد، مقدس است. تماس با جانِ هستی.


تو را برگزیده‌ام(وَأَنَا اخْتَرْتُکَ) و تو سهمِ منی. تو را برای خویش ساخته‌ام (وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی) و تو را زیر چشم خود پرورده‌ام(وَ لِتُصْنَعَ عَلى‌ عَیْنِی). تو، سهم ویژه‌ی منی. سوگلیِ آفرینشی. تو می‌توانی آزادانه‌ی به من عشق بورزی و آینه‌ای باشی تا خود را به تماشا بنشینم. تو برای رنگ‌ها ساخته نشده‌ای، از آنِ بی‌رنگی هستی. تو را جانِ جهان، شکارِ خود می‌خواهد. هسته‌های معنا را دریاب و خود را به من بسپار. این واسپاری، بندگی است. 


من الله هستم. نورِ آسمان‌ها و زمینم و جانِ جهان. مرا بنده باش و خود را سراسر به من بسپار. همواره به حضور منتشرِ من آگاه و بیدار باش. نماز و نیایش‌های دینی ضامن این بیداری و ذکر هستند. با من زندگی کن. (إِنَّنِی أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِکْرِی) 


از یاد مبَر که حیات تو، محدود به زندگی سپنجی دنیوی نیست. زندگی این‌جهانی زودا که به پایان می‌رسد. گر چه کسی نمی‌داند تا کی زنده خواهد ماند و همین پنهانی و تعلیق است که زندگی را به آزمون‌گاهی بزرگ تبدیل کرده است.(إِنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ أَکَادُ أُخْفِیهَا لِتُجْزَى کُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَى )


موسی همه سمع و بصر شده است. شناور در حیرت و امنیت. در حریم امنی خود را می‌بیند. می‌شنود و می‌نوشد.


چه در دست داری، موسی؟ 

هان! چه سؤالِ بی‌مقدمه و غریبی. به دست‌هایش خیره می‌شود. عصاست. عصا. دوست دارم بیشتر حرف بزند. شاید هول کرده است و احساس می‌کند عصای او، گناهی است که باید تبرئه شود. شاید هم می‌خواهد این زمان بسط‌یافته و میقات مقدس را طولانی کند. از گفتن با او لذت می‌بَرد و سرشار می‌شود. حتی اگر این گفتن درباره‌ی عصا و کارکردهای آن باشد. با خود در نجواست که کاش باشد. همیشه باشد و با من حرف بزند. باید هر طور شده سرِ صحبت را باز کنم و بهانه‌ای پیدا کنم. 


ادامه می‌دهد: عصاست! عصا. گاهی تکیه‌گاه من است. گاهی با آن برای گوسفندانم برگ از درخت می‌تکانم. تازه کارهای دیگری هم با آن انجام می‌دهم.(هِیَ عَصَایَ أَتَوَکَّأُ عَلَیْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِی وَلِیَ فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَى) 


عصایت را بیفکن!


عصا برای موسی نُماد همه داشته‌های اوست. نماد هویت او، قدرت او، دارایی او. نُماد شغل اوست که چوپانی است. با همین عصاست که رمه را می‌راند، برگ‌ها را می‌ریزد. همین عصاست که می‌تواند تکیه‌گاه او باشد و آسودگی او. هماره با اوست. وسیله‌ای برای اعمالِ قدرت و اثرگذاری بر جهان. عصای موسی همه چیز اوست. عصای ما کدام است؟


عصایت را بیفکن! 

هر آنچه داری و تو را از تو انباشته است، رها کن. بیفکن. به من بسپار. 


عصایش را می‌افکند. عصا اژدها می‌شود. موسی می‌هراسد. موسی می‌گریزد.


بمان! بمان! خطری نیست. من هوای تو را دارم. ببین قدرت و دارایی تو تا چه اندازه می‌تواند پُرخطر و تباه‌کننده باشد. می‌بینی؟ داشته‌های ما اژدهایی پنهانند. اما به من بسپار. دوباره با یاد و نام من، به سوی اژدها دست ببر تا به عصا بازگردد. 


