«مرا با زنگ صبحدم
از این رؤیای زیبا بیرون نکشید
زنده هستم
که رؤیا ببینم.»
(امیلی دیکنسون)
زندگی ما آدمها تا حدّ زیادی مدیون رؤیاها است. زندگی را رؤیاها غنی و شاعرانه میکنند. رؤیاها چاکهای واقعیت را به سوزنِ خیال میدوزند. از رسالتهای هنر، خلقِ رؤیاهای تازه برای طعم دادن به زندگی است. رؤیاها هواخوری زندانیان محکوم به «ملالِ بیپایان» و تنفسگاه دوندگان بیوقفهی واقعیت هستند. اصلاً چه کسی گفته است که رؤیاسازی کاری عبث و بیهوده است؟ مگر کاستنِ از توانِ فرسایشی واقعیت، اتفاقِ کمی است؟ چه کسی یا چه قاعدهای ما را ملزم کرده است تنها واقعیت را به جدال واقعیت ببریم؟ مگر رؤیاساختن بخشی از واقعیت زندگی آدمی نیست؟
هر آنچه بتواند از فشارِ سهمگین واقعیت بکاهد، خواستنی است. واقعیت باشد یا رؤیا چه فرقی میکند. اگر واقعیت، امکانِ هستی است، رؤیا، امکان ما آدمیان است در مصاف هستی. با رؤیا میتوانیم دیوارهای زمان و مکان و محدودههای واقعیت را سوراخ کنیم و دریچهای رو به آرزوهای خویش بیابیم. رؤیاها میتوانند روزنهگشایی کنند.
اگر به سهمِ مطلوب رؤیاها در سبک کردن بارِ زندگی اذعان کنیم، آنوقت میتوانیم نقشِ رؤیاپرورِ شاعران را کاملاً واقعنگرانه و عُقلایی تلقی کنیم. هنرمندان علاوه بر اینکه میتوانند موقعیتهای پوشیدهی زندگی را فراچشم ما بیاورند، قادرند نیاز ما را در دل بستن به رؤیاهای زندگی نیز پاسخ دهند.
«ما را میگردند
میگویند همراه خود چه دارید؟
ما فقط رؤیاهایمان را با خود آوردهایم
پنهان نمیکنیم
چمدانهای ما سنگین است
اما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم.»
(سید علی صالحی)
چه خوب است نگذاریم رؤیاهای روشن در ما خاموشی گیرد و صدای تیشههای فرهاد بر کوه واقعیت از همراهی زمزمههای شیرینِ رؤیا بازماند.