بازگویی: صدیق قطبی
دلواپس بود. شب ظلمت و بیابان بود. اگر تنها خودش بود، کمتر نگران میشد. اینبار خانواده همراه اوست. شب از شبهای بیستاره است. دلواپس گمشدن است. گم کردن راه. اطراف را میپاید. آتش فروزانی راه بر نگاهش میبندد. امید و شوقی در او جان میگیرد. در تاریکی مسیر، چه چیز بهتر از آتش؟ هم گرما میدهد هم روشنا. هم خود را با آن گرم میکنند و هم در پرتوِ آن راه را مییابند. میگوید آتشی به نظرم میرسد. باید بروم تا شعلهای برای شما بیاورم. شعلهای تا خود را گرم کنید.(سَآتِیکُمْ مِنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ آتِیکُمْ بِشِهَابٍ قَبَسٍ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ)
موسی پروای خانوادهی خود را دارد. به تنِ سردشان فکر میکند. اندک بشارتی از آتش، کافی است تا او را رهسپار کند. علاوه بر این امید دارد تا به مدد آتش، راه را پیدا کند. پروای دیگران را دارد و امید به راهیابی. دلش گرما میخواهد و نور. پس درنگ نمیکند. به سمتِ آبیِ آتش میرود.
نزدیک میشود. میرسد. هنوز درک درستی از آنچه با آن رودرروست پیدا نکرده است که آوایی او را در بر میگیرد. کیانِ وجودِ او را صدا میزند: من نورِ جهانم. من پدر آسمانی، الله، پادشاه و اول و آخر هستی هستم. من اساسِ همهی رنگها و عینِ بیرنگی هستم. من معنای جهانم.
حال که در این واحهی آگاهی آمدهای کفشهایت را دربیاور.( فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ). کفشهای تو عاملِ فاصلهاند. تو را از خاک، دور کردهاند. با جانِ زمین، پیوسته شو. حفاظها و دیوارها را کنار بزن. خود را به خاک، آغشته کن. تو مالکِ چیزی نیستی. کفشهایت را بکن چرا که باید سبک و خالص شوی. باید از هر چه تو را از زندگی جدا میکند جدا شوی. جدا شوی تا به من بپیوندی.(و تَبَتَّل اِلَیْهِ تبتیلاً)
اکنون در اقلیم مقدسی قرار گرفتهای چرا که میتوانی صدای نور را بشنوی. در واحهی مبارکی هستی چرا که اتصالی بیواسطه با جانِ جهان پیدا کردهای. هر زمان و مکانی که چنین ارتباط و تماسی رخ دهد، مقدس است. تماس با جانِ هستی.
تو را برگزیدهام(وَأَنَا اخْتَرْتُکَ) و تو سهمِ منی. تو را برای خویش ساختهام (وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی) و تو را زیر چشم خود پروردهام(وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَیْنِی). تو، سهم ویژهی منی. سوگلیِ آفرینشی. تو میتوانی آزادانهی به من عشق بورزی و آینهای باشی تا خود را به تماشا بنشینم. تو برای رنگها ساخته نشدهای، از آنِ بیرنگی هستی. تو را جانِ جهان، شکارِ خود میخواهد. هستههای معنا را دریاب و خود را به من بسپار. این واسپاری، بندگی است.
من الله هستم. نورِ آسمانها و زمینم و جانِ جهان. مرا بنده باش و خود را سراسر به من بسپار. همواره به حضور منتشرِ من آگاه و بیدار باش. نماز و نیایشهای دینی ضامن این بیداری و ذکر هستند. با من زندگی کن. (إِنَّنِی أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِکْرِی)
از یاد مبَر که حیات تو، محدود به زندگی سپنجی دنیوی نیست. زندگی اینجهانی زودا که به پایان میرسد. گر چه کسی نمیداند تا کی زنده خواهد ماند و همین پنهانی و تعلیق است که زندگی را به آزمونگاهی بزرگ تبدیل کرده است.(إِنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ أَکَادُ أُخْفِیهَا لِتُجْزَى کُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَى )
موسی همه سمع و بصر شده است. شناور در حیرت و امنیت. در حریم امنی خود را میبیند. میشنود و مینوشد.
چه در دست داری، موسی؟
هان! چه سؤالِ بیمقدمه و غریبی. به دستهایش خیره میشود. عصاست. عصا. دوست دارم بیشتر حرف بزند. شاید هول کرده است و احساس میکند عصای او، گناهی است که باید تبرئه شود. شاید هم میخواهد این زمان بسطیافته و میقات مقدس را طولانی کند. از گفتن با او لذت میبَرد و سرشار میشود. حتی اگر این گفتن دربارهی عصا و کارکردهای آن باشد. با خود در نجواست که کاش باشد. همیشه باشد و با من حرف بزند. باید هر طور شده سرِ صحبت را باز کنم و بهانهای پیدا کنم.