با این عصا که رمزی است از تمام توش و توان و زاد و راه تو، به سراغ فرعون برو. همه دارایی‌هایت را مصروف نجات آدمیان کن. حتی نجات فرعون. نجات فرعون و تمامیِ فرعون‌زدگان. نجاتِ خودت از دست فرعونی که در خویش داری. آنکه برای من است، دیگر برای خود نیست. زندگی خود را وقت رستگاری دیگران کن. داشته‌های تو اگر در پیوند با من باشند، مایه‌ی نجات و رستگاری‌اند. 


دست خود را به گریبانت فرو ببر. 

سپید و درخشان خواهد شد. این‌هم آیه و نشانی دیگر که تو را در این راه یاور خواهد بود. (وَأَدْخِلْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ تَخْرُجْ بَیْضَاءَ مِنْ غَیْرِ سُوءٍ)


دست تو اگر از دل برآید، درخشان خواهد بود. «دست بگشا دامنِ خود را بگیر» و «در سینه‌ی تو ماه تمامی نهاده‌اند.». از چشمه‌های صافی که در دل داری غافل مباش. با کندوکاو در آینه‌زار دل خود، سپیدی پیدا می‌کنی و این سپیدی و پاکی، مایه‌ی اعتماد مردم و مخاطبان تو است. دست‌های سپید تو را می‌بینند و به پاک‌دلی‌ات پی می‌‌بَرند و آنگاه کلام تو مؤثر و نافذ خواهد شد.


عصایی که به من سپرده‌ای و دستی که در چشمه‌های پاک دل شسته‌ای، همراهان تو خواهند بود.


خدایا! در این راه پُرمحنت، دلی می‌خواهم فراخ. این راه را با تنگ‌دلی نمی‌شود به انجام رساند. سینه‌ام را شرح و فراخی بخش تا قبض‌های انفسی و آفاقی را تاب بیاورم. کارم را قرین آسانی کن. گره از زبانم بگشا تا از آنچه تجربه کرده و دریافته‌ام به زبانی همه‌فهم سخن بگویم.

راستی خواسته‌ای دیگر: رفیق و مصاحبی همراه من کن. هارون برادر من است. آشنای دل است. همراهی او می تواند به من قوّت قلب ببخشد. کسی باید که ندیم من باشد. «شمع را تنها تپیدن سهل نیست». کسی باید تا مرا تصدیق کند. همراهی و مصاحبت او را می‌خواهم تا تو را تسبیح کرده و بسیار یاد کنیم.(رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی. وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی. واحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی. یَفْقَهُوا قَوْلِی. وَاجْعَلْ لِی وَزِیرًا مِنْ أَهْلِی. هَارُونَ أَخِی. اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی. وَأَشْرِکْهُ فِی أَمْرِی. کَیْ نُسَبِّحَکَ کَثِیرًا. وَنَذْکُرَکَ کَثِیرًا) 


حاجت تو روا می‌شود موسی. به سراغ فرعون بروید و به زبانی نرم با او حرف بزنید. شاید راه یافت و آگاه شد.(فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَیِّنًا لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشَى) 

یادتان نرود، سراغ فرعون که می‌روید، با او به نرمی و ملایمت حرف بزنید. تنها با نرمی و ملایمت می‌شود در دل‌ها روزنه‌ای کرد و راهی یافت. 


موسی! از یاد مَبر، من تو را انتخاب کردم و تو را برای خویش پروردم. تو از آنِ منی. از آنِ نورِ هستی و جانِ جهان. 



[ترجمه‌ی آزاد و دلانه‌ای از حکایت موسی در قرآن بر اساس:

آیات ۲۹ تا ۳۵ سوره‌ی قصص

آیات ۱۰ تا ۴۴ سوره‌ی طه

آیات ۷ تا ۱۷ سوره‌ی نمل]

چه کنم؟

«مولانا قطب الدین شیرازی سؤال کرد که: «راه شما چیست؟» [مولانا] فرمود که: «راهِ ما مُردن و نقدِ خود را به آسمان بُردن؟، تا نمیری نرسی؛ چنانکه صدرِ جهان گفت: تا نمُردی نبُردی». قطب الدین گفت: آه دریغا چه کنم؟»[مولانا] فرمود که: «همین که چه کنم». 

پس آنگاه در سماع این رباعی را فرمود:

گفتم چه کنم؟ گفت همین که چه کنم
گفتم به از این چاره ببین که چه کنم
رو کرده به من گفت که ای طالب دین
پیوسته برین باش بر این که چه کنم»
(مناقب‌العارفین، افلاکی)

سؤالی اساسی و بی‌حاشیه از مولانا می‌شود: «راهِ شما چیست؟» و بی‌درنگ پاسخی سرراست و قاطع می‌یابد: «راهِ ما مُردن... تا نمیری نرسی... تا نمُردی نبُردی». 

این قسمت نخست گفت‌وگوست. راه معرفی می‌شود. به گمان من مُردن که از نظرِ مولانا و بسیاری عارفان راهِ رسیدن و دریافتن است همان پذیرش رضایتمندانه‌ی زندگی است. بی‌کُنشی و دل سپردن به رازورمزهای هستی است. خود را خالی کردن همچون نی، تا دمِ او در ما بوزد و آواز کند. «تا گِره با نی بُوَد همراز نیست / همنشین آن لب و آواز نیست»(مثنوی/دفتر اول). نیِ وجود ما هر چه شلوغ‌تر و پُر گیر و گره‌تر باشد، کمتر می‌تواند آوازهای خدا را جاری کند. مُردن یعنی خالی شدن و شرطِ کمال نی، خالی شدن است. 

مُردن یعنی آنقدر سبک و خالص باشی، آنقدر هماهنگ با هستی و به دور از کشمکش و تقلا، که دریای زندگی تو را غرق نکند. دریا تنها کسانی را غرق می‌کند که از هراس و آشفتگی سنگین شده‌اند. خود را مجزا و بیگانه با دریا می‌بینند و می‌خواهد با دریا پنجه در پنجه کنند. در این تعبیر، مُردن یعنی دست از جدال با هستی برداشتن. خود را به جریان زندگی سپردن. سبک شدن و تجربه‌ی بی‌وزنی:

«چون در دریا افتد اگر دست و پا زند ، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الا خود را مرده سازد . عادت دریا آن است که تا زنده است ، اورا فرو می برد، چندان که غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمُرد برگیردش و حمّال او شود. اکنون از اول خود را مُرده ساز و خوش بر روی آب رو.»(مقالات شمس)

«محو می‌باید نه نحو اینجا بدان / گر تو محوی بی‌خطر در آب ران/ آب دریا مرده را بر سر نهد / ور بود زنده ز دریا کی رهد / چون بمردی تو ز اوصاف بشر /  بحر اسرارت نهد بر فرق سر»(مثنوی/دفتر اول)

مُردن، هنر محو شدن است. محو شدن در هستی. در هستی که سرشار از خداست. این آموزه چقدر به آموزه‌های لائوتسه نزدیک است: خالی بودن، محو شدن، پذیرفتن...

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می‌زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
- سنایی

آزمودم مرگِ من در زندگی است
چون رَهَم زین زندگی، پایندگی است
- مولانا

قطب الدین شیرازی سؤالی کاربُردی دیگری می‌پرسد: «چه کنم؟». حال که تنها راه رستگاری، محو شدن و خالی کردن خود است، گام‌های عملی برای تحقق این مطلوب کدام است؟ 
مولانا پاسخ می‌دهد تداومِ همین «چه کنم؟». نفسِ این جستجوگری تو را می‌رساند. مدام از خود بپرس که چه کاری از من بر می‌آید؟ چه کاری می‌توانم برای بهتر شدن خود و جهان انجام دهم. در مسیرِ خالی کردن خود و هماهنگی با هستی، چه در توان دارم؟ 

به نظرم می‌رسد اینکه مولانا به پرسنده می‌گوید تداومِ «چه کنم» شرط توفیق است، نوعی تأکید بر عمل‌گرایی و مسؤولیت فردی است. یعنی سالک خود را از داوری در کار مردم سبکبار کند و در هر موقعیتی از خود بپرسد من کیستم و چه می‌توانم بکنم؟

«راهب بزرگ یوسف از راهب بزرگ پاستور پرسید:‌ به من بگو چگونه می‌توانم راهب شوم. آن پیر پاسخ داد: اگر می‌خواهی در زندگی اینجهانی و نیز در زندگی آنجهانی آرامش داشته باشی، در هر نزاعی با دیگری بگو: من کیستم؟ و درباره‌‌ی هیچ‌کس داوری مکن»(حکمت مردان صحرا: سخنانی از راهبان صحرانشین سده‌ی چهارم میلادی، به کوشش توماس مرتون، ترجمه فروزان راسخی)

«چه کنم؟» علاوه بر نکته‌ی بالا، ضامنِ نوعی جستجوگری مُدام و طلب و اشتیاق زنده نیز هست. پیوسته مشعل طلب را روشن داشتن و از پرتوِ هر شب‌تابی برای راه‌یافتن و لمسِ نور، بهره بُردن.