ادامه میدهد: عصاست! عصا. گاهی تکیهگاه من است. گاهی با آن برای گوسفندانم برگ از درخت میتکانم. تازه کارهای دیگری هم با آن انجام میدهم.(هِیَ عَصَایَ أَتَوَکَّأُ عَلَیْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِی وَلِیَ فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَى)
عصایت را بیفکن!
عصا برای موسی نُماد همه داشتههای اوست. نماد هویت او، قدرت او، دارایی او. نُماد شغل اوست که چوپانی است. با همین عصاست که رمه را میراند، برگها را میریزد. همین عصاست که میتواند تکیهگاه او باشد و آسودگی او. هماره با اوست. وسیلهای برای اعمالِ قدرت و اثرگذاری بر جهان. عصای موسی همه چیز اوست. عصای ما کدام است؟
عصایت را بیفکن!
هر آنچه داری و تو را از تو انباشته است، رها کن. بیفکن. به من بسپار.
عصایش را میافکند. عصا اژدها میشود. موسی میهراسد. موسی میگریزد.
بمان! بمان! خطری نیست. من هوای تو را دارم. ببین قدرت و دارایی تو تا چه اندازه میتواند پُرخطر و تباهکننده باشد. میبینی؟ داشتههای ما اژدهایی پنهانند. اما به من بسپار. دوباره با یاد و نام من، به سوی اژدها دست ببر تا به عصا بازگردد.
با این عصا که رمزی است از تمام توش و توان و زاد و راه تو، به سراغ فرعون برو. همه داراییهایت را مصروف نجات آدمیان کن. حتی نجات فرعون. نجات فرعون و تمامیِ فرعونزدگان. نجاتِ خودت از دست فرعونی که در خویش داری. آنکه برای من است، دیگر برای خود نیست. زندگی خود را وقت رستگاری دیگران کن. داشتههای تو اگر در پیوند با من باشند، مایهی نجات و رستگاریاند.
دست خود را به گریبانت فرو ببر.
سپید و درخشان خواهد شد. اینهم آیه و نشانی دیگر که تو را در این راه یاور خواهد بود. (وَأَدْخِلْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ تَخْرُجْ بَیْضَاءَ مِنْ غَیْرِ سُوءٍ)
دست تو اگر از دل برآید، درخشان خواهد بود. «دست بگشا دامنِ خود را بگیر» و «در سینهی تو ماه تمامی نهادهاند.». از چشمههای صافی که در دل داری غافل مباش. با کندوکاو در آینهزار دل خود، سپیدی پیدا میکنی و این سپیدی و پاکی، مایهی اعتماد مردم و مخاطبان تو است. دستهای سپید تو را میبینند و به پاکدلیات پی میبَرند و آنگاه کلام تو مؤثر و نافذ خواهد شد.
عصایی که به من سپردهای و دستی که در چشمههای پاک دل شستهای، همراهان تو خواهند بود.
خدایا! در این راه پُرمحنت، دلی میخواهم فراخ. این راه را با تنگدلی نمیشود به انجام رساند. سینهام را شرح و فراخی بخش تا قبضهای انفسی و آفاقی را تاب بیاورم. کارم را قرین آسانی کن. گره از زبانم بگشا تا از آنچه تجربه کرده و دریافتهام به زبانی همهفهم سخن بگویم.
راستی خواستهای دیگر: رفیق و مصاحبی همراه من کن. هارون برادر من است. آشنای دل است. همراهی او می تواند به من قوّت قلب ببخشد. کسی باید که ندیم من باشد. «شمع را تنها تپیدن سهل نیست». کسی باید تا مرا تصدیق کند. همراهی و مصاحبت او را میخواهم تا تو را تسبیح کرده و بسیار یاد کنیم.(رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی. وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی. واحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی. یَفْقَهُوا قَوْلِی. وَاجْعَلْ لِی وَزِیرًا مِنْ أَهْلِی. هَارُونَ أَخِی. اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی. وَأَشْرِکْهُ فِی أَمْرِی. کَیْ نُسَبِّحَکَ کَثِیرًا. وَنَذْکُرَکَ کَثِیرًا)
حاجت تو روا میشود موسی. به سراغ فرعون بروید و به زبانی نرم با او حرف بزنید. شاید راه یافت و آگاه شد.(فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَیِّنًا لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشَى)
یادتان نرود، سراغ فرعون که میروید، با او به نرمی و ملایمت حرف بزنید. تنها با نرمی و ملایمت میشود در دلها روزنهای کرد و راهی یافت.
موسی! از یاد مَبر، من تو را انتخاب کردم و تو را برای خویش پروردم. تو از آنِ منی. از آنِ نورِ هستی و جانِ جهان.
[ترجمهی آزاد و دلانهای از حکایت موسی در قرآن بر اساس:
آیات ۲۹ تا ۳۵ سورهی قصص
آیات ۱۰ تا ۴۴ سورهی طه
آیات ۷ تا ۱۷ سورهی نمل]