صورت انسان

یکی جانیست در عالَم که ننگش آید از صورت

بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد


 حرف مهمی مولانا در این بیت می‌زند که به طرز خیره‌کننده‌ای درخشان است.


می‌گوید در این جهان جانی هست که ساحتِ او از هر چه صورت و فُرم است، منزه و مقدس است(غیر متشخص). او جانِ عالَم است و نه چیزی بیرون از عالَم. با این حال، این جانِ منزّه، لباس صورت می‌پوشد و شمایل انسانی پیدا می‌کند(خدای متشخص انسان‌وار).  


جانی که اعلی و اکبر از هر صورت‌بندی انسانی است، رها از هر محدودیت است از این‌رو می‌تواند جامه‌‌ی انسانی هم بپوشد و در تجربه‌های دینی تشخص پیدا کند. اگر چه مولانا می‌داند که وقتی آن جانِ اعلی، جامه‌ی انسانی می‌پوشد، انسانِ اوست. 


«الله نور السماوات الارض». و «هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن» و «لیس کمثله شیء‌». نور جهان است و آشکار و نهانِ هستی و هیچ‌چیز چون او نیست. چرا که او معناست و هیچ صورتی معنا نیست. با این‌همه او پدر آسمانی، پادشاه جهان، ربّ، مالِک و خالق هم هست.... اینهمه هست و باز او نیست. و تسبیح جز این نیست.


تسبیح یعنی خدایا، تو نور جهانی و رحمتی بی‌منتها. تو جانِ اعلی هستی. گر چه من به تو تشخص می‌بخشم‌ که در هر حال، انسانم و تجربه‌هایم از تو، به قدرِ همت من است، اما اعتراف می‌کنم که تو سُبّوحی... تو قدّوسی... برتر از خیال و گمان و قیاس و وهمی... و الله اکبر یعنی همین. 


من ناگزیرم برای ارتباط گرفتن با تو، تو را به اندازه‌ی فکر و خیال خودم درآورم اما می‌دانم که آنچه می‌اندیشم محدود است.(هرچه اندیشی پذیرای فناست / آنچه در اندیشه ناید آن خداست). هم از این روست که تو را تسبیح می‌کنم.


خدا در فلسفه یا غیر متشخص است یا متشخص.  عارف دیده‌ور اما می‌داند که خدای غیرمتشخص می‌تواند تجلی شخص‌وار هم داشته باشد.


هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد

دل برد و نهان شد

هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد

گه پیر و جوان شد

مثلِ چوبِ نیم‌سوز


همه سوز ناتمامم، همه درد آرزویم
به گمان دهم یقین را، که شهید جستجویم
- اقبال لاهوری

تعبیر بسیار تأمل‌انگیزی است: «به گمان دهم یقین را، که شهید جستجویم». می‌گوید از بس که دلباخته‌ی جستجوگری هستم یقین را با گمان مبادله می‌کنم. یعنی بی‌یقینی از آن‌رو که طلب و درد آرزو و جستجو می‌آورد برای او خواستنی‌تر از یقین‌هایی است که به فراغت از جستجو و از کف رفتن طلب، منتهی می‌شود. مایل است «شهید جستجو» باشد. برای او نفسِ «آرزومندی» اصالت و ارزش دارد و نه تحقق آرزوها. او دوست دارد شهید راه آرزومندی باشد و نه آرزوها:

بر آید آرزو یا بر نیاید
شهید سوز و ساز آرزویم

گر «تپیدن» گوهر و روح زندگی است و اگر حیاتِ دل، مرهونِ بی‌قراری است، تمنای او این است که تمام ذره‌های خاک او «دل بی‌قرار» شوند. سراسر دل شود. بتپند و جستجو کنند:

تپش است، تپش است جاودانی
همه ذره‌های خاکم دل بی‌قرار بادا
نه به جاده‌یی قرارش نه به منزلی مقامش
دل من مسافر من که خداش یار بادا

او که آرزو دارد نه تنها دلش بی‌قرار باشد که همه‌ی ذرات خاکش، به دل بی‌قرار مبدّل شود،‌ از تنهایی خویش در این مسیر پُر سوز و گداز، غمین است. در نیایشی با خدا می‌گوید آن‌چه در جهان تو کم دارم دلی هم‌آشنای من است. همه‌ی وجود من «دل» است و در جهان تو، دلی هم‌سودا نمی‌یابم. پاسخ خداوند به نیاز و تمنای او، تنها لبخندی دل‌جویانه و از سرِ خرسندی است:

شدم به حضرت یزدان گذشتم از مه و مهر
که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل
چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست
تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت

دل او، چنان که خود می‌گوید «دل مسافر» است. دلِ همیشه در سفر. «تپیدن و نرسیدن» وضعیت بسیار دلاویزی برای او است. امیدوار و بی‌قرار، در طلب محملی می‌تپد و می‌دود و «نرسیدن» ضامن تداوم تپندگی اوست:

مرا به راه طلب بار در گِل است هنوز
که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز
کجاست برق نگاهی که خانمان سوزد
مرا با معامله با کِشت و حاصل است هنوز
تپیدن و نرسیدن چه عالَمی دارد
خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز

کیمیای زندگی که در نظر شاعر، ساز جستجو و سوز آرزوست، سبب می‌شود که زندگی این جهانی را بسیار دوست بدارد و آن‌گونه بهشتی که پایان هر جستجو و بی‌قراری است، دلی از او نرباید:

دل عاشقان بمیرد به بهشت جاودانی
نه نوای دردمندی نه غمی نه غمگساری

آنچه اقبال در ترجیح خاکدان بی‌قراری‌ها بر بهشت آسودگی بیان می‌کند، نگاهی منحصربه‌فرد و بسیار جذاب است. زندگی این جهانی در چشمان او که مقام ذوق و شوق و حریم سوز و ساز است، دل‌فریب و خواستنی است و اشتیاق به زندگی در او به همین سرشت زندگی گره خورده است. این‌که گاهی خود را گُم می‌کند و گاهی محبوب را و زمانی نیز‌‌ هر دو را می‌یابد و این رازناکی و حیرت است که زندگی این جهانی را در نگاه او آذین می‌دهد:

مرا این خاکدان من ز فردوس برین خوش‌تر
مقام ذوق و شوقست این، حریم سوز و ساز است این
زمانی گم کنم خود را، زمانی گم کنم او را
زمانی هر دو را یابم، چه رازست این چه رازست این

اقبال لاهوری تصویر فوق‌العاده‌ای از وضعیت وجودی خود به دست می‌دهد: چوب نیم‌سوزی که در وسط بیابانی است و به تنهایی در حال سوختن است. چوبی که از کاروانی جامانده، اما همچنان زنده است و چشم‌به راه کاروان دیگری است که از آن حوالی عبور کند و سوز و ناله‌ی او را دریابد:

در بیابان مثل چوب نیم‌سوز
کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندرین دشت و دری پهناوری
بو که آید کاروانی دیگری
جان ز مهجوری بنالد در بدن
ناله‌ی من وای من ای وای من!

هر کسی می‌خواهد برای چیزی خود را شهید کند و اقبال لاهوری می‌خواهد «شهید جستجو» باشد.

مثنوی کِی معنوی است؟

(تأملی در ابیاتی از دفتر ششم مثنوی)


مولانا به ما می‌گوید مثنوی در نزد همگان معنوی نیست. مثنوی جزیره‌ای است که در میانه‌ی دریایی قرار گرفته است. اگر طالب دریا باشیم در این جزیره چندان چشم و گوش تیز می‌کنیم و هر کوی و کوچه‌ای را به هوای دریا می‌پوییم که از این جزیره راه به دریا پیدا کنیم. خودِ مثنوی دریا نیست، اما نشانی دریا را به ما می‌دهد. برای آنان که هنرِ بوکشیدن و آیه‌جُستن را آموخته‌اند: 


گر شدی عطشان بحر معنوی

فُرجه‌ای کن در جزیره‌ی مثنوی

فُرجه کن چندانک اندر هر نفس

مثنوی را معنوی بینی و بس


فُرجه کردن یعنی رخنه کردن و ایجاد شکاف. یعنی در این جزیره رخنه‌ای ایجاد کن تا به دریا برسی. به گمانم نه تنها کتاب مهمی چون مثنوی نزد همگان معنوی نیست، بلکه همه‌ی کتاب‌های معنوی چنین خصلتی دارند. حاوی نشانه‌ها و بوهایی‌ هستند و تنها برای آنان که شعله‌ی شوق را در خود زنده داشته‌اند، سراسر معنویت می‌شوند. 


مولانا می‌گوید کتاب مثنوی (و به گمانم همه‌ی کتاب‌های رخشان از معنا) مانند آبی هستند که سرشان را کاه پوشانده است. کاهِ حروف و کلمات. کاهِ تعابیر و امثال. کاهِ تاریخ و فرهنگ. بادی باید بوزد و کاه‌ها را کنار بزند تا یک‌رنگی آب، پیدا شود:


باد کَه را ز آب جو چون وا کند

آب یک‌رنگی خود پیدا کند


بعد می‌گوید که خدا سیبستانی می‌آفریند. باغی از سیب. اما درخت‌های سیب را در ابرهای سخن پنهان می‌کند:


پاک سبحانی که سیبستان کند

در غَمام حرفشان پنهان کنند

زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی

پرده‌ای کز سیب ناید غیر بوی


غَمام یعنی ابر. گویا خدا می‌خواهد حجاب و پرده‌ای در کار باشد. سیبستان را در ابرهایی از سخن، از صورت، می‌پوشاند. سیبستان، سیبستان معناست و ابرها، ابرهای صورت.


از سیبستان پوشیده در ابرها، تنها بوهایی در هوا منتشر است و آنان که به رغمِ پوشش کلمات و صُور، می‌توانند آن بوها را دریابند، راه به سیبستان می‌بَرند: 


باری افزون کش تو این بو را به هوش

تا سوی اصلت بَرَد بگرفته گوش


مولانا سپس می‌گوید حال که تنها راه تو بو کشیدن است، باید مُراقب سرماخوردگی و زکام باشی. مُراقب بادهای سردی باشی که می‌توانند به بویایی معنوی تو آسیب بزنند:

 

بو نگه‌دار و بپرهیز از زکام

تن بپوش از باد و بودِ سردِ عام

تا نینداید مشامت را ز اثر

ای هواشان از زمستان سردتر

[نینداید: اندود نکند، گِل‌مال نکند]


خلاصه حرف این است که سیبستان معنا در پرده‌ها و ابرهایی از حرف‌ها و تعبیرها، از غبارهای فرهنگ و تاریخ و ذهن و زبان آدمیان، پوشیده است. اما بوها و نَفَحاتی در هوا پراکنده است که شامه‌های زنده و طالب می‌توانند از آن بوها به اصل‌ها راه بَرند. 


تذکر مهم مولانا این است که مُراقبِ بادهای سردی باش که تو را دچار زُکام می‌کنند و در اثر زُکام، قوه‌ی بویایی تو ضعیف می‌شود.

مولانا به ما متذکر می‌شود که زُ‌کام‌های درونی مانعِ ادراک بوهای معنا هستند. تفاوت علم ذهنی با معرفت ذوقی در همین است. آنجا که تنها با شناختی ذهنی سروکار داریم، سرماخوردگی مانع کار نیست. اما وقتی سخن از شناخت ذوقی(چشیدن) است، سرماخوردگی اجازه نمی‌دهد طعم‌هایی را بچشیم. 

ذهن، ظاهراً ارتباطی با زُکام‌های معنوی ندارد، اما «ذوق» شدیداً متأثر از زُکام می‌شود و تجربه‌ی مزه‌ها و طعم‌هایی را ممکن است از دست بدهد. 


چون به ما بویی رسانیدی از این

سر مَبَند این مُشک را ای ربّ دین

آنچه مرگ نمی‌تواند خاموش کند....

می‌دانم که اثبات‌پذیر نیست. اصلاً فکر می‌کنم مهمترین حقایق زندگی هرگز قابل اثبات نیستند. تنها حقایق پیش‌پاافتاده‌اند که تن به اثبات می‌دهند. می‌دانم. می‌دانم که اثبات نمی‌شود، اما مدام در شهود من ثبات پیدا می‌کند. اثبات‌پذیر نیست اما: تنها چیزهایی از دست‌بُردِ مرگ در امان می‌مانند، که به زندگی بخشیده‌ایم. آنچه را از آن خود کرده‌ایم، در مرگ، مثل پرِ قاصدکی از ما دور می‌شود. آنچه از وجود ما که در وجود دیگران جا گذاشته‌ایم، جاوید می‌ماند. آنچه را جاری نکرده‌ایم، در مرگ، پوسیده می‌شود و از میان می‌رود.

هنگامه‌ی مردن خود را تصور کن. پسر جوانی را می‌بینی که به بالین تو نشسته است و می‌گوید: «تو مرا از پرورشگاه آوردی، مرا باور کردی. به من عشق بخشیدی. مرا در قلب خویش جا دادی. مرا چون فرزند خود پذیرفتی. تو در من می‌مانی. در عشق من به زندگی و در تمام لبخندهایی که نثار آسمان می‌کنم.»
می‌بینی؟ مرگ آنچه را که بخشیده‌ای نمی‌تواند از بین ببرد. 

مرگ، پایان یک محدوده‌ی زمانی است و آنچه از جنسِ زمان نیست، ایمن از مرگ است.
چه چیز در زنگی ما از جنسِ زمان نیست؟ کودکی. دوست داشتن. لبخند. نور...

 کریستین بوبن می‌نویسد:

«در این زندگی، زندگان بسیار اندک و مردگان بسیارند. مرده کسی است که هیچ‌گاه خویشتن را رها نمی‌کند و نمی‌تواند در دوست داشتن یا خندیدن از خود دور شود.»

«اگر ما به قدر کافی زندگی را دوست بداریم، دیگر هیچ کاری از مرگ ساخته نیست.»

«مرگ موسیقی را خاموش نمی‌کند، گل‌های سرخ را خاموش نمی‌کند، کتاب‌ها را خاموش نمی‌کند. مرگ هیچ چیز را خاموش نمی‌کند.»

«روزی که ما به اندکی خوبی کردن راضی شویم، روزی است که مرگ دیگر نمی‌تواند آن را از تقویم جدا سازد.»

«در شب کبود بیمارستان، پدرم بی‌خواب، به سوی مرگ می‌شتافت. سخن گفتن با او را آغاز کردم. چشمانش را گشود، همچون چشمان گربه‌ای در تاریک روشن می‌درخشید. لبخندش به سخنانم پژواکی داد که موجب شد چهره‌اش رنگی از روشنایی بگیرد. «مرگ» چند روز بعدش کارش را کمال بخشید، اما نتوانست آن لبخند را از سیمایش بزداید. ماه‌ها بعد هنوز این تبسم را به نظر می‌‌آورم، همچون معمایی که در زندگی فرصت کافی نخواهم داشت تا آن را رمزگشایی کنم.»

«ما همه چیز را به نابودی کشیده‌ایم، اما اصل موضوع هنوز از بین نرفته است و آن خاطرات دوران کودکی‌ست. این که همه‌ی ما این دوران را تجربه کرده‌ایم و هنوز در آن سِیر می‌کنیم؛ زیرا کودکی فناناپذیر است و بسیار نیرومندتر از مرگ، و مرگ حتا توانایی حس کردن آن را هم ندارد.»

«چیزی درخشان‌تر از صورتت هنگامی که می‌خندی سراغ ندارم. هنگامی که نور صورتت بر من می‌تابد مرگ نمی‌تواند آن را مانند هر چیز دیگری در چنگ خویش گیرد. باقی را در چنگ خواهد گرفت چرا که آن‌ها را در طول زندگی در میان بازوان خویش گرفته است. این چهره، مرگ در ربودنش شکست خواهد خورد و اگر به آن نزدیک شود انگشتانش خواهند سوخت.»

«کودکی ما در برابر همه چیز مقاومت می‌کند؛ حتی مرگ ما نخواهد توانست چشمان او را ببندد.»

«مرگ که از جنس زمان است، نمی‌تواند آن‌چه را از زمان نیست تصرف کند، جاودانگی شقایق‌ها را.»